یک روز درگیری فکری شدید داشتم که چرا اوضاع زندگی من خوب نیست. چرا من پول ندارم، چرا باید فقیر باشم و ... تا اینکه صبح آمدم سر کار و جوانی را دیدم که پدرش فوت شده بود.

وقتی در بهشت زهرای تهران داشتم کار‌های پدر این جوان را انجام می‌دادم، دیدم که این آقا موقع شستشو، پدرش رو مسخره می‌کرد و کار‌های دیگری که موجب تعجب من شد.

وقتی رفتیم جلوی آمبولانس این جوان خودش رو زد به غش و ضعف. گفتم این کار‌ها چیه؟ یک دفعه می‌خنده یک دفعه غش می‌کنه. رفتم پشت آمبولانس دیدم هنوز در حال مسخره کردن پدرش است. بی مقدمه به من گفت: خوب فیلم بازی کردم؟ با ماشین رفتیم سر قطعه، دیدم که پایین نیامد و داره گاز میده. رفتم سر قبر دیدم. چند نفر اونجا هستن. گفتم شما فرزندان متوفی هستین؟ گفتند" نه ما خدمتکارانش هستیم.

پرسیدم فرزندانشون کجا هستن؟ گفتند این مرحوم از مولتی میلیارد‌های قدیم ایران بود و ثروتش باقی است و این آقا که از خنده داره می‌میره هم پسرشه و بچه‌های دیگه در منزل سر ارث و میراث درگیر هستند.

جوان پیاده شد و به من گفت: ببخشید شما را ناراحت کردم، من وقتی نوجوان بودم پدرم به من گفت: خودت برو کار کن و من رو از خانه بیرون انداخت. از آن موقع حرص این کمبود محبت و توجه به دل من مونده، الان دارم حرص خودم رو خالی می‌کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.