90 ساله‌های راننده

گوینده رادیو خیابان‌های پرترافیک تهران را یکی‌یکی نام می‌برد؛ تقریباً همه خیابان‌ها شلوغ‌اند. برمی‌گردد و نگاهم می‌کند: «چهره شما برام آشنا است. قبلاً مسافر من نبودید؟» آفتاب گرم مرداد کشنده است و خبری هم از کولر نیست. موتور ماشین زوزه می‌کشد.

چند روزی است که برای پیدا کردن بابابزرگ‌های راننده تاکسی خیابان‌ها را جست و جو می‌کنم و سراغ‌شان را از تاکسیرانی می‌گیرم. حتماً شما هم این روزها مسافر یکی از همین بابا بزرگ‌هایی بوده‌اید که با لرزش دست و گوش سنگین و چشمی کم سو شما را به مقصد رسانده‌اند. شماره منزل حسن جهانی ابیانه را از تاکسیرانی می‌گیرم و زنگ می‌زنم. همسرش گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید چهار ماه است از دنیا رفته. عبدالله صادقیان هم 10 ماه قبل و... تا اینکه می‌رسم به سید حسن ناظمی. می‌گوید موتور ماشینش یاتاقان زده و این روزها دنبال وامی است تا بتواند تاکسی‌اش را عوض کند. مهدی باقری هم شش ماهی هست به خاطر شکستگی استخوان کمر دور رانندگی را خط کشیده و این روزها تنها دغدغه بزرگ زندگی‌اش نداشتن بیمه است. می‌گوید روزگاری در دنیای کشتی برای خودش اسم و رسمی‌ داشته و بنیه خوبی هم دارد اما هیچ وقت سراغ بیمه نرفته و حالا هم نمی‌تواند بازنشسته شود. باقری که نتیجه‌اش را هم دیده این روزها در بستر افتاده و تنها آرزویش دیدن نبیره‌ است.

بالاخره در میدان هفت تیر و در ظهر داغ مرداد ماه سوار تاکسی یکی از پدربزرگ‌ها می‌شوم. مسعود منصوری متولد 1309 که در تاکسی او هم مثل بقیه بابابزرگ‌ها خبری از کولر نیست بدون اینکه اثری از گرما در چهر‌ه‌شان دیده شود. می‌گوید 37 سال دارم! خوش برخورد و خنده‌ رو. پدر شهید است و همسرش هم به رحمت خدا رفته: «سال 83 همسرم را از دست دادم. دخترها و نوه‌هایم سر زندگی خودشان هستند. تا ساعت 2 با تاکسی کار می‌کنم و وقتی هم خانه می‌رسم آشپزی می‌کنم. دست پختم خیلی خوب است.» برای اینکه خوبی دست پختش را به من ثابت کند تعارف می‌کند همراهش به خانه بروم. او به اولین نسل از راننده‌ تاکسی‌های‌ تهران تعلق دارد:

«سال 1329 گواهینامه پایه 2 گرفتم و چند سال بعد هم پایه یک. فخرالدوله شاهزاده قاجار و دختر مظفرالدین شاه اولین بنیانگذار مؤسسه تاکسیرانی در ایران است. فخرالدوله 150 دستگاه ماشین فورد از انگلستان وارد کرد و این ماشین‌ها اولین تاکسی‌های تهران شدند. من راننده یکی از همین تاکسی‌ها بودم. آن سال‌ها نفری 5 قران کرایه می‌گرفتیم و اگر یک مسافر داشتیم برای سوار کردن دو مسافر دیگر باید از اولین مسافر اجازه می‌گرفتیم. خبری از ماشین و چراغ قرمز نبود و در روزگار درشکه و گاری با تاکسی از میدان راه‌آهن تا انقلاب چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید.»

آقا می‌خوام برم بیمارستان آپادانا از کجا برم؟ دربست؟ خطی‌های آزادی کجا نگه می‌دارند؟ این سؤالات هر چند دقیقه یک بار رشته کلام را قطع می‌کند. پدربزرگ با خوشرویی جواب همه را می‌دهد و در ادامه می‌پرسد؟ کجا بودیم؟ بعد می‌گوید: «سال 38 ازدواج کردم و در کنار رانندگی، مکانیک ماشین‌آلات سنگین هم بودم. همین مهارت باعث شد با توصیه دوست پدرم که مدیرعامل شرکت توسعه کشت و صنعت دشت‌مغان بود به این شهر بروم. دخترم تازه به دنیا آمده بود. در دشت مغان روی ماشین‌آلات سنگین مثل لودر و کمباین کار می‌کردم و تا سال 1355 هم آنجا بودم و بعد مدتی در وزارت کشاورزی سرپرست ماشین‌آلات سنگین شدم. تراکتورهایی را که از رومانی وارد ایران می‌شد بازدید می‌کردم و بعد از تأیید در اختیار بخش کشاورزی قرار می‌دادم. بعد از انقلاب و در سال 59 خودم را بازنشسته کردم. بعد دیدم بیکاری سخت است، بخشی از پارکینگ خانه را مکانیکی کردم و شروع کردم به تعمیر ماشین‌های هشت سیلندر امریکایی. مازیار تنها پسرم بود و با شروع جنگ درحالی که فقط 17 سال داشت راهی جبهه شد و در اهواز به شهادت رسید. بعد از شهادت پسرم دست تنها شدم. بعد از شهادت مازیار مکانیکی را تعطیل کردم و دوباره شدم راننده تاکسی و حالا سال‌هاست که دنده عوض می‌کنم و مسافر جابه‌جا می‌کنم.»

مسافری که توجهش به حرف‌های ما جلب شده، می‌گوید: «پدر جان همین کنار پیاده می‌شوم. خدا عمر طولانی بهت بده.» بابا بزرگ با خوشحالی گوشی موبایلش را از قاب کمری‌اش بیرون می‌کشد و عکس نتیجه‌اش را نشان می‌دهد: «دو دختر دارم و چهار نوه و یک نتیجه. این هم حسین آقا نتیجه‌ام. نتیجه از نوه هم شیرین‌تر است. یکی از نوه‌هایم مهندس سازمان انرژی اتمی است و یکی هم دکترای زبانشناسی می‌خواند.»

می‌پرسم پدر جان چرا از این گوشی‌های جدید هوشمند نمی‌گیری؟ می‌گوید: «من از این گوشی‌های جدید سر درنمی‌آورم و به همین دلیل هم کسی زنگ نمی‌زند. شما تنها کسی هستی که بعد از مدتها امروز به من زنگ زدی.» معمولاً ساعت 10 از خانه بیرون می‌زنم و تا ساعت 2 کار می‌کنم. بعد از اینکه به خانه برگشتم مشغول پخت و پز می‌شوم و غروب می‌روم مسجد و بعد یک شام سبک می‌خورم و سریال کره‌ای یا برنامه ورزشی تماشا می‌کنم و می‌خوابم.»

گرما غیر قابل تحمل است. می‌گویم گرم نیست؟ جواب می‌دهد: «گرما کجا بود، هوای به این خوبی؟» بعد خنده‌ای تحویلم می‌دهد و با اشاره به پیشانی‌اش می‌گوید: «اصلاً یک قطره عرق می‌بینی؟ در گرمای بالای 50 درجه کازرون روی ماشین‌آلات سنگین کار کرده‌ام و این هوا و گرما روی من اثری ندارد. عمر شما به گرمای واقعی تهران قد نمی‌دهد. روزهایی که مثل امروز خبر از آب لوله‌کشی و کولر ماشین نبود و با آب حوض خودمان را خنک می‌کردیم. البته اگر مسافر بخواهد کولر را روشن می‌کنم ولی معمولاً برای خودم کولر نمی‌گیرم.»

می‌پرسم مسافرها تعجب نمی‌کنند با این سن و سال کار می‌کنی؟ می‌گوید: «چرا، خیلی‌ها وقتی سوار می‌شوند با دیدن چهره‌ام با ناراحتی می‌گویند در این سن و سال باید استراحت کنم اما واقعیت این است که خیلی از همسن و سال‌های من به‌خاطر شرایط بد اقتصادی و تأمین هزینه‌های زندگی مجبورند در این سن و سال کار کنند اما من برای اینکه از کار افتاده نشوم کار می‌کنم. نمی‌خواهم در خانه بمانم و از کار افتاده شوم. جوهره مرد کار است.هیچ وقت سر کرایه با مسافر بحث نمی‌کنم و برای مسافر گرفتن هم داد نمی‌زنم. بارها شده با یک مسافر از این سر شهر تا آن سر شهر رفته‌ام. هیچ وقت هم بحث سیاسی نمی‌کنم چون کارشناس سیاست نیستم. اگر هم حرف پیش بیاید بیشتر در مورد ورزش با مسافرانم صحبت می‌کنم. البته امروز هرجا می‌روی یا هر شبکه تلویزیونی را تماشا می‌کنی، از بحران اقتصادی و سیاسی حرف می‌زنند. به همین دلیل ترجیح می‌دهم شب‌ها سریال کره‌ای تماشا کنم.»

یک کیف بزرگ چرمی زیر صندلی‌ گذاشته که هربار بعد از حساب کردن کرایه، خم می‌شود و اسکناس‌ها را داخل آن می‌گذارد: «برای امنیت بیشتر، پول‌ها را زیر صندلی داخل این کیف می‌گذارم. یک بار وقتی از خانه دخترم در اکباتان برمی‌گشتم دو نفر سوار ماشین شدند و خواستند دربست بروم میدان آزادی. بین راه چاقو زیر گلویم گذاشتند و همه پول‌ها را بردند.»

به مقصد رسیده‌ام، لحظه خداحافظی با لبخند می‌گوید: «همیشه سعی می‌کنم سالم زندگی کنم برای همین نه قند دارم نه روغن. اهل فست فود هم نیستم. این عینکی هم که به چشم می‌زنم به خاطر آفتاب است وگرنه بدون عینک هم خیلی خوب می‌بینم. خیلی‌ها به ما انتقاد می‌کنند که به خاطر سن و سالی که داریم تند نمی‌رویم و بالاتر از دنده 2 حرکت نمی‌کنیم اما سرعت مجاز در خیابان‌های تهران 40 کیلومتر است و با این ترافیک با سرعت 20 کیلومتر هم نمی‌شود رفت. به همین دلیل است که هیچ وقت تصادف نکرده‌ام.»

مسعود منصوری از جمله بابا بزرگ‌هایی است که حوصله‌اش در خانه سرمی‌رود و برای همین ترجیح می‌دهد پشت فرمان بنشیند و مسافر جابه‌جا کند اما همه راننده‌های پدربزرگ این طور نیستند. آنها فرمان ماشین را چنگ می‌زنند که لرزش دست‌ها را کنترل کنند برای اینکه مجبورند و بعد از سال‌ها تلاش و جان کندن هنوز به کار نیاز دارند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

یوسف حیدری

وبگردی