با یاد مصائب حضرت زینب(س)، بر غمم صبوری کردم

 همه‌ی ما بارها داستان عاشورا را مرور کرده‌ایم. با شنیدن رشادت‌های امام حسین(ع) و یاران باوفایش به خود بالیده‌ایم که از پیروان چنان شیرمردانی هستیم و با شنیدن سبعیت جبهه‌ی مقابل، پر از خشم و نفرت شده‌ایم. اما چه‌قدر از بستری که این انسان‌ها در آن بالیده‌اند باخبریم؟ آن بخش ناپیدایی که شاید اگر نبود، قهرمانان و ضدقهرمانان قصه‌ی ما در آن بزنگاه مهم تاریخ، عملکرد دیگری داشتند. از بانوانی حرف می‌زنم که روایت‌های آنان لابلای برگ‌های تاریخ گم شده است... ما چه قدر از مادر مسلم و وهب یا همسر حبیب‌ و عبدالله‌‌عمیر می‌دانیم؟ 

اگر تاریخ جز روایت‌های کمرنگ و پراکنده‌ای از مادران و همسران اسطوره‌های کربلا برایمان باقی نگذاشته است، اما خوشبختانه در زمانه‌ای هستیم که در هر خیابان و محله‌ای از شهرمان، رد پایی از یاران آخرالزمانی سیدالشهدا پیدا می‌شود. رد پاهایی که با دنبال کردنشان شاید بتوان نوری به پشت پرده تاباند و کمی از نادیده‌ها را دید...  همسایگی ما با مادر شهید سیدمحسن حجازی از شهدای اصفهان، بهانه‌ای شد تا پای صحبت این شیرمادر صبور بنشینم، شاید برگ کوچکی به روایت‌های تاریخ از مادران شهدا اضافه شود.

 • حاج‌خانم اصالتا اهل کجا هستید و متولد چه سالی؟ 

من اصالتا اهل خود اصفهان هستم. متولد هزار و سیصد و بیست و هفت. 

 • این عکس حاج‌آقاست روی دیوار؟ در قید حیات هستند؟

بله عکس همسرم است. ایشان هم در جبهه‌ی دارخوین شیمیایی شدند و حدود هشت سال پیش به خاطر عوارض شیمیایی از دنیا رفتند. آقای حجازی در مخابرات کار می‌کرد. شهیدم بعد از اولین باری که رفت جبهه و برگشت، به پدرش هم اصرار کرد که به جبهه برود. می‌گفت شما می‌توانید برای رزمنده‌ها تلفن راه بیندازید تا با خانواده‌هایشان در ارتباط باشند. ایشان هم بعد یک سال که در جبهه بود شیمیایی شد.

 • پس درواقع شما دو شهید در خانواده دارید. چند فرزند دارید حاج‌خانم؟

هفت پسر دارم و یک دختر. آقا محسن فرزند اولم بود. 

 • دوست دارم اول کمی از خودتان بشنویم... با همسرتان چه‌طور آشنا شدید؟

پسرخاله‌ی من و یکی از دوستان صمیمی آقای حجازی با هم در یک کفاشی کار می‌کردند. آقای حجازی که ساکن دهاقان بوده، از دوستش می‌خواهد تا برایش همسر مناسبی پیدا کند. ایشان هم مرا دیده بودند که از جلوی مغازه رد می‌شوم و به منزل خاله می‌روم و این‌طور بود که زمینه‌ی آشنایی فراهم شد. از طرفی پدر من خیلی به سادات علاقه داشت. بنابراین با وجودی که من فقط شانزده سال داشتم و آقای حجازی سی‌ و دو سال، و قبلا هم ازدواج کرده بودند، پدرم به این ازدواج رضایت داد. هر کس هم مخالفت می‌کرد ایشان می‌گفت «شما متوجه نیستید! دخترم می‌خواهد عروس حضرت زهرا بشود!» 

 • بعد از ازدواج، اصفهان ساکن شدید یا به دهاقان رفتید؟

مدتی اصفهان بودیم تا آقا محسن به دنیا آمد. اما چون همسر اول آقای حجازی که مقداری مریض‌احوال بود، ساکن دهاقان بودند، ایشان باید رفت‌وآمد می‌کرد و فقط آخر هفته‌ها به اصفهان می‌آمد. ولی بچه باید پدر بالای سرش می‌داشت. این شد که ما هم به دهاقان رفتیم. یکی از تصاویر خوبی که از آنجا در ذهنم مانده، پدرشوهرم است که خیلی انسان اهل معنایی بود. حتی برای شفای مریض هم به ایشان مراجعه می‌کردند. چهره‌ی نورانیشان شبیه به امام خمینی بود. بعد هفت سال سکونت در دهاقان، دوباره به اصفهان نقل مکان کردیم و درنهایت همین خانه‌ی فعلی را که می‌بینید، ساختیم. 

 • اولین باری که آقامحسن به جبهه رفت چه زمانی بود؟ 

همان ابتدای جنگ! زمان اشغال خرمشهر یعنی سال پنجاه و نه رفت. تازه اول دبیرستان بود. 

 • و شهادتشان؟

بهمن شصت و پنج. شش سال تمام رفت و آمد و من همیشه چشم‌انتظار بودم.

 •  درسش را چه‌طور می‌خواند؟

از همان دبیرستان که رفت، کتاب‌هایش را می‌برد و همان‌جا درس می‌خواند. فقط پایان هر ثلث می‌آمد، امتحان می‌داد و قبول می‌شد. چهار سال دبیرستان را به این شکل خواند. بعد هم کنکور داد و با رتبه ۲۲0 پزشکی دانشگاه اصفهان قبول شد. ولی مرخصی تحصیلی گرفت و دوباره به جبهه رفت. می‌گفت «تا دانشگاه جبهه تمام نشود، این دانشگاه را نمی‌خواهم». 

 • از اخلاق و روحیاتشان برایمان بگویید.

این پسرم از همان اول یک چیز دیگر بود. از در که می‌آمد داخل تا دستم را نمی‌بوسید حتی کفشش را درنمی‌آورد. هیچ وقت هم چیزی از ما نخواست. وقتی از درمی‌آمد و من طبق عادت می‌بوسدمش، گاهی می‌خندید و می‌گفت «مامان برایت خرج برداشت!» این‌جوری می‌فهمیدم پول لازم دارد ولی نمی‌خواهد مستقیم بگوید. از همان بچگی روح بزرگی داشت و به فکر همه بود. آن زمان پسرهای دوقلویم شیرخوار بودند. از من می‌خواست یکی‌شان که شیرخشک می‌خورد را بگذارم پیشش و بروم به مادر و خواهرهایم سر بزنم.

 • چه فعالیت‌های جانبی انجام می‌داد؟

هم اهل مطالعه بود و هم ورزش. کتابخانه‌ی مسجد امام محمدباقر(ع) را که سر کوچه است، ایشان با کمک رفقایش راه انداخت. در کلاس‌های ورزش رزمی که در مسجد برگزار شده بود هم شرکت می‌کرد و پیشرفت عجیبی داشت.

 • شما راضی بودید که به جبهه برود؟ چه طور راضی‌تان کرد؟

پسرهای من بلندقد بودند و بزرگ‌تر از سنشان به نظر می‌آمدند. با کمی دست بردن توی شناسنامه، سنشان را قانونی می‌کردند. حقیقتش من ابتدا راضی نبودم... خیلی گریه و بی‌تابی میکردم. ولی آقامحسن می‌گفت «مامان مملکت و ناموس ما در خطر است! ما سربازهای امام خمینی هستیم و باید برویم». با صحبت‌هایش راضی‌ام کرد. زمانی رسید که همسر و سه تا از پسرهایم هم‌زمان در منطقه بودند.

 • آقامحسن مجروح هم شد؟

بله در جریان اشغال خرمشهر مجروح شد. وقتی داشتند پیاده به همراه عده‌ای، بدون هیچ چراغی از خرمشهر به سمت اهواز برمی‌گشتند، یک جیپ ارتش در تاریکی متوجه‌شان نشده و زده بود وسط جمعیت. ماشین از روی پایش رد شده و عصب پایش آسیب دیده بود. یک ماه در تبریز و بعد هم توی خانه بستری شد. درد شدیدی داشت. ولی هروقت من وارد اتاقش می‌شدم آرام می‌نشست و لبخند می‌زد که ناراحت نشوم. دکترش گفته بود باید شش ماه فیزیوتراپی برود. اما بعد دو-سه هفته، همین که از دوستانش شنید عملیات جدیدی در راه است، ساکش را بست و رفت.

 • توی آن سال‌ها با اوصافی که شنیدیم، شما همیشه در هول و ولا بوده‌اید! چه‌‌طور صبر می‌کردید؟

خدا می‌داند که من چه شب‌ها تا صبح اشک ریختم. ولی همیشه با دعا و قرآن خودم را آرام می‌کردم. هروقت هم توی فامیل به کسی مصیبتی می‌رسد و بی‌تابی می‌کند بهشان می‌گویم به حضرت زینب فکر کنید که در یک روز کل عزیزانش را از دست داد. مصیبت ما در مقابل آن مصیبت چیزی نیست.

 • شهیدتان ازدواج کرده بود؟

بله. دوستی داشت که خیلی با هم صمیمی بودند و به خانه‌ی هم رفت‌وآمد داشتند. مادر دوستش هروقت که در مسجد مرا می‌دید می‌گفت آقامحسن باید داماد من بشود! می‌گفتم هنوز زود است. دانشگاه نرفته و سنش کم است. می‌گفت اشکالی ندارد. من یکی دو سال است آقامحسن را می‌شناسم و می‌دانم چه جواهریست! یک روز آقامحسن آمد و گفت هدفی دارد که اگر بخواهد به آن برسد باید ازدواج کند. من آن موقع نمی‌فهمیدم منظورش چیست. ولی وقتی تمایلش را دیدم، با خانواده‌ی همان دوستش صحبت کردیم و این‌جوری بود که بهار سال شصت و پنج، روز تولد امام زمان عقد کردند. مدتی بعد از جبهه زنگ زد که تاریخ عروسی را مشخص کنیم. من دلم می‌خواست مراسم، روز پیروزی انقلاب باشد. اما پانزدهم بهمن، در حالی که همه‌‌چیز آماده بود تا پسرم رخت دامادی بپوشد، رخت شهادت پوشید. بعدها فهمیدم که در مدت عقد، همسرش را می‌برده قطعه‌ی شهدا و می‌گفته که تو هم همسر شهید خواهی شد. 

 •  آخرین باری که به جبهه رفت را یادتان هست؟

دفعه‌ی آخر که میخواست برود نمی‌دانم چرا همین‌طور که سرش روی سینه‌ام بود و نوازشش می‌کردم گفتم می‌سپرمت به علی‌اکبر؛ به جدت امام حسین! توی همان لحظات گفت «مامان من که رفتم... ولی ازت می‌خواهم که خواهرم را بدهی به دوستم». آن موقع دخترم تازه دوم راهنمایی بود. بهش گفتم مادر این چه حرفیست! خواهرت هنوز سنی ندارد، تو هم که ماشاالله صد تا رفیق داری! گفت «نه! برادرم را می‌گویم». با یکی از دوستان دبیرستانش صیغه‌ی اخوت خوانده بودند. بعدها فهمیدم که به مادر دوستش هم گفته بوده که کسی را برای پسرشان در نظر نگیرند. این دو نفر قرار گذاشته بودند که با هم پزشکی بخوانند ولی محسن من پرکشید. حالا دامادم که پزشک است، از همه نظر پا جای پای پسر شهیدم گذاشته و جای خالی ایشان را برایم پر کرده است.

 • خبر شهادتش چه طور به شما رسید؟ 

من همان شب که شهید شده بود خوابی دیده بودم. خواب دیدم رفتم سر کمدم و لباس مشکلی برداشتم و پوشیدم. از همان وقت دلم آشوب بود و تنم می‌لرزید. همه‌ی اهل مسجد و محل می‌دانستند ولی به من بروز نمی‌دادند. من آن سال‌ها در بیمارستان کار میکردم. شب قبلش که شب‌کار بودم، پیش‌نماز مسجد خبر را به همسرم هم داده بود. صبح، همین که رسیدم خانه یکی از همسایه‌ها آمد و گفت که آقامحسن مجروح شده. گفتم من خودم از ستاد مجروحین خبر دارم. می‌روم بیمارستان و پیدایش می‌کنم. ولی وقتی سر کوچه برادرشوهرم را دیدم فهمیدم ماجرا چیست...

آخر ایشان کارمند دادگستری بود و دلیلی نداشت ساعت نه صبح در منزل ما باشد. دیگر نفهمیدم چه شد و از حال رفتم.

 • از مراسمشان برایمان بگویید.

در مراسم شهادت آقامحسنم که یک هفته مردم می‌آمدند و می‌رفتند، کسی را نیاوردم که ذکر مصیبت بخواند. خودم روضه‌ی امام حسین(ع) می‌خواندم در جلسه‌اش. با اشک ریختن برای مصائب امام حسین(ع) و حضرت زینب(س)، خودم را آرام می‌کردم.

 • تا حالا شده از این‌که فرستادیدش پشیمان شده باشید؟

نه اصلا! درست است که دلتنگی دارد، ولی مگر آدم برای فرزندش غیر از عاقبت به‌خیری چه می‌خواهد؟ محسن من به بهترین شکل عاقبت‌به‌خیر شد. انشاءالله آن دنیا دست ما را هم می‌گیرد.

 • فکر می‌کنید اگر آقامحسن بین ما بود، در این ایام چه‌کار می‌کرد؟

خدمت به مردم! توی همان ده روز مرخصی‌هایی هم که می‌آمد فقط در حال فعالیت و خدمت بود. از بازرسی در نمازجمعه‌ی میدان امام، تا گشت‌زنی شبانه در خیابان‌ها برای محافظت از مردم مقابل منافقین. در این دوره اگر بود، برای کرونا هر کاری از دستش برمی‌آمد می‌کرد. ولی مطمئنم که اصفهان نبود. همان‌طور که خودش همیشه می‌گفت در روستایی دورافتاده بود و برای مردم محروم طبابت میکرد. 

 • در این روزهای کرونایی چه سرگرمی‌هایی دارید؟ به مسجد یا روضه هم می‌روید؟

قبلا زیاد این جور جلسات می‌رفتم. در ایام فاطمیه خودم مراسم می‌گرفتم. ولی این روزها هم کرونا اجازه نمی‌دهد و هم به‌خاطر مشکلات قلبی و ریوی که دارم احتیاط می‌کنم و به مسجد نمی‌روم. روضه رفتنم هم شده پای تلویزیون. به اخبار هم علاقه دارم. خبرها را تا از تلویزیون خودمان نشونم باور نمی‌کنم!

 • رابطه‌ی همسایه‌ها و اهل محل با شما چه‌طور است؟ گویا این خیابان شهید هم زیاد داده.

راستش بیشتر خانه‌های این محله بازسازی شده و همسایه‌ها اغلب جدید هستند. با این وجود در برخوردهای گاه‌به‌گاه خیلی احترامم را دارند. ولی با شرایطی که جامعه پیدا کرده و مشکلاتی که مردم دارند، نمی‌شود خانواده‌ی شهید بودن را بروز داد. مردم از مسئولین ناراضی هستند و همه را با یک چوب می‌زنند.

 • به عنوان صحبت پایانی اگر دوست دارید چیزی بگویید که پرسیده نشده، بفرمایید.

این‌که شهدا زنده هستند را من کاملا عینی در زندگی دیده‌ام. هر وقت به مشکلی می‌خورم آقامحسنم را صدا می‌زنم و سخت‌ترین گرفتاری‌هایم برطرف می‌شود. خوشحالم که اگر فرزندان ما رفتند، باز هم جوانانی هستند که شهدا را دوست دارند و در راهشان تلاش می‌کنند.

اصفهان / محدثه مظهری