دردسر عروس مجازی برای داماد بی نوا / پدر داماد در کلانتری مشهد چه گفت؟

به گزارش رکنا، سر کار که می‌رفتم آرزویم این بود بازنشسته شوم. بالاخره این خواسته ام برآورده شد و زودتر از موعد به آرزویم رسیدم.

چه برنامه‌هایی که برای این دوران قشنگ نداشتم.

گفتم باید حسابی استراحت کنم و کنار خانواده خوش بگذرانم.

شاید غفلت و ناشکری از موقعیتی که برای خدمت به جامعه داشتم باعث شد حساب و کتاب‌هایم درست از آب در نیامدند.

از شما چه پنهان پسرم خاطرخواه دختری شد.

برایش خواستگاری رفتیم . هرچه گفتم عجله نکن فایده‌ای نداشت.

من در همان نگاه اول فهمیدم  این ازدواج آخر و عاقبتی ندارد.

حتی  سخت‌گیری کردم و تلاشم این بود بفهمد کارش اشتباه هست و منصرف شود.

مرا در منگنه گذاشته بود .خدا می‌داند چه قدر حرص و جوش خوردیم و دست آخر  از ترس آبرویم کوتاه آمدم.

با دختر مورد علاقه اش که گویا در فضای مجازی آشنا شده بودند، ازدواج کرد.

دوران کوتاه عقدشان روزهای تلخی بود. هر روز دعوا و مراغه داشتند.

نمی‌دانستم چه کار کنم. چند بار با هر دوی شأن صحبت کرد و گفتم احترام همدیگر را نگه دارند.

خیلی صمیمانه و خودمانی از  عروسم هم خواستم حداقل خانه ما می آید در نوع رفتار و پوشش و حجابش کمی رعایت کند.

بی هیچ ملاحظه ای خیره خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کردند و جواب سربالا می‌دادند.

پسرم یک روز آمد و گفت می‌خواهد از همسرش جدا شود.

با شنیدن این حرف انگار قلبم را از قفسه سینه‌ام درآورده بودند. نشستم و دوباره برایش صحبت کردم. گفتم زندگی را باید با صبر و بردباری ساخت و حالا که ازدواج کرده‌ای نباید زود کوتاه بیایی و بازنده شوی.

از حرف هایم نتیجه ای  نگرفتم. این بچه همان طور که موقع ازدواج برای ما خط و نشان می‌کشید حالا هم  می گفت باید به خواسته‌اش عمل کنیم در غیر این صورت می‌رود و گم و گور می‌شود.

راهم را گم کرده بودم . مشاوره هم فایده‌ای نداشت.

نه عروسم از خر شیطان پیاده شد و نه پسرم.

باور می‌کنید آخرش هم نفهمیدیم علت اصلی درگیری و اختلاف شان چیست. بالاخره جدا شدند و این کار فقط یک خرج الکی روی دست ما گذاشت. من و همسرم با نگرانی از این شکست سنگین تصمیم گرفتیم به پسرمان امید بدهیم و حمایتش کنیم.

مدتی گذشت. توقع‌های بی‌شماری داشت گاهی هم حرف طلاقش را پیش می کشید و ما را متهم می‌کرد اگر پول کلانی جمع کرده بودید و چنین و چنان می‌کردید این طوری نمی‌شد.

خون و دل خوردیم و در برابر این بی مهری های پسرم، دم نزدیم.

با خودم می‌گفتم با گذشت زمان، این شکست حداقل سرش را به سنگ زمانه می‌کوبد و می تواند راه چاه تشخیص بدهد.

اما او دوباره قصه دیگری برای مان درست کرده است. در فضای مجازی با دختری آشنا شده و می‌گوید قصد ازدواج دارد.

جرات نداریم یک کلمه حرف بزنیم. صدایش را بلند می‌کند و با عصبانیت داد و فریاد راه می‌اندازد.

از ترس آبرویم مانده‌ام چه کار کنم. شرط گذاشتم مشاوره قبل از ازدواج بروند.

امروز هم به مرکز مشاوره آرامش پلیس مشهد آمده‌ایم.

واقعیت این است، نمی‌خواهم همه تقصیرها را گردن بچه‌ام بیندازم.

من و همسرم در نوع ارتباط عاطفی مان چندان توجهی نداشتیم و گاهی سر مسائل پوچ و الکی در خانه دعوا می‌کردیم.

شاید همین تشنج‌ها و از سویی  حمایت‌های بی‌چون و چرای همسرم که پسرم را با بچه های اقوام مقایسه می‌کرد و می‌گفت نباید از آنها کم بیاوریم باعث شد این مشکلات پیش بیاید.

زندگی خیلی کوتاه است و بچه‌ها زود بزرگ می‌شوند . حالا می‌فهمم چرا می‌گویند ما پدر و مادرها آینه فرزندان مان هستیم. همانطور که من گاهی در خانه داد می‌کشیدم پسرم حالا سرمان  داد و هوار می‌ کند و همانطور که همسرم بی ‌احترامی می‌کرد او هم ابایی ندارد.

باید مراقب باشیم و قدر لحظه‌هایمان را بدانیم تا با آرامش  واقعی آسایش خانواده‌مان را تامین کنیم. دست یافتن این هدف تنها با پول و ثروت هم  حاصل نمی‌شود.

غلامرضا تدینی راد