در لیست شهدای مفقود الجسد بودم/ قبرم خالی بود چند ماه بعد نصیب برادرم شد

« محمود نانکلی »از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس در استان همدان روایت می‌کند و می‌گوید:

من در حالی که به شدت مجروح بودم در تاریخ 28 / 11 / 1364  به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم و در تاری 4 / 11 / 1367  به میهن بازگشتم. یادم هست پس از اسارت به دلیل شدت جراحت من را به بیمارستان بردند وقتی من را به اتاق عمل بردن یک نفر که فارسی صحبت می‌کرد رو کرد به من و پرسید: «گروه خونی تو چیه؟» گفتم: «آ مثبت» و در حالی که یه کیسه خون عراقی در دستش بود گفت: «میدونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تاکید گفت: «نه این خون عراقیه!!!» گفتم: «اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم.» دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» گفتم: «برای دفاع از وطنم اومدم» و دیگه هیچی متوجه نشدم.

قبر من که خالی بود چند ماه بعد نصیب برادرم شد که در عملیات ماووت عراق سال ۶۶ شهید شد.

به گفته دوستان و هم تختی‌هایم پنج شبی بیهوش بودم که بعد از دو روز ما را به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردند. در آنجا تمام مجروحین با بدترین وضع روی زمین بودن و بعد از چند روزی که آنجا بودیم با قطار به بغداد منتقل کردن و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردن قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق چرخاندن.

من تا زمانی که صلیب سرخ ثبت نام کند حدود یک سالی طول کشید و با توجه به شدت جراحاتی که داشتم همرزمان گواهی کرده بودند که حتما شهید می‌شود. از این رو من را در لیست شهدای مفقودالجسد قرار دادند و حتی در همدان تشییع جنازه نمادین هم برایم گرفتند. نزدیک سالگرد بود و خانواده آماده گرفتن مراسم سالگرد بودند که اولین نامه من از عراق بدست خانواده رسید. قبر بنده که خالی بود چند ماه بعد نصیب برادرم شد که در عملیات ماووت عراق سال ۶۶ شهید شد.

خاطرم هست در طول دوران اسارت یک بار چند روز مانده بود به شب یلدا، به اسرا انار دادند. البته هرگز فکر نکنید انار مانند انارهای ساوه یا شیراز و یزد آبدار بود بلکه به قول اسرا باد ریخته زیر درختان را که حیوانات نخورده بودند آوردند و بین ما تقسیم کردند. به هر دو نفر یه انار رسیده بود و یکی از دوستان یزدی که ظاهرا رفیقش کمی کسالت داشته بود انارش را نخورده بود تا دوستش خوب بشود.

شب یلدا رسید و گفتیم که ای کاش انارها را نخورده بودیم. ولی خوب امکان نگهداری هم نداشتیم به یک باره آن دوست عزیز یزدی رو کرد به ارشد آسایشگاه گفت: «من و رفیقم انارمونو نخوردیم اینو بین بچه‌ها تقسیم کنید.» همین کار را هم کردند. اگر اشتباه نکنم به هر نفر سه تا دانه انار رسید. چقدر ذوق کردیم و خوشحال شدیم طوری که فردا وقت آزاد باش با یک هیجان خاصی به دوستان آسایشگاه‌های دیگر می‌گفتیم ما دیشب شب یلدا گرفتیم و جای شما خالی انار خوردیم.

 منبع : ایسنا