اسراری تکاندهنده از دفترچه خاطرات یک داعشی/ رازی که برای اولین بار فاش شد
رکنا: «دفتر نیمه سوخته یک تکفیری» ترجمه دفترچهای است که از جیب یک تروریست تکفیری در حومه حلب پیدا شده است.
به گزارش رکنا، اتفاقات اخیر در کشور سوریه نظر بسیاری از مستندنگاران و داستاننویسان را به خود جلب کرده است. طی سالهای اخیر تعداد آثاری که درباره جنگ سوریه، مهاجرت اجباری مردم این کشور و عواقب و تأثیرات جنگ بر مردم و جامعه سوریه، به صورت چشمگیری افزایش یافته است. هرچند اتفاقاتی که طی سالهای گذشته در سوریه رقم خورده، برای بسیاری قابل باور نبوده و نیست، اما این چیزی از واقعیت و تلخی آن کم نمیکند. تاریخ چند ساله اخیر سوریه، هم دردهای عمیقی بر پیکر خود دارد و هم چهرهای دیگر از انسان را به نمایش میگذارد. در این میان، تنها شمه و گوشهای از آنچه داعش و دیگر گروههای تکفیری با این سرزمین کردند، در کتابها و فیلمها روایت شده است. اگرچه تعداد آثار مستند و داستانی درباره حوادث ناگوار سالهای اخیر سوریه به مراتب بیشتر شده،، اما هنوز صداهای ناشنیده بسیاری از مردم این کشور وجود دارد که مجال بروز نیافتهاند. دنیا ناگزیر از شنیدن این صداها در سالهای آینده است.
همزمان با فعالیت جبهه مقاومت در سوریه، توجه نویسندگان نیز به بخش فرهنگی این قضیه در کشور بیشتر شده است؛ به طوری که میتوان گفت هرساله تعداد آثاری که در این زمینه توسط ناشران ایرانی منتشر میشود، رو به فزونی است. از سوی دیگر، جامعه مخاطب نیز به دلایل مختلف از جمله بکر بودن برخی از خاطرات و علاقه برای آگاهی از فعالیتهای رازآمیز گروههای تکفیری به مطالعه این دست از آثار علاقه نشان میدهد.
مستند «دفتر نیمه سوخته یک تکفیری» ترجمه دفترچهای است که از جیب یک تروریست تکفیری در حومه حلب پیدا شده است. مستند «دیدهبان تکفیری» نیز حاصل برخی سؤال و جوابها هنگام بازجویی از یک دیدهبان کارکشته در منطقه شمال حمص است که در حین انجام عملیات انتحاری دستگیر شده است. مستند پایانی نیز درباره یکی از کودکان ۱۲ ساله داعشی در اردوگاه فاروق به اسم «احمد شهاب» است که با دختری به نام «وفا» آشنا شده و قصد جذب او را دارد.
بنا به گفته نویسنده اثر، اصل اتفاقات حتی بسیاری از شخصیتهای این مستندات، واقعی و حاصل تحقیقات مفصل و دشوار در اسناد و مدارک موجود در سایتهای داخلی و خارجی و منابع امین دیگر است، اما قالب و شکل روایت آن مستندات، به ابتکار نگارنده است.
در بخشهایی از این اثر میخوانیم:
الحمدلله... له الحمد... امروز بعد از مدتها انتظار به پادگان الریف رسیدیم. برادر ابی خدیجه خیلی باهام حرف زد. راضیش کردم که دوره سه ماهه عقیدتی را مختصرتر شرکت کنم. چون فهمید که خیلی وقت ندارم..
***
ناراحت نیستم از اینکه هنوز کارهای گزینش حل نشده، اما دلم قرصه که موندگارم. کاش مادرم نمیدونست که باهاش دعوام شده. کاش بهش گفته بودم که تصمیمم چیه تا تحت تأثیر شبکههای مرتدین و منافقان قرار نگیره... امیدوارم عملیاتها نزدیکتر باشه تا دیگه مجبور نباشم به ابوعلا سر بزنم و اون هم مدام گیر بده که چرا ریشت از یک مُشت کمتره.
برادرا دارن میرن واسه عملیات، اما من هنوز کارام تکمیل نشده... تا جایی که فهمیدم امشب قراره عملیات تا عمق منطقه سوقیه و بستان القصر کشیده بشه. نمیدونم چرا به این پسر بلغاری که قراره تا چند دقیقه دیگه به بهشت برود اینقدر عطر و مشک میزنند. مگه اونجا از این خبرا نیست؟ شیخ ابوعدنان که میگفت که همه شهدایی که با مرتدین جنگیدهاند خوشبو و با بدن سالم به بهشت میروند! ...، اما من دلم نمیخواد بدنم بسوزه...
***
بالاخره کارای پذیرشم تموم شد و به کلاسهای عقیدتی راه پیدا کردم. تعدادمون در هر کلاس حدودا پنجاه نفره. اجازه سوال نداریم. میگن سوال سبب میشه که ذهنمون درگیر بشه و از ایمانمون کم بشه؟! ... دو بار اومدم سوال بپرسم، اما ترسیدم و قورتش دادم... شیخ این کلاس در بخش آموزش شرعیات، شیخ ابوطاهر اهل سعودی است... گفت من گذرنامهام را آتش زدهام و حتی به سمت قبله هم نماز نمیخوانم؟! میگفت، چون الان مرتدها و بت پرستها به طرف قبله نماز میخونند...
***
داره یک هفته میگذره، اما هنوز از برادرانی که رفته بودن عملیات منطقه سوقیه و بستان القصر خبری نداریم. کسی هم چیزی نمیپرسه، اما معلومه که خبرهای خوبی نیست و تقریباً نوعی از وحشت همه را فرا گرفته... زمزمههایی هست که میگن به کمین خوردیم و از یه گردان ۹۰ نفره، حدودا ۲۰ تا ۳۰ نفر بیشتر برنگشتن!... امروز تونستم به بازار برم و برای خودم کمی میوه بخرم... در اینجا خوردن موز حرام اعلام شده! دلیلش نمیدونم چیه با اینکه خیلی خوشمزه است و فقط مشکلش اینه که میگن نفّاخ هست!
***
دیشب چند نفر را آوردند که سر و صورتشون را با کیسه پوشونده بودند... سحر قبل از نافله شب از یکی از برادرا پرسیدم اونا کی بودند؟ گفت: یه تعداد از مجانین و عقب ماندههای ذهنی؟!... گفتم برای چه کاری؟ اصلا چه کاری از دست اونا برمیاد؟... گفت: آوردنشون عاقبت به خیر بشوند (و خندید!) ... پرسیدم ینی چی؟ گفت: به دستور شیخ احمد آل کثیر، این مجانین و عقب ماندهها اگر به درد هیچ کاری نخورند، به درد عملیاتهای انتحاری هم نمیخورند؟... گفتم ینی میخواید به اینا بمب کنترلی ببندید و بفرستید وسط جمعیت؟!... گفت: تو با این مسئله مشکلی داری؟برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر