دختر 16ساله که با حضور به موقع نیروهای اورژانس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی، از مرگ نجات یافته بود، با دستی باندپیچی شده، در حالی که اشک می ریخت، به بیان ماجرای خودکشی نافرجام خود پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: سه سال قبل وقتی مادرم را از دست دادم، دچار افسردگی شدیدی شدم، به طوری که کارم به بیمارستان روان پزشکی کشید و چندین ماه بستری شدم.

پس از آن که از بیمارستان به خانه بازگشتم، پرستاری از برادر 4ساله و رسیدگی به امور خانه را به عهده گرفتم، چراکه پدرم از صبح تا شب مشغول کار بود. مدتی بعد از این ماجرا، پدرم با اصرار اطرافیان با زن دیگری ازدواج کرد اما من نمی توانستم با همسر پدرم کنار بیایم، به همین خاطر نیز مشکلات زندگی ما بیشتر شد، چراکه هر روز با نامادری ام مشاجره می کردم.

برای رهایی از این وضعیت، تصمیم گرفتم در کلاس های آرایشگری مشغول شوم تا کمتر در خانه حضور داشته باشم.

در همین روزها بود که با «زیور» آشنا شدم. او زن 22ساله ای بود که پس از جدایی از همسرش، مجردی زندگی می کرد و من بیشتر اوقاتم را در خانه او می گذراندم، به طوری که دیگر شب ها نیز به خانه نمی رفتم. از سوی دیگر، پدرم اهمیتی به حضور من در خانه نمی داد، چراکه همسرش باردار شده بود و دوست نداشت حضور من درگیری های خانوادگی را بیشتر کند.

او حتی نمی دانست شب ها را در خانه چه کسی به صبح می رسانم، این بود که من هر روز به زیور نزدیک تر می شدم و او مرا با خودش به پارتی و میهمانی های شبانه ای می برد که در آنجا همه نوع آلات و ادوات فسق و فجور مهیا بود. در این میهمانی های مختلط انواع روان گردان ها و مشروبات الکلی مصرف می شد و برقراری روابط نامشروع نیز امری طبیعی به نظر می رسید.

من هم برای آن که همرنگ این جماعت شوم، سعی می کردم کارها و رفتار آن ها را تقلید کنم، اما مدتی بعد زمانی به خود آمدم که درگیر اعتیاد شده بودم. دیگر کسی مجانی مصرف شیشه را تعارف نمی کرد و باید برای خرید آن پول پرداخت می کردم، تا این که در یکی از همین میهمانی ها با مرد 40ساله ای آشنا شدم که خیلی به من ابراز محبت و علاقه می کرد.

من هم که به شدت تشنه محبت بودم، خیلی زود شیفته اش شدم و بدین ترتیب روابط پنهانی ما ادامه یافت. اگرچه می دانستم تفاوت سنی زیادی با «رامین» دارم، اما باز هم پیشنهاد ازدواج او را قبول کردم، ولی رامین مدعی بود که پدرم با این ازدواج مخالفت می کند و ما باید قبل از آشکار شدن ماجرای خواستگاری، به طور پنهانی با یکدیگر رابطه داشته باشیم تا پدرم به این امر راضی شود. من هم خواسته او را پذیرفتم، اما پس از مدتی متوجه شدم رامین مرا فریب داده است و قصد ازدواج با مرا ندارد. او دیگر حرفی از خواستگاری هم نمی زد و مرا رها کرده بود .

غرق شدن در گرداب گناه، اعتیاد و خلاف، هر روز بیشتر آزارم می داد و در میان ناامیدی و گناه، تصمیم احمقانه ای گرفتم و با بریدن رگ دستم، می خواستم از این همه حیله و نیرنگ رها شوم، اما اکنون فهمیدم که راه را به خطا رفته ام و باید برای جبران، توبه کنم تا ...