داشتم دیوانه می شدم !

به گزارش رکنا، خیرسرم بازنشسته شدم و گفتم آخری عمری نفس راحتی می کشم. ولی انگار نباید روی خوشی و آرامش می دیدم. 

از دست کارهای پسرم داشتم دیوانه می شدم. انگار این بچه فکر نداشت و نمی دانم چرا این قدر خودش را دست کم می گرفت.

شاید محبت های بی حد و اندازه همسرم و همچنین حمایت های مادربزرگ باعث شد رشته تربیت این بچه از دستم در برود.  

پسرم را لوس و ننر بار آورده بودند. اختلاف ما از دوران نوجوانی اش شروع شد. یک کلمه نمی توانستم حرف بزنم. همسرم می گفت اجازه نمی دهد کسی به پسرمان بگوید بالای چشمش ابرو است. 

غذای خوب را برای او نگه می داشت و آن قدر که این بچه را دوست داشت به دو دخترم  اهمیت نمی داد. 

دوران دبیرستان از نظر تحصیلی افت شدیدی کرد و با چالش های جدی تری روبرو شدیم. بعضی شب ها خانه دوستانش می رفت و می دانستم دنبال پرسه زنی در کوچه و خیابان است. 

با این وضعیت دانشگاه قبول نشد و سربازی رفت. خدمت سربازی را پشت سر گذاشت.

کمی تغییر کرده بود. افسوس غرور و توقع بی جا از دیگران سبب درگیری ذهنی اش می شد. بیشتر اوقات حتی با دوستانش هم مشکل پیدا می کرد. 

باز هم نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. همسرم می گفت این بچه ها، امروزی هستند و نباید مته روی خشخاش بگذاری و روی اعصاب شان راه بروی. 

خدا می داند سکوت کردم و دم نمی زدم. یک روز خیلی اتفاقی او و دختری را سوار موتورسیکلت دیدم. 

به رویش نیاوردم و رد شدم. غروب سر و کله اش پیدا شد. تصور می کردم خجالت بکشد در این باره صحبت کند. 

حتی می خواستم خودم سر حرف را باز کنم. در حالی که نگاهش می کردم با توپ پر گفت: ایراد دارد پسری، یک دختر را دوست داشته باشد؟.

انتظار چنین برخوردی نداشتم. لحن کلامش خوب بود. با این وجود لبخندی زدم و گفتم: هر پدر و مادری آرزو دارد پسرش رخت دامادی تن کند.

همان شب نشستیم و صحبت کردیم. قرار شد درباره دختر مورد علاقه او و خانواده اش  تحقیقاتی انجام بدهم. 

روز بعد دست به کار شدم. نتیجه تحقیقات رضایت بخش نبود. چند روز هم با پرس و جو از اقوام و آشنایان شان درگیر همین ماجرا بودم. 

موضوع را با پسرم در میان گذاشتم. گوشش بدهکار حرف هایم نبود. کار به مشاجره و دعوا کشید؛ دست آخر از ترس آبرویم برایش خواستگاری رفتیم. پسرم به مراد دلش رسید. اگر چه من و همسرم نگران بودیم و مثل سیر و سرکه می جوشیدیم. 

چند ماه از عقدشان گذشت. فهمیدم برادر عروسم، بچه ساده لوح مرا معتاد کرده است. باور نمی کنید زندگی مان مختل شده و از خواب و خوراک افتاده بود.

 

تازه اختلاف های شان هم رو شد. پسرم می گفت نامزدش با  زنی که گویا وضعیت خوبی ندارد رفت و آمد می کند، خیلی بیش از حد درگیر فضای مجازی است و از نظر عصبی حال و روز خوبی ندارد.  

کارشان به طلاق انجامید. خوشبختانه با اقدام به موقع ما فرزندم توانست ترک اعتیاد کند و به زندگی باز گردد. 

البته هنوز هم تحت نظر مشاور متخصص قرار دارد. 

یک واقعیت می خواهم اعتراف کنم. من و همسرم تا چند سال قبل سر مسائل پیش پا افتاده، کام زندگی مان را تلخ می کردیم؛ بگو مگو داشتیم و غافل از آن بودیم بچه ها نظاره گر رفتار ما هستند.

از طرفی همان طور که گفتم دلسوزی و محبت بیش از اندازه همسرم و حمایت های مادر بزرگش باعث شد بچه ام روبروی من بایستد و برای حرف هایم تره هم خرد نکند.

آخر و عاقبت این نوع غفلت و سهل انگاری هم به قیمت سرنوشت بچه آدم تمام می شود. از خانواده ها خواهش می کنم اگر اختلاف و مشکلی دارند حتما با کارشناس متخصص مشاوره کنند. گاهی اوقات بعضی اطرافیان پت از سر دلسوزی حرف هایی می زنند که کار خراب تر می شود. اگر چه بزرگترهای فامیل هم تجربه هایی دارند که می تواند مفید و حلّال مشکلات باشد.