پدرم  10 سال بعد از مرگش برای ضمانت گذاش و آزاد شدم ! / وقتی شنیدم پدرم شوکه شدم !

به گزارش رکنا، دوستانم خودشان را کنار کشیدند و جواب تلفنم را هم نمی‌دادند. می‌دانستم با گندی که زده‌ام ماموران انتظامی دیر یا زود دستگیرم می‌کنند.همین طور هم شد. لحظه‌ای که پلیس، دستبند به دستانم زد فهمیدم تنها هستم و فکر می کردم هیچ پشوانه‌ای ندارم. حتی همسرم بدون خداحافظی رو برگرداند و خانه ی پدرش رفت . در کلانتری بازداشت بودم که خبر دادند پدرم آمده است. 

با شنیدن این حرف، بغض دلتنگی ام ترکید. فکر می‌کردم اشتباهی رخ داده است . مگر می‌شود پدری ۱۰ سال قبل مرده باشد و حالا بیاید و کار پسر ندانم کارش را پیگیری کند؟

در دفتر افسر نگهبان کلانتری با برادر بزرگم روبرو شدم. خودش را پدرم معرفی کرده بود ، البته فرقی نمی‌کند او حق پدری به گردن من دارد. جای خالی چک بلامحل مرا پر کرده بود و با رضایت شاکی آزاد شدم، با هم خانه پدرم که در شهرستان است ، برگشتیم. 

وقتی مادرم گفت برادرم ماشین زیر پایش را به خاطر من فروخته است از خودم بدم آمد. او جانباز است و ماشین ، عصای دستش بود، به پایش افتادم و قول مردانه دادم  درست زندگی کنم. برادرم حتی ریش گرو گذاشت و به خاطرمن دست پدر همسرم را بوسید و آشتی کردیم.

ما به مرکز مشاوره آرامش پلیس آمده‌ایم،برای خودم متاسفم خیلی اشتباه کرده ام. بعد از مرگ پدرم حس می‌کردم تنها هستم، نصیحت‌های برادرم را هم گوش نمی‌ دادم. آلوده ی رفیق بازی شدم و با غرور و لج بازی،احترام برادر بزرگم را زیر پا گذاشتم. 

از شهرستان به مشهد آمدم و با رفیق نابابی که داداش صدایم می‌زد شریک شدم. او با چک بازی سرم کلاه گذاشت.یکی دو بار کم آوردم،طفلکی همسرم طلاهایش را فروخت و حتی از پدرش پول قرض کرد و من را از معرکه بدبختی نجات دهد.اما بار آخر رهایم کرد و رفت، خانواده‌اش هم می‌گفتند طلاق دخترشان را می‌خواهند.

اگر برادرم نبود باید پشت میله‌های زندان آب خنک می‌خوردم.می‌خواهم گذشته را جبران کنم. خوشحالم که زیر سایه ی  برادرم هستم.

 او می‌گوید در کلانتری، از روی عمد خودش را پدرم معرفی کرده تا یک لحظه به خودم بیایم و شاید یاد پدرم که همیشه می‌گفت آبروی هرکسی بزرگترین ثروت اوست مرا از خواب غفلت بیدار کند. 

من با کمک مادرم و خواهرم یک ماشین جمع و جور برای برادرم خریدیم.لبخندی زد و با نگاه معصوم خود گفت مرا وام دار خودت کردی برادر ، چطور جبران کنم؟

داشتم از خجالت آب می‌شدم، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و به اندازه وسعت تمام دلتنگی‌هایی که برای پدرم دارم گریه کردم. دست‌ها و شانه‌های مردانه اش برایم آرامش بخش هستند، قرار شد من و همسرم به شهر خودمان برگردیم و از نو شروع کنیم. 

حرف آخرم به همه جوان‌ها این است، زندگی خیلی سخت ساخته می‌شود، آجر به آجر باید روی هم بگذاری و بنایی بسازی. 

اما خیلی راحت آبروی آدم می‌رود، به قول برادرم نباید کاری کنی اسمت سر زبان‌ها بیفتد و با انگشت نشانت دهند و بگویند این پسر فلانی است که... .

غلامرضا تدینی راد 

وبگردی