زن میان سال که در غم از دست دادن دخترش سیاه پوش شده بود در حالی که با گفتن هر جمله بغضش می ترکید و اشک هایش بر سنگ فرش های اتاق مددکاری اجتماعی می غلتید با تاکید بر این که کاش هنگام ازدواج دخترم بیشتر دقت می کردم به کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: دختر بزرگم را عروس کرده بودم و زندگی خوبی داشت من هم از دیدن خوشبختی او شادمان بودم تا این که روزی یکی از بستگان دورمان دختر کوچک ترم را نیز خواستگاری کرد. با حرف های واسطه ای که برای خواستگاری آمده بود خیلی تعجب کردم همه چیز را به شوخی گرفتم و به او گفتم، «فریده» خیلی کوچک است این دختر تازه وارد 13 سالگی شده و هنوز در دوران کودکی سیر می کند چگونه می توانم او را به خانه بخت بفرستم و از خودم دور کنم اما «خاله فریبا» به این جملات من می خندید و می گفت: «میثم» هم فقط 19 سال دارد اما خانواده اش پولدار هستند طوری که دخترت هر چه بخواهد برایش فراهم می کند از سوی دیگر هم برگزاری مراسم خواستگاری اشکالی ندارد شاید مهر میثم هم به دلت نشست و ... این گونه بود که مراسم خواستگاری برگزار شد و دخترم به عقد میثم درآمد. از دوران نامزدی آن ها حدود دو سال گذشته بود که روزی متوجه شدم دخترم باردار است. بلافاصله گفت وگوهای دو خانواده آغاز شد و مجبور شدیم مراسم ازدواج آن ها را برگزار کنیم اگرچه در طول دوران نامزدی فقط مداخله های مادر میثم گاهی اختلافی را بین آن ها ایجاد می کرد اما هیچ وقت مشکل حادی نداشتند خلاصه زندگی فریده و میثم در یک واحد مسکونی که مادر میثم در اختیارشان گذاشته بود آغاز شد و دخترم هفته ای یک بار به دیدارم می آمد ولی طولی نکشید که فاصله رفت و آمدهای دخترم به خانه ما بیشتر شد تا این که هنوز فرزندش به دنیا نیامده بود ارتباطش را با ما قطع کرد. از تماس های پنهانی و تلفنی دخترم فهمیدم که او دچار اختلافات شدیدی با خانواده همسرش شده است و آن ها او را از دیدار من منع می کنند. با وجود این فریده را به صبر و تحمل دعوت می کردم به او می گفتم وقتی صدای گریه و خنده فرزندت در فضای خانه بپیچد دیگر همه خاطرات تلخ فراموش می شود و زندگی لذت دیگری خواهد داشت اگرچه برای آرامش دخترم، این جملات را می گفتم اما آشوبی در دلم برپا بود می ترسیدم اختلافات آن ها شدت بگیرد و به جدایی منجر شود. همواره خودم را سرزنش می کردم که چرا دخترم را در این سن و سال عروس کردم بالاخره مدتی بعد از طریق «خاله فریبا» فهمیدم که دخترم در بیمارستان بستری شده و فرزندش به دنیا آمده است. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم نمی دانم چگونه خود را بر بالین دخترم رساندم ولی ناگهان مادر میثم اخم هایش را در هم کشید و گفت دخترت چگونه به شما اطلاع داده است؟ و با تلخکامی ادامه داد من نوه ام را از همین جا به خانه ام می برم تو هم دخترت را به خانه ات ببر! ولی فریده نمی توانست از پسرش جدا شود به همین دلیل با گریه و التماس به خانه خودش بازگشت. حدود یک ماه بعد دخترم با چشمانی گریان وقلبی شکسته به خانه ام آمد و سفره دلتنگی هایش را گشود. او از نیش و کنایه ها وتحقیر کردن های مادر میثم سخن گفت و در نهایت ادامه داد اگر من هم پدر پولداری داشتم یا در سطح آن ها بودم این گونه تحقیرم نمی کردند. آن روز دخترم با همه دلتنگی هایش برای به آغوش کشیدن فرزندش دوباره به خانه خودشان بازگشت تا این که یکی از بستگان میثم خبردادفریده از ساختمان سقوط کرده است او سه روز بعد در بیمارستان جان باخت ولی صدایش هنوز هم در گوشم می پیچید کاش ... به دستور سرهنگ حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه) پرونده مرگ زن جوان مورد بررسی قرار گرفت.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی