بغض تلخ و دردناک دختر جوان در کلانتری
حوادث رکنا: داستانی واقعی از دختری که مقایسهی مداوم با دیگران و تبعیض در خانواده، او را به ورطهی اعتیاد کشاند. روایتی تلخ که نشان میدهد چگونه یک حسادت کوچک میتواند به یک بحران بزرگ تبدیل شود.
به گزارش رکنا، همه از تیپ و قیافه دختر عمویم تعریف میکردند. هوش و استعدادش هم حرف نداشت.اقوام آشنایان راست میگفتند. دختر عمویم از من و دیگر دخترهای فامیل یک سر و گردن بالاتر بود.پدر و مادرم هم از او تعریف میکردند و همین حرفها باعث شد کم کم حساسیت من به حسادت تبدیل شود. حرفهای دیگران حرص مرا در میآورد.دیپلم گرفتم و دانشگاه رفتم. دختر عمویم هم دانشگاه رفت و ترم اول ، دانشجوی ممتاز شد.با این وضعیت روز به روز از درس و دانشگاه بیشتر زده میشدم.رک و راست بگویم، احساس حقارت و خودکم بینی میکردم.
با یکی از همکلاسیهایم درد دل کردم . دختر خوبی بود . چند باری هم خانهشان رفته بودم. وقتی از دغدغههایم برای خواهر بزرگش گفتم خندید و گفت خیلی سادهای دختر، بیخیال دنیا باش و کار خودت رو راحت کن.ارتباط من و خواهر دوستم روز به روز بیشتر و بیشتر شد.با هم توی پارک قرار ملاقات میگذاشتیم.
اولین نخ سیگار را دستم داد.
بعد هم گفت برای این که بتوانم موقع امتحان شبها بیدار بمانم و بیشتر درس بخوانم، مواد مخدر توی چایی حل کنم و بخورم.چشم بسته و ندانسته به حرفش گوش کردم. بدنم خیلی زود به تریاک وابسته شد.
پدر و مادرم با تغییر حرکات و رفتارم نگران بودند.دو ماه از ماجرای اعتیاد من گذشت . بالاخره موضوع را به مادرم گفتم. افت شدید تحصیلی پیدا کرده بودم و در این مدت هرچه پول از خانواده میگرفتم خرج مواد لعنتی و زهرماری میشد.مانده بودم چه کنم، از ترس پدرم فرار کردم و با اتوبوس به مشهد اومدم.میخواستم خانه دایی ام بروم و از او کمک بگیرم.
در خیابان یک موتور سوار گوشی تلفنم را قاپیدو فرار کرد. به کلانتری آمدم. با دیدن تابلوی اتاق مشاوره دلم گرم شد.به خانم کارشناس اجتماعی کلانتری حرف های دلم را گفتم. این که خسته شده ام و از خودم متنفرم. این که دختر حسودی بودم و حماقت کرده ام.
این که به سرنوشتم گند زده ا م و دلم برای پدر و مادرم میسوزد.او با کارگری برای من و خواهر و برادرانم خیلی زحمت میکشد تا یک لقمه نان حلال در بیاورد.
شاید تبعیضی که خانوادهام بین من و دختر عمویم گذاشتند باعث شد چنین کار احمقانهای بکنم.از اینجا با خانوادهام تماس گرفتند. دایی ام هم آمده ، او آدم دانا و صبوری است.بغض گریه مادرم و دلتنگی پدرم از پشت تلفن که میگفت فدای یک تار مویت، گوشی تلفنت را دزدیده اند باعث شرمندگی ام شد.
این را هم بگویم مقایسه ای که من بین پدرم و عمویم انجام میدادم در این مشکل نقش داشت.نمیفهمیدم یک کارگر برای تامین زندگی اش از جان مایه میگذارد ولی با تمام این وجود نگذاشته شرمنده دیگران شویم و کم و کسری داشته باشیم.
بهترین دوست آدم در زندگی خانوادهاش است، میخواهم اشتباهات گذشته را جبران کنم و دختر خوبی باشم مثل خودم نه مثل هیچ کس دیگر!
خبرنگار: غلامرضا تدینی راد
ارسال نظر