امید در ملبورن مرده است +عکس

زوج جوانی در آستانه سفر به ملبورن استرالیا هستند و همه زندگی خود را به حراج گذاشتند و تا هشت ساعت دیگر عازم سفرند. دوستی در آنسوی مرز منتظرشان است و دائم خط و ربط به آنها می دهد و یاد آوری می کند که برای آمدن باید از خط قرمزی رد شوند.
نوزاد چند ماهه همسایه در منزل آن دو است (ظاهرا برای چند ساعت). در ابتدای فیلم ببیننده متوجه حضور نوزاد نمی شود تا اینکه حادثه ای رخ می دهد و به طور ناگهانی متوجه می شوند کودک مرده است. کودک همواره استعاره ای است از آینده و امید به زندگی. زوجی بدون فرزند در آستانه مهاجرت هستند. به شغل این دو اشاره ای نمی شود، به جز کلمه مهندس که توسط سمسار مرتب تکرار می شود. اما ظاهراً وضعیت مالی بدی هم ندارند، اما بدون شک آینده روشنی از خود ندارند. کور سوی امید، سپردن نوزاد همسایه به آنهاست. کودکی که زنده بود اما او هم به سبب غفلت و ناآشنایی می میرد. غفلت به وجود آمده از عدم آگاهی نشات می گیرد و همسر زوج جوان اعتراف می کند که به این موضوع ناآگاه بوده است. از سوی دیگر امیر دائم سیگار می کشد و عصبانیت و خشمش را با سیگار نشان می دهد. نه اینکه این آشفتگی از مرگ نوزاد به وجود آمده باشد، پیش از آن نیز آشفته است و پریشان و به نوعی در حال گریز. امیر و همسرش درمانده اند و در حال فرار.
مادر ملتمسانه بدرقه شان می کند و با سپردن مقداری مربا خانگی، وابستگی شان به این خاک را گوشزد می کند و تاکید می کند که شیشه مربای نشکند. این شیشه مربا سمبل پیوند به این خاک است. امید در خانواده مرده و جنازه وار از این سو به آن سو می شود؛ گاهی در اتاق خواب و گاهی روی دوش امیر. این حکایت درماندگی است. زوج همسایه درگیر دادگاه و طلاقند و در این بین همان نوزاد عامل پیوستگی است و مانع گسستن. اگرچه با مامور و کلانتری همراه است، اما حضور زنی که به ظاهر پرستار است و تعلقش به مرد و نوزاد، نشان از پیوستگی آتی است و عامل پیوستگی هم می تواند نوزاد باشد و به دیگر سخن امید و آینده.
زوج مسافر به دروغ متوسل می شوند و دروغ پشت دروغ برای پنهان کردن واقعیتی به نام مرگ آینده. تحصیل بهانه است و اقامت چند ساله بهانه ای دیگر. صدای مداوم زنگ تلفن و آژیر ماشین هشدارها و آلارم هایی است برای به خود آمدن، اما امیر حتی تلفن را نیز قطع کرده و به سمسار تحویل می دهد و علی رغم آمدن اورژانس با دروغی دیگر مانع حضور او در منزل می شود و آخرین بارقه امید برای زنده کردن نوزاد و یا به دیگر سخن، بازگشت امید و آینده را نیز از بین می برد. هنگامی که امید از بین می رود و آینده ای نیست، دیگر ماندن هم موضوعیتی ندارد و نکته جالب، آش تعارفی همسایه دیگرشان است که در قبال این لطف -که بنا رسم ما ایرانی ها شکلات و یا شیرینی در کاسه آش می ریزیم- کودک مرده را تحویلش می دهند.
امیر و همسرش آینده ای ندارد و امیدش نیز مرده و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و اخلاق را نیز از دست می دهد و این درد هزاران مهاجر ایرانی است که در اقصی نقاط دنیا هم زندگی را باخته اند و هم اخلاق را.
پیرزن همسایه کودک مرده را تحویل می گیرد و تاکید می کند که خیالتان راحت باشد خوب مواظبت می کنم و اینجا نیز استعاره ای است از سرزمین پیر ما که حتی امید های مرده و آینده نامعلوم ما را نیز می پذیرد و در آغوش می گیرد. سمسار تمثیلی است از سوداگرانی که پل این فرارند و چشم طمع به همه چیز دارد و با چاپلوسی مداوم دنبال منافع خودش هست. امیر و همسرش همه چیز را می بازند و از دست می دهند، اما کارگردان با ظرافت و هوشمندی چند صحنه امیدبخش در فیلم گنجانده است. نخست اینکه سرویس خواب که تمثیلی از عزت و مسائل خصوصی است، به سمسار داده نمی شود و باعث آن نیز نوزاد مرده است. یعنی این امید و آینده از بین رفته هم برخی جاها مانع فروش عزت ما می شود. دوم هوشیاری و پافشاری کودک فیلم است که تمثیلی از نسل آینده که هوشیارتر است و به راحتی اسیر دروغ نمی شود و در نهایت قطرات اشکی است که از گونه های امیر در حین رفتن جاری است.
فیلمنامه بسیار خوب و سرشار از تمثیل برگ برنده فیلم است و البته به همراه بازی خوب پیمان معادی.

رضا مختاری