داستان مردی که گردان تکنفره بود / سرهنگ شهید عبدالرسول زرین را بیشتر بشناسید + عکس
رکنا : گفتوگو با «سرهنگ امرا... درفشی»، خواهرزاده شهید «عبدالرسول زرین» که خاطرات زیادی از زبدهترین تکتیرانداز جهان و آخرین دیدارش با او چند روز قبل از شهادتش دارد
به گزارش رکنا ، روایت شجاعت و رشادتهای این قهرمان دلاور کار سادهای نیست. لقبهای زیادی که به او دادهاند از گردان تک نفره و صیاد خمینی بگیرید تا استاد شلیکهای طلایی، پلنگ کوهستان، برترین تک تیرانداز تاریخ و ... به همین دلیل است.
شاید هم هیچکسی بهتر از شهید حاج «حسین خرازی»، فرمانده لشکر ۱۴ امامحسین(ع) که سالها از نزدیک او را میشناخته، نتواند دست به روایتگری درباره این شهید بزند. حاج حسین درباره او گفته: «به تنهایی کار یک گردان را میکرد. در هر کجای خط که سنگر داشت، جبهه دشمن به هم ریخت.
لقب گردان تکنفره فقط شایسته او بود. اخلاص، ایمان و تواضع، از سراپای وجودش نمایان بود. ایشان از لحاظ تجربه جنگی و سابقه حضور در مناطق عملیاتی در رتبه فرماندهی تیپ و لشکر بود ولی به دلیل تبحر خاص و منحصر به فرد در کار تیراندازی و تأثیر او در سرنوشت عملیات، به عنوان یک تکتیرانداز ویژه و استراتژیک در جبهههای جنگ، همیشه خار چشم دشمن بود». (منبع: فارس) در پرونده امروز به سراغ «سرهنگ امرا... درفشی» که خودش در جنگ تحمیلی حضور داشته، مدیرکلی بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس کهگیلویه و بویراحمد را در کارنامه دارد و خواهرزاده شهید «عبدالرسول زرین» است، رفتیم تا برای ما بیشتر از سبکزندگی این شهید بگوید.
از 6 سالگی با داییاش زندگی میکرد که تیرانداز ماهری بود
به عنوان اولین سوال از او میپرسم که شهید زرین از بچگی مهارت تیراندازی را فراگرفته که میگوید: «همانطور که میدانید این شهید بزرگوار دایی من بود. او تقریبا 20 سال از من بزرگتر بود و من کودکیاش را ندیدم اما آنطور که از زبان خودش شنیدم و گاهی مادرم میگفت، به تیراندازی از بچگی علاقه زیادی داشت. شهید زرین سال ۱۳۲۰ در یکی از روستاهای توابع استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد و در چهار سالگی پدر و در ۶ سالگی مادرش را از دست داد.
پس از فوت آنها، سرپرستیاش را دایی او بر عهده گرفت و او در دوران کودکی با داییاش زندگی کرده است. داییاش تیرانداز ماهری بوده و همیشه برای شکار به کوه میرفته است. او هم که پیش داییاش بوده از نزدیک شاهد شیوه تیراندازیاش بوده است. به صورت عملی از همانجا و همان سن، تیراندازی را یاد میگیرد و چون به تیراندازی علاقهمند بوده، از او چیزهای زیادی یاد گرفته است».
در اصفهان، یخفروش و بعد لباسفروش بوده است
از خواهرزاده شهید درباره شغل و وضعیت مالی داییاش در اصفهان میپرسم که میگوید: «وقتی به اصفهان میرسد، یک نوجوان بوده و برای پیدا کردن کار، تلاش زیادی کرده است.
ابتدا شروع به یخفروشی کرده و در جوانی، مغازه چینیفروشی و لباسفروشی باز میکند تا روی پای خودش بایستد. بعد هم یک زمین آن جا خریده که برای خودش خانه بسازد اما همان زمان در کنارش، یک زمین دیگر هم خریده تا مسجد بسازد. الان مسجد و خانهاش در کنار هم هستند. منش او هم این طور بوده که اگر یک بلوک برای خانه خودش میخریده، یک بلوک هم برای آن مسجد تهیه میکرده تا هر دو را با هم بسازد.
الان اسم آن مسجد در اصفهان، شهید زرین است. اما از زمانی که زمزمههای انقلاب جدی شد، همه زندگیاش را وقف انقلاب میکند و از داراییهایی که به سختی به دست آورده، دست میکشد تا قدمی در راه حق بردارد».
اولین عملیاتش در غائله کردستان بود
بعد از پیروزی انقلاب، خانوادهاش خوشحال بودند که پدرشان به هدفش برای نابودی رژیمشاهنشاهی رسیده و بیشتر از قبل در کنار آنها خواهد بود. خواهرزادهاش در این باره میگوید: «بعد از پیروزی انقلاب، عضو کمیته شد و بعد هم که سپاه تشکیل شد، عضو سپاه شد. آنجا مشغول به کار بود تا این که غائله کردستان پیش آمد و همراه با شهید خرازی رفتند به آنجا تا به قول خودش، ضدانقلاب را سر جای خودشان بنشانند.
شهید خرازی درباره حضور زرین در آن جا جمله ماندگاری دارد که گفته: «او قبل از شروع جنگ تحمیلی در کردستان و در گروه ضربت خیلی خوب خود را نشان داد و دیواندره شاهد دلاوریهای اوست.». زمان گذشت تا اینکه جنگ شروع شد و سپس به جنوب کشور رفت».
فقط فرماندهانشان را شکار میکنم
شهید عبدالرسول زرین که شهید خرازی به او لقب گردان تکنفره داده بود، شلیکهای موفق زیادی داشته که بیشترشان، فرماندهان اصلی بعثی و بقیه هم آتشبارها و نیروهای اثرگذار دشمن را از پا در آورده است.
خواهرزادهاش میگوید که یک بار درباره تیرهای موفقش به او گفته: «معمولا برنامهاش در جبهه اینطور بود که یک، دو یا سه شب میرفت در منطقه عملیاتی و خاک عراق، آنجا کمین می کرد. او فقط میخواست فرماندهان را شکار کند. میگفت من در جبهه به دنبال شکار هستم اما فقط افراد برجسته و فرماندهان را شکار میکنم که داغهای زیادی بر دل پدر و مادرهای ایرانی گذاشتند. انگار هر شلیکی را موفق نمیدانست حتی اگر به کشته شدن دشمن منجر میشد.
شاید باورتان نشود اما برای سربازهای عراقی، دلسوزی هم میکرد و تلاش میکرد تا به سمت آنها شلیک نکند».
اصلا نمیترسید و همیشه با وضو تیراندازی میکرد
از او میپرسم که وقتی شنید صدام برای شهادتش جایزه تعیین کرده، نترسید و چیزی به شما در این باره نگفت؟ خواهرزادهاش میگوید: «تنها چیزی که در وجودش نبود، ترس بود. اصلا نمیترسید.
یک بار در عملیات رمضان، مستقیم گلوله ضدهوایی به شکمش خورد. یک بار هم هر دو پایش مجروح شد. چندین بار دیگر هم ترکش خورد. گوشش هم که تیر خورده بود، اما آیا میترسید که دوباره در جبهه حاضر شود؟ ابدا. میگفت قبل از تیراندازی همیشه وضو میگیرم و بعدش اسلحه را برمیدارم و با ذکر «ما رَمیتُ» تیر را به سمت دشمنان نشانه میروم. او به معنای واقعی کلمه یک چریک مخلص بود.»
3هزار شلیک موفق را در دفترچهاش ثبت کرده بود
میگویند شهید زرین دفترچهای داشته و هر شلیک موفقی را در آن ثبت میکرده است. «سرهنگ درفشی» در این باره میگوید: «همان طور که گفتم، شلیک موفق از نظر او، شلیکی بوده که افراد مهم و برجسته دشمن را نابود کند. او هر شلیکی را موفق نمیدانست.
از شهید خرازی یک بار من خودم شنیدم که درباره شهید زرین میگفت بعضیها میگویند او فقط 700 شلیک موفق داشته اما این اشتباه است و نباید بگویید 700 تا، او بیش از 3 هزار شلیک موفق داشته است. میگویند یک فرمانده هم چند ماه قبل از شهادتش از او درباره تعداد شلیکهای موفقش پرسیده که اول نمیخواسته بگوید اما وقتی اصرار میکند، گفته تا الان بالای ۲ هزار نفر در ذهنم هست و در دفترچهام ثبت کردهام. به طور منطقی تا زمان شهادتش باید این آمار بیشتر شده باشد».
چند روز قبل از شهادتش گفت که خدا هدایتم کرد
به عنوان آخرین سوال، از «سرهنگ درفشی» درباره شهادت زرین میپرسم که ظاهرا چند روز قبل از عروج آسمانیاش به آنها سرزده است. او میگوید: «سال 62 بود. چند روز قبل از شهادتش، ناگهان دیدیم با موتورسیکلت از خط مقدم آمده بود تا به خانوادهاش سر بزند. میگفت ببین، من از نداری به اینجا رسیدم. میگفت ما خلق شدیم برای رسیدن به سعادت و کمال.
یکی از راه تحصیل علم، یکی از راه شهادت، یکی از راه تلاش برای کمک به دیگران و ... به کمال میرسد. میگفت خدا هدایتم کرد و اگر دل و نظرمان پیش خداوند و اهدافمان خدایی باشد، قطعا خدا دستمان را میگیرد. ماجرای شهادتش هم این است که بعد از عملیات خیبر، رفته بود با یکی از همرزمانش پشت محل استقرار عراقیها و چند فرمانده سرشناس را کشته بود.
کارشان تمام شده بود و در مسیر برگشتشان، عراقیها متوجهشان شده بودند و در حالی که سوار موتورسیکلت بودند، با دوشیکا شهیدشان کردند اما نام او تا ابد در تاریخ ماند و میتواند الگویی برای همه ما و به خصوص جوانان باشد».
نمیخواست خانزاده باشد
شهید زرین در 15 سالگی از داییاش جدا شد و تصمیم گرفت به اصفهان برود. بعضیها میگویند این تصمیم را برای کسب درآمد گرفته اما اصل ماجرا چه بوده است؟ «سرهنگ درفشی» در پاسخ به این سوال، اینطور پاسخ میدهد: «در 15 سالگی تصمیم گرفته برای پیدا کردن کار، کارگری و کسب درآمد، داییاش را ترک کند و با یک کاروان به اصفهان برود.
سرنوشت او را به شهرضای اصفهان میکشاند و همانجا ازدواج کرده است. آن موقع در منطقه ما، رسم و رسوم خان و رعیت بود. او هم اصالتا خانزاده بود و تصمیم گرفت از کهگیلویه برود چون نمیتوانست چنین دیدگاه و شرایطی را تحمل کند.
خانزادهها از منظر منزلت در هر منطقهای یک سر و گردن از دیگران بالاتر بودند و او این نگاه را هم دوست نداشت. بنابراین چون نتوانست ظلم خانها را تحمل کند، مهاجرت کرد. او که پدربزرگش خطرناکترین خان منطقه بود، خودش در مسیر دین و اسلام و انقلاب قرار گرفت و شهید شد».
از دست ساواک از اصفهان فرار کرد
شهید زرین که در نوجوانی نتوانسته بود شرایط خان و رعیتی را در محل تولدش تحمل کند و مهاجرت کرد، نمیتوانست در روزهای پرخفقان و سیاه رژیمشاهنشاهی هم بیتفاوت باشد و مغازه نقلیاش شده بود پایگاه نگهداری اعلامیههای بچهها.
«سرهنگ درفشی» درباره آن روزها یک خاطره جالب دارد و میگوید: «آن موقع ارتباطات خیلی ضعیف بود و چندین سالی می شد که از داییام هیچ اطلاعی نداشتیم. در بحبوحه انقلاب اسلامی بودیم که یک روز دیدیم او به کهگیلویه برگشت و آمد خانه ما.
گفت در اصفهان ازدواج کردم، بچه دارم و ... چند روزی پیش ما بود تا برگشت اصفهان. بعدها فهمیدیم که آن موقع از دست ساواک فراری بوده و به اینجا آمده است. شهید زرین یکی از افرادی بود که در انقلاب اسلامی نقش داشت و در اصفهان با عوامل ساواک درگیر شده بود».
۲۰ تکتیرانداز بینالمللی بهدنبال شکارش بودند
از او میپرسم که آیا واقعا عراقیها برای سرش جایزه گذاشته بودند که میگوید: «بله، من خودم یک زمانی رادیو عراق گوش میدادم. خودم از رادیو عراق زمانی که او شهید شد، شنیدم که مجری برنامهشان علاوه بر ابراز خوشحالی، گفت که صیاد خمینی را کشتیم.
بعد همانجا تحلیلگرهایی در برنامهشان بودند که میگفتند برای از بین بردن شهید زرین، جوایزی در نظر گرفته شده و قرار شده از کسی که او را به شهادت رسانده، تقدیر شود. قبلش هم خودش به ما میگفت که دیگران مدام به او گوشزد میکنند که رسول برای کشتنت جایزه تعیین کردند. در رادیو عراق، میگفتند صدام برای شکارش یک تیم ۲۰ نفره تک تیرانداز بینالمللی را اجیر کرده بوده که اتفاقا تکتیراندازهای آمریکایی هم جزو آنها بودند اما هر بار با تلفات سنگین بر میگشتند».
از خون تازه و خنده
برویم سراغ معروفترین عکسی که از او در جبههها ثبت و جهانی شده است. لاله گوش راستش سوراخ شده و سرخی رد خون بر گردنش هنوز تازه است اما همچنان میخندد. عکسش را ثبت کردهاند تا بماند برای تاریخ. تا بعدها بگوید که این است هنر مردان خدا.
«سرهنگ درفشی» هم در این باره یک خاطره اختصاصی دارد و میگوید: «خودش برای شخص من، ماجرایش را اینطور تعریف کرد هنگامی که میخواسته یکی از فرماندهان برجسته عراقی را شکار کند، متوجه شده که یکی از تکتیراندازهای معروف عراقی هم آن جاست.
او هم متوجه حضور شهید زرین شده بنابراین همدیگر را نشانه میگیرند. طرف عراقی از بین میرود اما تیرش به گوش شهید زرین اصابت میکند. خودش میگفت که من اصلا متوجه نشدم که گوشم تیر خورده است، مدام بچهها میگفتند که تیر خوردی و از گوشت خون میآید اما من باور نمیکردم. به من میگفت که آن جا خندیدم چون در همان حال هم داشتم با بچهها شوخی میکردم.»
ارسال نظر