فروشنده بودم که با آرمان آشنا شدم! /  وقتی زنش شدم مرا به آغوش هیولا انداخت

 زن27 ساله درحالی که بیان می کرد دیگر به آخر خط رسیده ام اما جرئت ترک اعتیاد را ندارم، اشک ریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: آخرین فرزند خانواده ای 8 نفره هستم که در یکی از شهرک های اطراف مشهد و در خانواده ای به دنیا آمدم که از نظر اجتماعی و اقتصادی وضعیت خوبی نداشتیم.

هنوز کودکی خردسال بودم که پدرم در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت و روزهای سخت و تلخ زندگی ما شروع شد.

ازآن روز به بعد مادرم در زمین های کشاورزی کارگری می کرد و زمانی خسته و کوفته به خانه می رسید که باید امور مربوط به خانه داری را هم انجام می داد.

مادرم اگرچه سعی می کرد چهره خود را شاد و خندان نشان دهد ولی من می دانستم که چه غوغایی در روح و روانش برپاست.

در همین حال برادرانم ترک تحصیل کردند تا کمک خرج خانواده باشند ولی هرکدام از آن ها هم درگیر مشکلات و گرفتاری های شخصی خودشان شدند و مادرم همچنان کارگری می کرد.

از سوی دیگر من هم که به صورت مادرزادی و از ناحیه پا دچار معلولیت جسمی بودم، اعتماد به نفس پایینی داشتم و تلاش می کردم تا از چشم دوستان و نزدیکانم دور بمانم تا مورد تمسخر قرار نگیرم.

این حقارت را کاملا در مدرسه با همه وجودم احساس می کردم و از نگاه های همکلاسی هایم زجر می کشیدم. بالاخره با این شرایط نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم.

با آن که در سن نوجوانی قرار داشتم و در رویاها و آرزوهای خودم به سر می بردم راهی بازار کار شدم تا حداقل مخارج خودم را تامین کنم. این گونه بود که در یک لباس فروشی در اطراف میدان 17 شهریور مشهد، کاری پیدا کردم و به عنوان فروشنده مشغول کار شدم.

هنوز دو ماه بیشتر از آغاز به کارم نمی گذشت که با«آرمان» آشنا شدم . وقتی دیدم پسری نسبت به من مهر می ورزد و جملات زیبای عاشقانه را بر زبان می راند،خیلی شیفته آرمان شدم چرا که کمبود محبت های خانوادگی را در چشمان او جست وجو می کردم و به چیز دیگری نمی اندیشیدم.

وقتی احساس می کردم او به دختری معلول توجه می کند،دیگر همه وجودم را لبریز از عاطفه می دیدم و با این عشق خیابانی آرزوهایم را از یاد بردم. چند سال بود که با «آرمان» ارتباط داشتم و بیشتر روزها را با او درپارک ها و سینماها قرار می گذاشتم. وقتی خانواده آرمان در جریان این عشق خیابانی قرارگرفتند او را از خانه طرد کردند؛  به همین خاطرآرمان هم که در یک فروشگاه شاگرد بود، خانه کوچکی را در حاشیه شهر اجاره کرد و ما با همه مخالفت ها با یکدیگر ازدواج کردیم.

اگرچه نتوانستم مانند خیلی از دختران لباس عروسی بر تن کنم و با جشن و شادی پا به خانه بخت بگذارم اما همین که ازدواج کرده بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. از طرف دیگر به خاطر آن که به بهانه های مختلف به فروشگاه نمی رفتم،صاحب‌کارم مرا اخراج کرد و من برای کمک به مخارج زندگی، امور مربوط به نظافت ساختمان ها را انجام می دادم ولی خیلی زود آرمان که مصرف تفریحی مواد مخدر و سیگار را از همان اوایل دوران جوانی شروع کرده بود،بر اثر معاشرت با دوستان ناباب در حاشیه شهر به یک معتاد حرفه ای تبدیل شد و مرا هم آلوده کرد.

با آن که پسرم تازه به دنیا آمده بود اما هر چه دونفری کار می کردیم بازهم نمی توانستیم هزینه های اعتیادمان را تامین کنیم.وقتی به چشمان زیبای فرزندم نگاه می کردم از خودم متنفر می شدم که چرا نباید غذای مناسبی بخورم که فرزندم را این گونه ضعیف نبینم.

خیلی دلم به حال نوزاد شیرخواره ام می سوخت به همین دلیل بارها تصمیم گرفتم از چنگ این هیولای سفید(شیشه)فرارکنم ولی مانند کبوتری خانگی دوباره بر بام مواد افیونی لانه می ساختم  و روزهای نکبت بار را تکرار می کردم و نابودی آینده ام را به چشم می دیدم. این بود که به کلانتری آمدم تا شاید راهی برای نجات خودم بیابم اما ای کاش ...

با دستور ویژه سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد) راهکارهای قانونی و اقدامات روان‎شناختی برای نجات زن جوان از منجلاب اعتیاد در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.

منبع: خراسان