ایرانی شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد! + جزییات تحسین برانگیز

به گزارش رکنا، شهید عبدالکریم پرهیزگار، اولین شهید مدافع حرم شهرستان خفر، متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود، مادرش او را ناجی خود می‌داند و مهربانی و متانتش مثال‌زدنی است.

این شهید مدافع حرم، از سال ۱۳۷۷ به عضویت بسیج درآمد و دو دوره سه ساله نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت ولی‌عصر (عج) در روستای کراده به خدمت‌رسانی مشغول شد.

وی در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در تیپ نیروی مخصوص المهدی (عج) جهرم مشغول به خدمت شد و پس از چند سال با انتقال به تیپ مهندسی الهادی (ع) شهرستان کوار به عضویت گردان تخریب این یگان درآمد.

شهید پرهیزگار در حین خدمت مقدس پاسداری، چندین مرحله با اعزام به شرق کشور و شهرستان سراوان برای مقابله با اشرار شرق کشور حضور فعال داشت.

وی در سال ۸۸ ازدواج کرد و فرزند اولش درسال ۱۳۹۳ متولد شد ولی فرزند دوم را ندید.

این شهید والا مقام سه مرتبه نیز به سوریه اعزام شد و در نهایت ۲۰ آذر ۱۳۹۶ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید و امروز سومین سالگرد شهادت اوست.

مادر شهید می‌گوید: من از همان کودکی به تربیت بچه‌ها توجه داشتم. مثلا اگر به زمین می‌خوردند، هیچ‌گاه آن‌ها را بلند نمی‌کردم تا خودشان بایستند و در آینده نیز خودشان راه حل مشکلات‌شان را بیابند.

او با بغض و گاهی لبخند ادامه داد: احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچ‌گاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعه‌صدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزرده‌خاطر می‌کرد، هیچ‌گاه آن را به روی ما نمی‌آورد.

روحیه ایثار و از خودگذشتگی، از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود، نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.

امیرعلی فرزند اول او بود و پدر رابطه‌ای بسیار نزدیک و فرزندش داشت، اما فرزند دوم عبدالکریم پنج ماه پس از شهادت پدر متولد شد، عبدالکریم علاقه داشت که نام فرزندش محمد باشد، همسر وی نیز اصرار داشت که نام پدر را برای نوزاد برگزیند. در نهایت نام فرزندی که هیچ‌گاه معنای پدر را درک نکرد، ترکیبی از علاقه مادر و پدر شهیدش شد، محمدکریم پرهیزگار، پسری که فقط عکس پدر را می‌بیند.

مادر از نحوه شهادتش می گوید: به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا وی را به اسارت ببرند، اما با شجاعت بی‌بدیلی این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد.مهربانی و خوش قلبی‌اش بی‌مثال بود، همرزمان شهید نقل می‌کنند که در سوریه وارد منزلی می‌شوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند، عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی می‌کند تا برای حیوانات آب تهیه کند.

پدر از هم‌رزمان وی نقل کرد: که اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آن‌ها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم می‌کردیم.

همسر شهید در یادداشتی که برای فارس ارسال کرد؛ به مناسبت سومین سالگرد آسمانی شدن همسر شهیدش چنین نوشت: سنگین‌ترین ماه سال از راه می‌رسد، آرام و محجوب، آهسته و مقبول.

آذر جان چادر سیاه خود را بر زمین بگذار. اندکی مهلت ده. وداع را کمی طولانی تر کن. آخر نازدانه من هنوز گرمای آغوش پدر را نچشیده است. مرد کوچک زندگی مشترک ما، هنوز آنقدر از پدر نیاموخته و از لبخند شیرینش سیراب نشده است. وداع را طولانی‌تر کن.

می دانم عاشقان تو را می‌ستایند پاییز. اما من سردرگم می‌مانم که با تو چگونه باشم. آخر مهر را باشروع زندگی مشترک آغاز کردم. امیدوار و پرانرژی.

آبان ماه را کمی آهسته‌تر نفس کشیدم.

روزهای انتخاب رفتن یا ماندن؟ شاید باید نفس‌هایم به شماره نیفتد، آخر انقلابی تلخ در انتظار است.

و بالاخره آذر... بالاخره رنگین شدن چادرت با قطره قطره خون عزیزترینم.

درست در همان حوالی که احساس آرامش وخوشبختی میان ما شعله کشیده بود پاییز از راه رسید... شوق نازدانه دوم چقدر زود به سردی زمستان سپرده شد.

حالا دیگر فصل پاییز به جز تنش، نگرانی و اضطراب چیزی برای ما ندارد. اصلا نمی‌توانیم تکلیفمان را با خودمان روشن کنیم.

به آرامش مهرت دل ببنیدیم یا به دودلی آبان ماه، آخر مرد مومن، از روزهای نفس‌گیر آذر بی‌رحم، چگونه بگذریم. چگونه؟

باور کن تمام انرژی سال ما را هدر می‌دهد همین آذر خانم با چادرسیاه و سنگینش.

بالاخره شد آنچه که به گمان ساده من، باید دیرتر می‌شد!

حواست هست که تمام نقشه‌هایمان نقش بر آب شد؟؟ اندکی آنطرف‌تر از سی سالگی‌ات رقم خورد آن حادثه که در پی‌اش بودی جانانم

حالا که نیستی می‌گویم؛ ذاتِ خودِ اتفاقِ شهادت، قابل شُکر و ستایش است،اما غم پایان آرزوها عمیق و البته دردناک...

در هر حال سفری زیبا و دست نیافتنی شد، آغاز، سفرت به سلامت، ما ماندیم و همین پاییز ...

گفتنی نیست که پاییز برایمان سنگ تمام گذاشت، تو خود شاهد بودی که یلدای ما با به خاک سپردنت به سر شد.

خدا را هزاران بار سپاس، راضی به رضای او هستیم، همان خدایی که یک دقیقه بیشتر مهلت داد در بهت رفتنت بمانیم.

از من بگذر، بیا و دستی بر سر گل پسرهایت بکش، بچه‌هایی که هیچ وقت با نبودنت کنار نخواهند آمد، بچه‌اند دیگر، چشم انتظار بازگشت تکیه‌گاه زندگی شان.

از تو چه پنهان که بزرگترها هم با همین امید، خودشان را سرپا نگه‌داشته‌اند!

یادت هست؛ به امیرمان گفتیم که دعا دسته جمعی به اجابت می رسد؟ هنوز هم می‌خواهد که دسته جمعی برای برگشتنت دعا کنیم، تنها توانستم نگاهش را به ظهور منجی عالم بشریت، مهدی جانم سوق دهم؛ چرا که او با سپاهی از شهدا خواهد آمد.

به گمانم بوییدن و بوسیدن دردانه‌هایت و شاید شوق در آغوش کشیدن محمدمان، تو را باز خواهد گرداند.

خدا کند که خود خدا مرا شرمنده بچه‌هایمان نکند....

این حرف‌ها که گفتن ندارد، ببخش جانانم، دلتنگی را از آن جهت که جایش در دل است اینگونه نام نهادند، جور دیگری برایت می‌نویسم تا کسی لحظه‌ای گمان نبرد، از رفتنت پشیمانم.

نه.هرگز، اگر تقدیر هزار بار دیگر تو را برگرداند، دوباره کوله ات را خواهم پیچید.

پاییز و دلتنگی و اصلا دردانه هایمان به کنار، سخن از عمه سادات است. کنیزی‌اش مایه‌ مباهات و افتخار است. پاییز و برگ ریزانش را رها می‌کنم، چرا که خانم زینب جانم، سکان هدایت زندگی من وخانواده‌های مدافع حرمش را به دست دارد.

وقتی که این بانوی مجلله، تمامی فصول سال در وقت درماندگی ما، دستگیری می‌کنند؛ نمک به حرامی است از پاییز و رنجهایش گفتن.

شکر خدا که در پناه تو هستیم بانوی من، زینب جان.

امید دارم که با دستگیری شما ودعای شهید، عاقبتمان ختم به‌خیر و سعادت شود، همین کافی‌است...آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.