دردسر ازدواج پنهانی برای زن جوان مشهدی

به گزارش رکنا ،  این ها بخشی از اظهارات زن 27 ساله ای است که همسر سابقش از وی به اتهام ایجاد مزاحمت شکایت کرده بود. این زن جوان با بیان این که سرگذشت تلخی دارد و اکنون زنی آواره است، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در خانواده ای 8 نفره و در شهر نیشابور به دنیا آمدم اما از روزی که به خاطر دارم پدرم مردی بیکار بود و مادرم با کارگری در مسافرخانه ها و هتل ها مخارج زندگی را تامین می کرد.خانواده ام بعد از تولد من که آخرین فرزند خانواده بودم به مشهد مهاجرت کردند چرا که مادرم در یکی از مسافرخانه های مشهد   کارگری می کرد و اکنون نیز بازنشسته شده است و با حقوق بازنشستگی هزینه های زندگی را می پردازد.خلاصه من تا کلاس اول راهنمایی تحصیل کردم و بعد از آن پدرم مرا به یک کارگاه خیاطی فرستاد تا هم حرفه ای برای آینده ام بیاموزم و هم کمک خرج خانواده باشم! من هم که دیگر به دلیل شرایط سخت اقتصادی علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم به کارگاه تولیدی آقا «حلیم» رفتم ولی در همان روزهای اول کاری، متوجه نگاه های عاشقانه صاحبکارم شدم. هنوز یک ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که «حلیم » به خواستگاری ام آمد و پدرم بدون تامل و با این بهانه که دیگر بزرگ شده ام و اگر مدتی بگذرد، دختری ترشیده خواهم شد، مرا در حالی به عقد «حلیم» درآورد که من نمی خواستم با یک تبعه خارجی ازدواج کنم! با وجود این خواسته من برای پدرم مهم نبود. او فقط به ثروت «حلیم» چشم دوخته بود و اعتقاد داشت که اگر پول در زندگی باشد، بقیه مشکلات حل می شود!

از سوی دیگر هم هیچ کس از اعتیاد «حلیم» خبر نداشت و این موضوع زمانی فاش شد که دیگر نامزدم همه ثروت خود را دود کرد و حتی کارگاه تولیدی را هم فروخت و در شرایط اسفباری قرار گرفت. طولی نکشید که همسرم بعد از گذشت 2 سال از ازدواج مان، به افغانستان رفت و پدرم نیز بادریافت مبالغی از فروش چرخ های خیاطی و دیگر لوازم کارگاه، طلاق مرا از او گرفت. هنوز چند ماه از این ازدواج نافرجام سپری نشده بود که بنگاه دار محل زندگی مان جلوی مرا در خیابان گرفت و از من خواستگاری کرد. «ایوب» را به طور کامل می شناختم و می دانستم با همسرش دچار اختلافات شدید خانوادگی شده است. من حتی همسر و دو فرزند او را هم می شناختم چرا که در یک محله زندگی می کردیم و من با سیمین دوست بودم به طوری که گاهی برای ورزش صبحگاهی با یکدیگر به پارک محله می رفتیم. اگرچه آن روز به «ایوب» پاسخ منفی دادم و گفتم اکنون شرایط روحی مناسبی برای ازدواج ندارم ولی او آن قدر در کوچه و خیابان و حتی تلفنی به من ابراز علاقه کرد که آرام آرام در دلم جای گرفت. او مدام با سیمین مشاجره داشت و دعواها و درگیری های آنان زبانزد اهالی محل بود و «ایوب» از این شرایط همواره ابراز ناراحتی می کرد و مدعی بود که عاشقانه مرادوست دارد و می خواهد در کنار من به آرامش روحی و روانی برسد. بالاخره با اصرارهای «ایوب» تسلیم شدم و به عقد موقت او درآمدم اما به هیچ کس چیزی نگفتم، حتی خانواده ام نیز در جریان این ازدواج پنهانی نبودند به همین دلیل من روزها را به خانه ای می رفتم که «ایوب» برایم اجاره کرده بود و شب ها به منزل پدرم بازمی گشتم! ولی کم کم همه دوستان «ایوب» و حتی برخی از اهالی محل نیز در جریان روابط من و «ایوب» قرار گرفتند تا این که بالاخره خبر این رابطه پنهانی به گوش پدرم رسید و او با عصبانیت نام مرا از شناسنامه اش خط زد و مرا از خانه طرد کرد. با آن که کتک مفصلی از پدرم خوردم و آواره شدم اما فقط به حرف ها و عشق ایوب دلخوش بودم چرا که احساس می کردم او مرا دوست دارد و می توانم در کنار او به خوشبختی برسم! ولی همه این رویاها و آرزوها ناگهان در هم فروریخت و برخورد و رفتارهای همسرم با من به کلی تغییر کرد تا حدی که دیگر مرا زنی خیابانی می خواند! این ماجرازمانی شکل حادتری به خود گرفت که چند روز قبل مدت صیغه محرمیت ما به پایان رسید و او مدعی شد که دیگر حاضر به تمدید زمان عقد موقت نیست! وقتی برای گفت وگو به بنگاه او رفتم با خونسردی و پررویی گفت: تو نه مهریه ای داری و نه من دینی به تو دارم! و سپس ادامه داد: من از روز اول هم تو را برای زندگی مشترک نمی خواستم!  بعد هم با پلیس 110 تماس گرفت و مرا زنی مزاحم و نامحرم خواند که برایش ایجاد مزاحمت می کنم...

اکنون در حالی که 5 سال از عمر و جوانی ام را به پای او ریختم و همه اهالی محل از این رابطه پنهانی خبر دارند، نمی دانم با این زمزمه های رسوایی و آوارگی چه کنم...

کنکاش های روان شناختی و مشاوره ای این پرونده با صدور دستوری خاص از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی