ناظم و مدیر مدرسه فرشته نجات من بودند ! / به احترام این ناظم و مدیر باید کلاه از سر برداشت !
حوادث رکنا: وقتی در ۱۲سالگی سوار بر موتورسیکلت تصادف کردم تا سرحد مرگ پیش رفتم؛ چرا که دچار ضربه مغزی شده بودم و به مدت یک سال تحت درمان قرارداشتم. بعد از آن بود که «ساعد» اولین سیگار را به دستم داد و ...
به گزارش رکنا، نوجوان ۱۵ ساله ای که مدعی بود با کمک ناظم و مدیر مدرسه اش دیگر لب به سیگار نزده است، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: در یک منزل ۵۰ متری در حاشیه شهر زندگی می کردیم و پدرم نیز با موتورسیکلت مسافرکشی می کرد. من از ۳ سالگی عشق عجیبی به موتور داشتم و مدام گریه می کردم تا پدرم مرا سوار موتورسیکلت کند و دور بزند!
زمانی که به ۱۲ سالگی رسیدم آن قدر پدر و مادرم را تحت فشار قراردادم که مجبور شدند یک دستگاه موتورسیکلت برای من بخرند؛ ولی مدت زیادی نگذشته بود که در یک حادثه وحشتناک کنترل موتورسیکلت از دستم خارج شد و با سر به دیوار یک منزل مسکونی برخورد کردم. به دلیل این که ضربه مغزی شده بودم پزشکان امیدی به بهبود من نداشتند و تا سرحد مرگ پیش رفتم؛ اما گویی معجزه ای رخ داد و من هوشیاری ام را به دست آوردم. با وجود این، یک سال تحت درمان بودم و از درس و مدرسه عقب افتادم. هنگامی که دوباره راهی مدرسه شدم، پدرم تهدید کرد که دیگر حق ندارم از موتورسیکلت استفاده کنم. او موتور را فروخت و خانواده ام تلاش کردند تا افکار مرا از موتورسواری منحرف کنند؛ ولی آتش این عشق در جانم شعله ور بود . مانند دیوانه ها وقتی پدرم به خانه می آمد موتورسیکلت او را برق می انداختم و با قطعات آن حرف می زدم. در همین حال تصمیم گرفتم بعد از مدرسه کاری پیدا کنم تا بتوانم خودم یک دستگاه موتورسیکلت بخرم! اما پدرم مانع می شد.
سخت گیری های او به شدت آزارم می داد
هنگامی که با دوستان هم محله ای دور هم می نشستیم، من همواره در رویاهایم سوار بر موتورسیکلت بودم و آرزو می کردم روزی بتوانم برای خودم موتورسیکلت خریداری کنم!
در یکی از همین دورهمنشینی ها بود که «ساعد» سیگاری را روشن کرد و لای انگشتانم گذاشت. او مدعی بود با چند پک همه غم هایم را فراموش می کنم و برای لحظاتی عشق موتور از ذهنم بیرون می رود. این سرآغاز بدبختی های من بود چرا که با پیشنهاد «ساعد» دیگر فندک و بسته سیگار با خودم حمل می کردم و هر از گاهی یک نخ سیگار را آتش می زدم تا این که یک روز وقتی به طور مخفیانه در گوشه مدرسه مشغول استعمال سیگار بودم، ناگهان ناظم مدرسه را مقابل خودم دیدم. از ترس زبانم بند آمده بود. فکر می کردم دیگر مرا اخراج می کنند و کتک مفصلی هم از پدرم می خورم.
از شدت شرم سرم را پایین انداختم و حرفی برای گفتن نداشتم. او مرا با خودش به دفتر برد و موضوع را با مدیر مدرسه طرح کرد. آن ها با حوصله به حرف های من گوش دادند. تحقیرم نکردند ! سرزنشم نکردند! فقط ریشه سیگارکشی را جویا شدند. وقتی دیدم قضاوت نمی شوم سفره عقده هایم را باز کردم و این گونه ناظم و مدیر مدرسه تصمیم گرفتند برای رهایی از این وضعیت به من کمک کنند. خلاصه با یاری آن ها الان حدود یک ماه است که لب به سیگار نزده ام و به قول و وعده خودم وفادار ماندم. از سوی دیگر هم آن ها پدر مرا به مدرسه دعوت کردند و درباره عشق من به موتور با او سخن گفتند. در نهایت قرار شد تا ۱۸ سالگی صبر کنم وقتی گواهینامه موتورسیکلت گرفتم بعد پدرم کمک کند تا یک دستگاه موتورسیکلت دیگری بخرم؛ چرا که در صورت نداشتن گواهینامه و بیمه موتورسیکلت اگر حادثه ای رخ دهد جبران آن بسیار سنگین و گاهی ناممکن خواهد بود. بالاخره رفتارهای ناظم و مدیرمدرسه مرهمی بر زخم هایم شد و من هم دیگر هیچ گاه مسیر خلاف و خلافکاری را در پیش نمی گیرم اما ای کاش ...
با راهنمایی های سرهنگ ابراهیم خواجه پور (رئیس کلانتری سجاد مشهد) اقدامات مهارت آموزی درباره «نه» گفتن هنگام پیشنهادهای ناشایست دوستان برای این نوجوان ۱۵ ساله در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد تا او مسیر صحیح زندگی را بیابد.
ارسال نظر