زن 37 ساله با بیان این که فقط می خواهم از شر همسرم رها شوم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که عاشق مسعود شدم.

او شاگرد خواربار فروشی محله بود و من هم که گاهی برای خرید به آن فروشگاه می رفتم با مسعود  ارتباط برقرار کردم به طوری که دیگر به هر بهانه ای با او تماس می گرفتم یا به دیدارش می رفتم مسعود به تازگی از خدمت سربازی بازگشته بود و در آن خواربار فروشی به صورت روزمزدی کار می کرد.

خانواده او در شهرستان سکونت داشتند و مسعود هم برای آن که اجاره منزل ندهد نزد عمویش زندگی می کرد خلاصه مدتی بعد از این آشنایی و ارتباط پنهانی مسعود تصمیم گرفت با من ازدواج کند اما وقتی پدر و مادرم در جریان رابطه پنهانی ما قرار گرفتند به شدت با این ازدواج مخالفت کردند ولی من که عاشق شده بودم نه تنها به این ازدواج پافشاری می کردم بلکه پدر و مادرم را با تهدید به خودکشی و فرار از منزل در تنگنای رسوایی و بی آبرویی قرار دادم این گونه بود که به  ناچار پدر و مادرم مراسم عقدکنان را برگزار کردند و ما زندگی مشترکمان را در یکی از اتاق های منزل پدرم شروع کردیم این درحالی بود که خانواده مسعود هم او را طرد کردند و هیچ گونه حمایت مالی از ما نداشتند.

آن ها معتقد بودند حالا که پسرشان سر خود ازدواج کرده است باید خودش نیز مخارج زندگی را  تامین کند در حالی که روزهای سختی را می گذراندیم مسعود به عنوان نگهبان در یک شرکت استخدام شد. در همین روزها دخترم زهره نیز به دنیا آمد. اگرچه درآمد همسرم کافی نبود ولی من با قناعت بیشتر سعی می کردم این زندگی عاشقانه را حفظ کنم از سوی دیگر هنوز زهره به دو سالگی نرسیده بود که دوباره باردار شدم زمانی به خود آمدم که یک خانواده چهار نفره بودیم و همسرم نیز مدیر دفتر مالک شرکت شد.

حالا دیگر اوضاع اقتصادی ما بهتر شده بود به گونه ای که خیلی زود صاحب خانه و خودرو شدیم. زندگی شیرین ما ادامه داشت و فرزندانم روز به روز قد می کشیدند و من هم از این اوضاع رضایت خاطر داشتم حدود سه سال قبل و در حالی که روزگارمان به خوبی سپری می شد یک روز مسعود هنگام خروج از منزل به من گفت شماره کارت بانکی ات را بده تا مبلغی پول به حسابت واریز کنم! ولی من خیلی خونسرد به او گفتم فعلا پولی لازم ندارم! بعد از این گفت وگوی کوتاه همسرم از خانه خارج شد و دیگر هیچ گاه به منزل بازنگشت.

آن روزها خیلی نگران بودم و سراسیمه به هر مکانی سر می زدم تا خبری از شوهرم به دست بیاورم ولی تلاش های من بی نتیجه بود و هیچ کس از او خبری نداشت دوباره به روزهای سخت آغاز زندگی مشترک بازگشته بودم و نمی توانستم مخارج زندگی را تامین کنم از سوی دیگر نیز سرزنش های اطرافیانم قابل تحمل نبود چرا که آن ها مسعود را مردی هوسران می خواندند که در پی لبخندی خیابانی عاشقم شده و حالا با دو فرزند رهایم کرده است!

با وجود این چاره ای جز تحمل نداشتم و برای تامین هزینه های زندگی تلاش می کردم که دست نیاز نزد دیگران دراز نکنم چند سال به همین ترتیب گذشت تا این که چند روز قبل زنگ خانه به صدا درآمد وقتی در حیاط را گشودم ناگهان مسعود را در برابر خودم دیدم و از شدت خوشحالی جیغ کشیدم به طوری که دختر و پسرم نیز وحشت زده خودشان را به من رساندند ولی باور نمی کردند که پدرشان به خانه بازگشته است بالاخره دقایقی بعد و در میان اشک های خوشحالی مسعود روی مبل دراز کشید و من برایش چند نوع شربت درست کردم. آن قدر حرف های نگفته و سوالات پیچیده داشتم که نمی دانستم صحبت هایم را از کجا آغاز کنم فقط از او پرسیدم این همه سال کجا بودی و چرا رفتی؟!

اما پاسخ همسرم نه تنها روح و روانم را به هم ریخت بلکه زندگی مرا دگرگون کرد او گفت: به گذشته کاری نداشته باش من آن زمان عاشق زن دیگری شدم و او را به عقد موقت خودم درآوردم ولی بعد از مدتی و در حالی که پسرم به دنیا آمده بود اختلافات من و هدی نیز شروع شد چرا که او توقعات زیادی داشت و من نمی توانستم خواسته هایش را برآورده کنم اکنون تصمیم گرفته ام او را طلاق بدهم اما نزد تو بازگشته ام تا سرپرستی فرزندم را قبول کنی! و ...

مسعود این جملات را در حالی بر زبان می راند که من با هر کلمه ای از او نفرت پیدا می کردم که چگونه بعد از سه سال رنج و سختی و در کمال بی شرمی چنین خواسته ای از من دارد. فرزندانم نیز هنگامی که در جریان ماجرای ازدواج پدرشان قرار گرفتند به شدت ناراحت شدند به طوری که پسرم تهدید کرد از این خانه می رود! من هم به کلانتری آمدم تا از شر این مرد بی مسئولیت و حقه باز رها شوم چرا که دیگر تحمل این وضعیت را ندارم و ...

 با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ ابراهیم خواجه پور (رئیس کلانتری آبکوه) رسیدگی کارشناسی و بررسی های روان شناختی این پرونده به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.