وقتی به محل رسیدیم با زیرزمینی مواجه شدیم که مملو از کارتن‌های روی هم چیده شده بود و آتشی سهمگین از تمام نقاط این زیرزمین به بیرون می‌زد. عملیات سختی را پیش رو داشتیم، دود زیادی از زیرزمین بیرون می‌زد، از نیروها خواستم حتما دستگاه اکسیژن ببندند و وارد محل شوند.

یکی از همکاران طبق دستور بعد از بستن دستگاه اکسیژن برای انجام عملیات به زیرزمین رفت، دقایق زیادی از ورود او به زیرزمین نگذشته بود که برگشت. پرسیدم: «چرا برگشتی؟» گفت: «در داخل زیرزمین آتش همه جا را گرفته و من دید کافی نداشتم.» فرصت سین‌جین‌کردن نبود، چرا که حفظ جان هم یک اولویت برای ما است. دستگاه را از همکارم گرفتم و بدون هیچ سؤال و جواب اضافه‌ای دستگاه را بستم و از پله‌ها به پایین سرازیر شدم. هرم گرما بالای پله‌ها غافل‌گیرم کرد، از شدت دود جایی را نمی‌دیدم و تازه فهمیدم که همکارم چه می‌گفت. فرصت استخاره نبود، چرا که اگر این آتش در همین پستو مهار نمی‌شد، احتمال کشیده‌شدن آتش به اماکن دیگر و طبقات بالایی نیز وجود داشت.

نازل را رها کردم و به جنگ آتش رفتم، شدت آتش چنان زیاد بود که نمی‌شد ایستاده با آن درگیر شد. روی زمین نشستم و با فتح نقطه به نقطه، جلوتر می‌رفتم. با آغاز اطفای حریق دود بیشتر شده بود، زمان را از دست داده بودم که ناگهان آلارم دستگاه تنفسی به صدا درآمد و فهمیدم که فقط پنج‌دقیقه فرصت دارم تا از زیرزمین خارج شوم. وقتی برای بیرون‌آمدن به تکاپو افتادم، فهمیدم مقدار زیادی از کارتن‌های نیمه سوخته روی شیلنگ ریخته‌اند، تا شیلنگ را آزاد کردم، یکی دو دقیقه زمان برد. به خودم آمدم ، مسیر خروج را گم کرده بودم، در همین اثنا صدای آلارم قطع شد و از اکسیژن هم دیگر خبری نبود. روی زمین دراز کشیدم، شدت دود به نحوی بود که می‌دانستم زمان زیادی برای خروج ندارم. شهادتین را گفتم و به سمتی که فکر می‌کردم خروجی باشد سینه‌خیز جلو رفتم. خیلی زود به سرفه افتادم، هر چه خودم را جلو می‌کشیدم از روشنایی خبری نبود. خدا‌بیامرز پدرم همیشه به ما می‌گفت که ناامیدی دشمن مرد است، در آن لحظات سخت به یادش افتادم و قوت بیشتری گرفتم، با توکل به خدا به پیشروی ادامه دادم در همین لحظات ناگهان هجوم نور را دیدم و از مسیر راه‌پله به سختی و سینه‌خیز بالا آمدم و به لطف پروردگار همکاران سررسیدند و نجاتم دادند.

حالم که بهتر شد، فهمیدم شدت آتش به نحوی بوده که همکارانم اقدام به تخریب یک دیوار کرده‌ و من را هم از همین‌جا بیرون کشیده‌اند. بعد از اطفای حریق پاکبانی که بی‌خبر از حریق بود، بعد از دیدن محل آتش‌سوزی گفت: «یک چاه ٢٠‌متری زیر پله‌ها بود که روی آن باز بود، آن را موقع اطفای حریق ندیدید؟» گفتم:«یادم نمیاد که چاه دیده باشم.» من واقعاً شوکه شدم بعد از شنیدن حرف‌های پاکبان نجات خودم را عنایت خاص خدا دانستم و خدا را شکر کردم که لطف او به من و دوستانم ‌زندگی دوباره بخشید.

سهیل دیبا

خاطره از محمدرضا فهیم یکی از آتش‌نشانان بازنشسته مشهدی