15 دقیقه بازجویی به خاطر خونی بودن لباس یک تکنسین اورژانس / راز فداکاری هنگام سفر با همسر در جاده بروجرد
رکنا: اوایل مهر سال 91 با همسرم به قصد دیدار خانواده به جاده زدیم. اگر اشتباه نکنم ساعت حدود 8 شب در جاده بروجرد- خرم آباد در حرکت بودیم که ناگهان با ازدحام جمعیت در کنار جاده روبهروشدیم. کنجکاو شدم و با کم کردن سرعتم از چند رهگذر موضوع را پرسیدم.
هر کس چیزی میگفت اما آنچه مسلم بود خودروی سواری به دره افتاده و حال سرنشینانش خوب نبود. نتوانستم بیتفاوت عبور کنم. به همین خاطر به همسرم گفتم در خودرو را قفل کند و همانجا بماند تا من اوضاع را ارزیابی کنم. بسرعت به طرف دره رفتم و خودم را به خودروی مچاله شده رساندم. راننده مردی جوان بود که کاهش هشیاری داشت و در میان آهن پارهها گیر افتاده بود.صد متر آن طرفتر زن جوانی روی زمین افتاده بود. اوضاع خیلی بدی بود. دست تنها بودم و جمعیتی هم که جمع شده بودند کاری از دستشان برنمی آمد. با چراغ قوه موبایلم مردمکهای چشم زن را چک کردم. بیحرکت بود و تنفس هم نداشت. تلاش میکردم آرامشم را حفظ کنم. رو به جمعیت گفتم: «یکی به اورژانس زنگ بزند.»
در حالی که سعی میکردم شرایط را مدیریت کنم با سرعت به طرف خودرو رفتم و کیف کمکهای اولیه را با خود پایین آوردم. وقتی نزدیک خودروی تصادفی رسیدم تا به مرد راننده کمک کنم ناگهان متوجه نوزادی درحدود 6 ماهه شدم که بیهوش کمی دورتر افتاده بود. در بررسی اولیه وضعیت کودک متوجه شدم دست و پایش شکسته و هشیاری ندارد. به همین خاطر تا رسیدن اورژانس با کارتن و چوبهایی که مردم آوردند، محلهای شکستگی را ثابت کردم و بعد سراغ دو مجروح دیگر رفتم.
20 دقیقهای گذشته بود که خودروی امداد رسید. با رسیدن تکنیسینها، خودم را معرفی کردم و گزارش مصدومان را دادم. امدادرسانی را ادامه دادیم و مجروحان به آمبولانس انتقال یافتند. وقتی خودروی اورژانس رفت من ماندم با لباسهای خونی. افرادی که در صحنه بودند از من تشکر کردند و رفتند. من هم با همان سر و وضع سوار خودرویم شدم و راه افتادیم. توقفمان نزدیک یک ساعت و نیم طول کشید و خیلی دیر شده بود. با سرعت به راهمان ادامه دادیم اما هنوز چند کیلومتری دور نشده بودیم که به ایست بازرسی رسیدیم. سر و وضع من آنها را مشکوک کرده بود و دستور ایست دادند. تا بخواهم توضیحی بدهم 5 مأمور مسلح خودرو را محاصره و مرا مجبور کردند پیاده شوم. هر چه ماجرای تصادف را تعریف میکردم هیچ کس باور نمیکرد تا اینکه بعد از 15 دقیقه استعلامها جواب داد و مأموران بازرسی پس از عذرخواهی اجازه حرکت به ما دادند. ساعت تقریباً 11 شب بود که به خانه پدرم رسیدیم. با اینکه خیلی خسته بودم اما حس رضایت و شعفی داشتم و خوشحال بودم مهارتی دارم که با آن میتوانم جان آدمها را نجات دهم.چراکه پس ازپیگیری وضعیت مصدومان متوجه شدم خوشبختانه هرسه نفرنجات یافتهاند.
سیامک آزادبخت - تکنیسین اورژانس تهران
ارسال نظر