گفتگوی چالشی با زنی که با یک اعدامی ازدواج کرد

در یک اتفاق عجیب عاشق هم‌بندی برادرش می‌شود که با چوبه اعدام فاصله چندانی ندارد، آن‌قدر پشت در اتاق قاضی شهریاری می‌نشیند تا به او نامه عقد می‌دهند. زن جوان بدون خانواده، در زندان با حضور عکاس‌ها در کنار امیر می‌نشیند، به امید آنکه عشقشان معجزه کند و او بتواند با کمک مردم 500 میلیون جمع کند و به‌عنوان دیه به خانواده مقتول بپردازد. احتمالا امیر هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که در اوج ناامیدی، ملاقات با دختری جوان این‌چنین زندگی‌اش را در آستانه امیدواری قرار بدهد. الهام با این متهم به قتل ازدواج می‌کند تا شاید بتواند او را از اعدام نجات دهد، هم خودش و هم خانواده‌اش از این وصلت رضایت قلبی دارند. وصلت با پسری که اگر نتواند رضایت خانواده اولیای دم را جلب کند، چند روز دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند.
این گفت‌وگو تقریبا یک ماه پس از ازدواج عاشقانه آنها انجام شد؛ روزهایی که الهام شرایط روحی خوبی نداشت و فکر می‌کرد تا 500 میلیون فاصله زیادی باقی مانده است اما سرانجام یک نیکوکار توانست با پرداخت 150 میلیون تومان از اولیای دم رضایت بگیرد.
ماجرای قتل را تعریف می‌کنی؟ یعنی اولین‌باری که همسرت را دیدی، قصه قتل را چگونه برایت تعریف کرد؟
اولین‌بار که همسرم ماجرا را تعریف کرد، تلفنی بود، بعد از ملاقات اولمان امیر با من تماس گرفت و با هم صحبت کردیم؛ او گفت ١٤ دی‌ ‌سال ٨٨ در خانه‌شان خواب بود که برادرش و خواهرزاده‌اش با هم درگیر می‌شوند، آن هم سر یک جفت کتانی، امیر هم خواب بوده و یک مرتبه با صدای فریاد بیدار می‌شود و می‌بیند برادرش زخمی شده است؛ او فقط وارد معرکه می‌شود تا به ماجرا خاتمه دهد، برای همین چاقو را برمی‌دارد تا اتفاق وحشتناک‌تری نیفتد اما خواهرزاده‌اش انگار از زخمی‌شدن برادر امیر می‌ترسد و وقتی چاقو را در دست امیر می‌بیند، فرار می‌کند، توی خیابان که دنبال برادرزاده‌اش می‌کرده پایش به جدول ‌گیر می‌کند و روی برادرزاده‌اش می‌افتد و چاقو در تن بچه فرو می‌رود و تمام.
‌با وجود اینکه قتل فامیلی بوده، اولیای دم رضایت ندادند؟
خواهرش رضایت داده بود اما پدر محمد زیر بار نمی‌رود و می‌گوید فقط در ازای دریافت 500 میلیون تومان پول حاضر است رضایت بدهد که خانواده همسرم هم چنین پولی ندارند.
‌تو چرا به زندان رفت‌وآمد می‌کردی؟
من به خاطر برادرم به زندان می‌رفتم. او دو سه هفته‌ای زندان بود. در سالن ملاقات امیر را دیدم، آرام بود و سربه‌زیر، به او هر کاری می‌آمد جز قتل؛ از برادرم ماجرای او را جویا شدم و او گفت به‌زودی اعدام می‌شود. همیشه در ملاقات‌ها مادر بی‌تاب امیر را می‌دیدم که گریه می‌کرد و حالش بد بود، وقتی این مادر و پسر را می‌دیدم توجهم به ماجرای پرونده امیر جلب شد. برای همین از برادرم درباره جرم او پرسیدم و برادرم هم گفت با این پسر هم‌سلولی است. او گفت امیر دست به یک قتل زده است و در فهرست اعدام قرار دارد. اصرارهای پسر جوان به بی‌گناهی ذهنم را مشغول کرده بود، می‌خواستم از کارهایش سر دربیاورم و بدانم چرا دست به قتل زده است، برای همین در ملاقات بعدی با برادرم، شماره تلفنم را از طریق مادرش در اختیار امیر قرار دادم تا شاید بتوانم کمکش کنم.
‌تو چطور بدون برقراری دیالوگ فهمیدی شوهرت مرد آرامی است، درحالی‌که در اعتراف‌های همسرت آمده او به شیشه معتاد بوده؟
امیر هرچه باشد قاتل نیست.
‌بسیار خب، من می‌خواهم بدانم تو چطور از طریق چند بار تماس تلفنی فهمیدی همسرت آدم خوبی است؟
این را حس می‌کردم، بعد هم من عقل و شعور دارم، با آدمی هم‌کلام شدم که کاملا باشخصیت و فهمیده بود، آرام بود و زخم‌خورده، آدمی که زندگی‌اش به خاطر یک اشتباه نابود شده بود.
‌ تو که نمی‌توانی با همه آنهایی که زندگی‌شان نابود شده ازدواج کنی تا نجاتشان بدهی... .
چنین قراری هم نداریم، من امیر را دوست دارم.
‌من فکر می‌کنم این دوست‌داشتن باعث شد تو چشمت را روی همه‌چیز ببندی.
مثلا روی چه چیزی؟
‌روی اینکه تو یک دختر جوان، زیبا و تحصیل‌کرده‌ای؛ اما می‌خواهی با کسی که ممکن است بالاخره اعدام شود و البته معتاد هم بوده ازدواج کنی.
معیارهایت خیلی درست نیست، من می‌گویم این آدم متنبه شده، زجر می‌کشد و اصلا قصد کشتن نداشته، افتاده روی خواهرزاده‌اش.
چرا با چاقو دنبالش کرده؟ می‌توانست چاقو را جایی بگذارد و برود دنبال او.
تو آن شرایط را نمی‌توانی درک کنی، از خواب بپری و ببینی برادرت غرق در خون است، خواسته غائله را ختم کند.
شغلت چیست؟
من فوق لیسانس تربیت‌بدنی هستم، یک باشگاه ورزشی نزدیک خانه‌مان در اسلامشهر دارم و از طریق آن روزگار می‌گذرانم.
وضع مالی‌ات هم بد نیست.
نه بد نیست، در حد خودم دارم. ماشین دارم و یک زندگی مختصر.
تو یک‌ بار جدا شده‌ای درست است؟ دلیلش چه بود؟
شوهرم بداخلاق بود، کتکم می‌زد.
تو می‌دانی کسانی هم که به شیشه‌ معتاد هستند، تعادل ندارند و ممکن است باز هم کتک بخوری؟
امیر ترک کرده عزیز من!
‌چه شد تصمیم گرفتی با او ازدواج کنی؟
از وقتی امیر را دیدم و با او صحبت کردم، احساس خوبی به او پیدا کردم، مهرش به دلم نشست تا اینکه امیر از من خواستگاری کرد و من هم پذیرفتم، بعد هم عقد کردیم.
چرا خانواده‌ات در مراسم عقد حضور نداشتند؟
بالاخره پذیرش این ماجرا برای همه دشوار بود؛ اما بالاخره معلوم می‌شود دیگر ... .
‌چه چیزی معلوم می‌شود؟
ببین، من با دلم رفتم وسط این میدان پر از مشکل، ازدواج کردم که بتوانم به ملاقاتش بروم و دنبال کارهای پرونده‌اش باشم، بالاخره همه می‌فهمند امیر چه پسر خوب و پاکی است.
‌الان توانسته‌ای از این 500 میلیون چیزی را جمع کنی؟
به من نمی‌گویند چقدر جمع شده، به هر دری زده‌ام. تمام تلاشم را می‌کنم، زور من آنقدر نیست که 500 میلیون از جیبم در بیاورم و روی میز بگذارم؛ اما از همه‌چیز می‌گذرم تا این پول جمع شود.
‌به نجات امیر امیدواری؟
راستش امیدمان خیلی زیاد شده است، به نظرم ازدواج ما کار خدا بود تا از این راه همسرم را نجات بدهم و او هم مرا به خدا نزدیک کند. الان شوهرم دیگر به اعدام فکر نمی‌کند اما می‌گوید اگر خدایی ناکرده این اتفاق افتاد، همچنان اعتقادت را به خدا حفظ کن.
‌و اگر اعدام شود؟
هرگز به آن فکر نکرده و نمی‌کنم، چون واقعا نمی‌توانم رفتنش را تحمل کنم و بدون او، من هم نیستم.
من فکر می‌کنم ماجراجویی تو خیلی زیاد است، اینکه بروی در زندان ازدواج کنی، عکاس‌ها این ازدواج را ثبت کنند، زندگی‌ات تیتر روزنامه‌ها بشود... احساس می‌کنم این ماجرا تو را ترغیب می‌کند... .
ببین، من برای ماجراجویی با زندگی‌ام بازی نمی‌کنم، من یک‌بار جدا شده‌ام، برای یک بازی بچگانه دوباره روی زندگی‌ام قمار نمی‌کنم. من عاشق همسرم هستم و به‌خاطرش مانند سایر زن‌ها می‌کوشم. به پای خانواده مقتول می‌افتم، از مردم درخواست کمک می‌کنم. آن‌طور غریبانه بدون مادرم عقد می‌کنم. توهین‌ها را به جان می‌خرم و حاضر می‌شوم تو قضاوتم کنی.
‌کل خانواده‌ات ناراضی بودند؟
پدرم بیشتر از همه. بیشتر مسئله آینده من و البته آبرویمان برایش مهم بود.
‌برادرت چرا زندان بود؟
شرب خمر.
من واقعا درک نمی‌کنم، چطور با چند جلسه از پشت کابین ملاقات، عاشق شدی؟
به‌قدری دوستش دارم که حاضرم جانم را هم برایش بدهم. تو کجایی که ببینی من پشت دیوار بلند زندان رجایی‌شهر می‌نشینم و در دفتر شعری که همیشه همراهم هست می‌نویسم؟ با امیر درد دل می‌کنم و گریه می‌کنم، مگر خدا نگفته هرچیزی که بنده بخواهد به او می‌دهد؟ مگر نگفته با من درد دل کن؟ پس چه کسی اشک‌های من را می‌بیند؟
‌هیچ‌وقت همسرت به تو نگفت من محکوم به قصاصم، از این ازدواج بگذر؟
بارها، بار اولی که ماجرا جدی شد، همسرم پشیمان شد و گفت بی‌خیال ازدواج شویم؛ اما حتی فکرش هم حالم را بد می‌کرد.
تو چطور با مردی ازدواج کردی که دیپلم هم ندارد؟
ای بابا، تو چرا اینقدر او را کوچک‌تر می‌بینی؟ من ابعاد وجودی او را می‌بینم. می‌گویم نمی‌توانم بدون او زنده باشم و تو می‌گویی چرا طرف دیپلم هم ندارد؟ چرا شرایط روحی و احساس من را نمی‌فهمی؟
‌من می‌خواهم بدانم تو دنبال چه هستی؟
نجات شوهرم از چوبه دار.
‌سرکوفت هم خوردی؟
خیلی زیاد، از همه دنیا؛ اما برایم مهم نبود. همه دخترها به خوشبختی‌شان فکر می‌کنند اما تنها چیزی که توی ذهن من حک شده، آزادی همسرم است، می‌خواهم آزاد شود.
‌برای بعد از آزادی‌اش هم برنامه‌ریزی کرده‌ای؟
شاید باورت نشود اگر بگویم خانه را هم در ذهنم تزئین کرده‌ام، رنگ پرده‌های اتاق و رنگ دیوارها، درباره همه‌چیزش حرف زده‌ایم؛ اما اگر زنده بماند... .
‌امیدواری؟
خیلی، خیلی زیاد، من به دست‌های مردم و معجزه عشق و البته بزرگی خدا امیدوارم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.