فرار دختر دبیرستانی از قصر شیطان / آن مرد می خواست مادرم زن موقتش بشود!
حوادث رکنا: سرنوشت دختری که به علت ترس بی دلیل مادرش از خانه فرار کرده بود سرنوشت عجیب خود را برای روانشناس معروف تعریف کرد.
به گزارش رکنا، دختری لاغراندام با پوشش ساده و چهرهای غمگین، آرام وارد اتاق شد. بعد از نشستن روی صندلی به محض اینکه گفتم: سلام خوش اومدی. خودتون رو معرفی کنید و بگید که چه کمکی میتونم به شما بکنم؟
شروع به گریه کرد. مدتی که گذشت، گفت: من یگانهام، اومدم گفتن شما میتونید کمکم کنید. اما خودم میدونم که نمیتونید.مرگ درمان نداره، بیماری لاعلاج که درمان نداره، تنهایی و بیپولی که درمان نداره، داره؟
شما میتونید اینا رو درمان کنید؟ سکوت کرد.
سکوتش رو با این جمله شکشتم و گفتم: یگانه من متوجه شدم شما از مرگ و بیماری و تنهایی حرف زدی و برای اینکه جواب سؤالت رو بدم، ممکنه بیشتر در موردشون حرف بزنی؟ مرگ کی، چه کسی بیمار شده، و....
با چشمهای پر از اشک و هیجان غم در صورت خیس شده از اشکش گفت: مرگ بابام. بیماری خواهرم، بیپولی خانواده و تنهایی مادرم که هیچ پناهی نداره.
گفتم: خب ادامه بده.
گفت:هفته پیش به خاطر همه اینها از خانه فرار کردم.نمیدونستم کجا ولی رفتم.نمیدونستم چه اتفاقی میافته برام، به این فکر نکردم چی سر مادرم میاد. فقط اینو میدونستم که از خودم، خونه، بیکسی و بیپناهی خسته شدم. اینکه هر روز که میگذره بیشتر ناامید میشم.
پس از خونه فرار کردم.گفتم یگانه میفهمم شرایطی که تجربه کردی سخت بوده به حدی که باعث ناامیدی و فکر کردن به رفتن از خونه شده.
گفتم: واقعاً سخته.
یگانه ادامه داد: بله خیلی سخت بود. مخصوصاً زمانی که کلاس هشتم رو تموم کردم و بابام از داربست سقوط کرد و فوت کرد و ما برای همیشه تنها شدیم.آخه فامیلهای ما به خاطر اینکه بابام کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتیم خیلی با ما رفت و آمد نمیکردند. بعد از بابا که کاملاً قطع رابطه کردند.بعد از بابام خواهرم که قبلاً افسردگی هم داشت ولی به خاطر بیپولی درمان نشده بود حالش خیلی بد شد طوری که مجبور شدیم تو بیمارستان روانی بستریش کنیم.
دکتر اجازه نداد بیاریمش خونه.من موندم و مادرم و خواهر کوچکترم که کلاس پنجم بود.روزها گذشت و مامان تو خونههای مردم کار میکرد چه به عنوان نیروی خدماتی و چه به عنوان پرستاری از سالمندان.
گفتم: پس بعد از فوت پدر مشکلات زیادی رو تجربه کردی اون هم یکی پس از دیگری.
گفت: تازه بدبختی ما از اون جایی شروع شد که یه آقایی که مادرم رفته بود از پدرش تو خونه پرستاری کنه به مادرم گفته بود میتونی بچههات رو بیاری خونه پدرم که هم پرستاری کنی هم خیالت از بچهها راحت بشه. مادرم خیلی خوشحال بود. ما رو برد اونجا یک قصر در بالای شهر.روزها که گذشت متوجه شدم مادرم خیلی ناراحت و تو خودشه.پرسیدم چی شده.چیزی نگفت.
روزها این حال بد ادامه داشت.یه روز که از مدرسه برگشتم، متوجه شدم که مادرم با گریه به پسر صاحبخونه که ما باهاش زندگی میکردیم میگفت که من آبرو دارم.بچههام بفهمن خیلی بد میشه.من هر کاری بگید برای پدر شما انجام دادم و میدم.با من این کار رو نکن.من هزینه مدتی که اینجا بودیم رو میدم بعدشم با بچههام میریم.وارد که شدم اون آقا رفت و مادرم موند.
پرسیدم چی شده.جواب نداد.گفتم شنیدم چی گفتی.ادامه شو بگو.نگفت.بیشتر شکاک شدم.تا اینکه متوجه شدم به مادرم پیشنهاد صیغه داده.بهش گفته بود تو خوابم نمیدیدی که یه روز بیایی بالاشهر تهران زندگی کنی حالا که صدقه سر من اومدی طاقچه بالا هم میذاری؟خیلی ازش بدم اومد.متنفر شدم.مادر بیچارهام نمیدونست باید چکار کنه.تهدیدش کرده بود که باید خونه پدرم بمونی و به هر دومون خدمت کنی.مادرم خیلی جوانه و صورت زیبایی داره.
خیلی مهربونه.خیلی گناه داره.خیلی غصه میخوره.یه روز گفتم مامان هر روزی که نبودن بیا همه از اینجا بریم.گفت خونه رو از راه دور با دوربین چک میکنه نمیتونیم بریم.حسابی ترسیده بود.چند ماه گذشت این آقا اجازه نمیداد ما از اونجا بریم.خسته شده بودم.کسی رو نداشتیم ازش کمک بگیریم.تنها بودیم.با خودم گفتم من برم.مامان که نمیاد.
من برم.اولش دلم نیومد تنهاش بزارم.ازطرفی دیگه تحمل اینو نداشتم که مثل زندانیها با ما رفتار بشه.بعد از مدرسه خونه نرفتم.تا شب تو خیابونا راه رفتم.آخرشب شد و خیلی ترسیده بودم.از مامان بیشتر میترسیدم که اگر برگردم چکار میکنه.بنابراین تحمل کردم.رسیدم دم در یه فست فودی داشتن جمع و جور میکردن که ببندن بهشون گفتم اجازه میدید من بیام تو و شب رو اینجا بمونم.
اولش مخالفت کردند ولی با اصراری که کردم یکیشون گفت باشه ولی باید تنها بمونی.نمی ترسی؟ گفتم نه.بعد رفتم تو.اونم اونم رفت بیرون و کرکره رو پایین زد و رفت. تا صبح چند بار ترسیدم.فکر کردم چه اشتباهی کردم.اگر اینا ادم خوبی نباشن چی؟ خلاصه از ترس خوابم نبرد.یه لحظه بیدار شدم دیدم ساعت ۹ صبح.بعدش ساعت ۹ و نیم یکی در رو باز کرد و سلام داد.گفت دیشب خوب خوابیدی؟ صبحونه چیزی خوردی؟ از خونه فرار کردی؟از دست کی؟ و ....جوابشو ندادم.اومد نزدیکتر و ترسیدم و فرار کردم به شما پناه آوردم.
با ادعاهای این دختر پلیس اقدامات تحقیقاتی را با دستور قضایی آغاز کرد.
فتانه ورمزیار / کارشناس ارشد روانشناسی
والدین به عنوان منبع قدرت در خانواده الگوی بسیار تاثیر گذاری برای فرزندانشان هستند. در سرنوشت یگانه مادر قربانی نجات دادن فرزندانش است که به اجبار برای فراهم کردن امنیت فرزندان، مورد تهدید قرار گرفته و باترس از دست دادن این امنیت به دست آمده، همچنان در آسیب وارده قرار می گیرد.
از طرفی یگانه که در سن بلوغ به سر می برد و به واسطه ی تجربه های دردناک پی در پی دچار خستگی روانی گشته است، با مشکلی که برای مادر به وجود آمده به صورت هیجان مدار برخورد می کند .
زیرا نوجوانی دوره ای است که در آن نوجوانان تصمیمات ناگهانی و هیجان مداری را اتخاذ می کنند و همین امر نشان دهنده عدم آگاهی نسبت به مهارت های زندگی مانند مهارت حل مساله، تفکر انتقادی و خود آکاهی است.که در کیس حاضر به دلیل مشکلات متعدد مانند ضعف در اعتماد و عزت نفس، احساس حقارت، احساس خود کم بینی، و ضعف در مهارتهای ذکر شده باعث آسیب دو چندان نسبت به نوجوانانی که امنیت روانی بیشتری را تجربه کرده اند می شود.زیرا با پشتوانه روانی و ایجاد امنیت نوجوانان در چنین شرایطی با همان سرمایه های روانشناختی نوحوان می تواند به صورت مساله مدار با مشکلات مقابله می کنند. لذا اقدام اولیه برای چنین مشکلاتی حمایت اجتماعی، عاطفی و اقتصادی و در مرحله بعد آموزش مهارت های زندگی می باشد.
ارسال نظر