عاقبت تلخ فرار از خانه فرزند در اشتباه پدر و مادرش

به گزارش رکنا ،این ها بخشی از اظهارات جوان ۲۵ ساله ای  است که هنگام دستبرد به اموال مردم توسط نیروهای گشت انتظامی دستگیر شده بود . او که ریشه ارتکاب جرم را در تبعیض های خانوادگی می دانست، به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت:  دریک خانواده مرفه و به ظاهر خوشبخت بزرگ شدم. پدرم صاحب یک تریلی بزرگ و مادرم خانه‌دار است. اما زندگی ام به هیچ وجه ایده‌آل نبود. یک برادر کوچک‌تر به نام وحید دارم که همیشه در کانون توجه خانواده قرار داشت. وحید نه تنها درس‌خوان و مؤدب بود، بلکه به خاطر رفتار خوبش، همیشه مورد تحسین پدرومادرم قرار می‌گرفت.

من از همان کودکی با احساس تنهایی و عدم توجه مواجه بودم. تمام سعی ام را می‌کردم که در درس و ورزش بهترین باشم، اما هیچ‌گاه نتوانستم محبت و توجهی را که وحید دریافت می‌کرد، جلب کنم. هر بار که پدر و مادرم درباره موفقیت‌های وحید صحبت می‌کردند، در دلم درد و حسادت و حس بی‌ارزشی و بی کفایتی به وجود می‌آمد. احساس می‌کردم که هیچ‌کس مرا نمی‌بیند و نمی‌فهمد. در خانه، بیشتر وقت‌ها با سکوت و بی‌توجهی والدینم مواجه می‌شدم. محبت و توجهی که همیشه به دنبالش بودم، در سایه‌ موفقیت‌های برادرم گم شده بود.

 در سال‌های نوجوانی تلاش کردم تا خودم را ثابت کنم. وقتی به دانشگاه رسیدم با هزار زحمت و تلاش توانستم در رشته‌ای که دوست داشتم، قبول شوم. اما حتی این موفقیت هم نتوانست دردی را که در دلم داشتم، التیام بخشد. حسادتم به وحید به شدت افزایش یافت.او همیشه از من جلوتر بود و من بیشتر احساس ناکامی می‌کردم.

یک روز صبح وقتی پدرم برای کار بیرون رفته بود، تصمیم گرفتم به تریلی او نزدیک شوم. سوئیچ یدک را از کشوی میز پدرم برداشتم.  این بار به جای این که فقط تماشا کنم، جرئت به خرج دادم و بدون اجازه سوار تریلی شدم. به دل جاده زدم بدون هدف و مقصدی. در حالی که احساس آزادی و قدرت می‌کردم دلم خنک شده بود که تریلی پدرم را برداشته بودم.

اما من در این مدت در جاده‌ها گم شده بودم و احساس آزادی عجیبی در من بیدار شده بود. نمی‌دانستم چه عواقبی در انتظارم است. شب‌ها در کنار جاده‌ها متوقف می شدم و می‌خوابیدم و روزها به دور از خانواده و مشکلاتم می‌گذشت. ولی این ماجراجویی همیشگی نبود. بعد از چند روز، بدون هیچ نقشه‌ و درگیری با احساس تنهایی، به جایی رسیدم که دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. رسما درس و دانشگاه را نیز رها کرده بودم. یکی از روزها برای ناهار کنار جاده توقف کردم و به قهوه خانه رفتم. آن جا تعداد زیادی از راننده های ماشین سنگین هم بودند که یا مشغول صرف ناهار یا کشیدن قلیان بودند. وقتی وارد شدم همه نگاهم می‌کردند. یکی از راننده ها کنارم نشست و گفت:« تا حالا تو را این جا ندیده بودم.  با تریلی کار می کنی؟  بارت چیه؟» مانده بودم چه بگویم. گفتم: بارم را خالی کرده ام و دارم به شهرم برمی گردم .بعد سفارش قلیان داد و سر میز آورد و به من تعارف کرد. اول قبول نکردم ولی ... این شروع تباهی  بود که با یک راننده سرراهی رفیق شدم. حدودا ۵۰ سالش بود. اسمش قادر بود .همه راننده ها او را می شناختند.

اما نمی‌دانستم که قادر کار خلاف می‌کند. بعد از هم خداحافظی کردیم و او رفت. روزها بدون هیچ هدفی در جاده رانندگی می‌کردم تا این که خسته شدم و متوجه شدم که نمی‌توانم بیش از این ادامه بدهم و در بیابان ها سرگردان بمانم. گوشی خودم را خاموش کرده بودم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم. وقتی برگشتم و با عصبانیت پدر و مادرم و سرزنش ها و تهمت های آن ها روبه رو شدم، احساس کردم دیگر جایی برای ماندن در این خانه ندارم. رفتار پدر و مادرم از قبل هم بدتر شده بود و به من تهمت سرقت هم زده بودند. این بار وحید بیشتر درنظرشان پسرخوب خانواده شده بود و مدام به من سرکوفت می زدند. من به شدت احساس بی لیاقتی و بی ‌کفایتی می کردم.دوباره تصمیم به ترک خانه گرفتم اما این بار به قادر زنگ زدم و قرار گذاشتم با او همکاری کنم و سر قرار قادر رفتم. او پیشنهاد کرد که نزدش بروم تا حالم را بسازد. اول با قلیان شروع شد و بعد مواد مخدر. شب ها به عنوان نگهبان انبار لوازم خانگی قادر همان جا کار می کردم و پادوی او شده بودم.

مدتی گذشت دیگر حقوق نگهبانی کفاف خرج موادم را نمی‌داد و به سرقت از ماشین ها روی آوردم  و روزها در خیابان پرسه می زدم و لابه لای خودروها سرک می کشیدم و داخل ماشین ها را خالی می‌کردم .ضبط و باند و غیره .بعد  وسایل سرقتی را به مالخر می فروختم تا خرج موادم تامین شود. در یکی از همین روزها وقتی شب هنگام به محل کارم برای نگهبانی برگشتم،  دیدم آن جا خالی شده و کسی نیست .قادر از آن جا رفته بود بدون این که به من چیزی بگوید. دیگر جای خواب هم نداشتم. شب ها در پارک می خوابیدم تا این که گشت پلیس مرا در حین سرقت از داخل خودرو دید و دستبند به دست مرا به کلانتری آوردند اما ای کاش....

با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری شهید نواب صفوی)تحقیقات پلیس درباره سرقت های احتمالی دیگر این جوان معتاد آغاز شد.