داستان تلخ و واقعی از مردنجات یافته از سیل
رکنا: هیچ وقت این گونه در زندگی احساس شکست نکرده بودم، آن قدر نزد همسر و فرزندانم خجالت زده هستم که تا نیمه های شب بیهوده در خیابان های مشهد قدم می زنم تا فرزندانم چشمان اشکبارم را نبینند.
سیل، همه زندگی ام را با خود برد و امروز من با دستانی خالی نمی توانم به چشمان منتظر اعضای خانواده ام نگاه کنم چرا که هیچ چیزی در عالم سخت تر از شکسته شدن غرور یک مرد و شرمندگی او نزد خانواده اش نیست
مرد 46 ساله ای که تنها وسیله امرار معاشش را در حادثه Incident سیل اخیر کلات از دست داده است، درحالی که هاله ای از اشک چشمانش را پوشانده بود و بغض غریبی گلویش را می فشرد به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: در یکی از روستاهای چناران متولد شدم و در کنار پدرم به امور کشاورزی پرداختم. با آن که تک فرزند خانواده بودم اما جبر روزگار و شرایط خانوادگی در روستا موجب شد درس و مدرسه را رها کنم تا کمک خرجی برای خانواده ام باشم. 11 سال بیشتر نداشتم که خشکسالی سخت، دامان روستای ما را نیز گرفت و مجبور شدیم با فروش چند گوسفند باقی مانده به مشهد مهاجرت کنیم. از آن روز به بعد و برای تامین هزینه های زندگی دست فروشی کنار خیابان را آغاز کردم ، گاهی نیز به کارگری در امور ساختمانی می پرداختم. وقتی به سن 18 سالگی رسیدم و از خدمت سربازی معاف شدم پدرم پیشنهاد کرد با یکی از دختران محجوب روستای محل تولدم ازدواج کنم، این گونه بود که خیلی زود متاهل شدم و برای یافتن شغلی مناسب نزد یک سرآشپز ماهر در یکی از رستوران های مشهد به حرفه آموزی پرداختم.
آرام آرام در آشپزی مهارت یافتم و زندگی ام سروسامان گرفت. دیگر صاحب پنج دختر و پسر زیبا شده بودم تا این که اوضاع بازار Store به هم ریخت و رکود اقتصادی در بیشتر شغل ها تاثیر گذاشت. من هم که آشپزخانه کوچکی اجاره کرده بودم، توان رقابت نداشتم و هر روز اوضاع اقتصادی ام بدتر می شد. در این شرایط خودروی پرایدی را به صورت لیزینگی خریداری کردم و با آن به مسافرکشی پرداختم چرا که تامین مخارج زندگی برایم دشوار شده بود بالاخره با ازدواج دختر بزرگم، دختر دیگرم نیز وارد دانشگاه شد و من همه تلاشم را می کردم تا فرزندانم که یکی از آن ها نیز در مدرسه تیزهوشان تحصیل می کند، احساس کمبود نکنند. با هر لقمه حلالی که به خانه می آوردم بارها خدا را شاکر بودم که نعمت سلامتی را به من عطا کرده است.
بالاخره بعد از مدت ها که اعضای خانواده ام را به بیرون از شهر نبرده بودم، با تماس یکی از دوستان قدیمی در روز نوزدهم مرداد عازم روستای بابانظر در شهر کلات شدیم. ظهر روز بعد به تفریحگاهی رفتیم که سکوهای خانوادگی آن کنار رودخانه قرار داشت، پرایدم را در پارکینگ تفریحگاه پارک کردم و دقایقی بعد با برپایی چادر مسافرتی شوق عجیبی را در چشمان فرزندانم دیدم اما هنوز بساط ناهار را پهن نکرده بودیم که ناگهان با غرش آسمان، قطره های درشت باران بر سر و رویمان فروریخت. هنوز بیش از پنج دقیقه از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان سیلی وحشتناک همه خودروها را در هم کوبید و ما تنها توانستیم جانمان را نجات بدهیم. دو روز بعد لاشه متلاشی شده پرایدم را درحالی پیدا کردم که اکنون تنها سرمایه امرار معاشم را از دست داده ام و خجالت زده خانواده ام هستم . برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر