غم های گمشده در میان شادترین پسران تهران!+فیلم
حجم ویدیو: 30.20M | مدت زمان ویدیو: 00:03:13

به گزارش گروه اجتماعی رکنا، کلیدی در قفل می چرخد و دری رو به بهشت باز می شود! بهشتی پر از کودکان  بازیگوش با آن صدای خنده های پر انرژی که غم هایت را می شویند و می برند .  به خود که می آیی ، می بینی  با قهقه های بلند وسط آنها ایستاده ای ، پر از شادی بدون فکر کردن به دغدغه هایت.

صدای بلند خنده هایت را جایی می شنویی که تصور می کردی با گام گذاشتن به آن فضا با دنیایی از غم مواجه می شوی اما پشت آن چهره های معصوم  درد دیده و  رنج کشیده ، کودکی نفس می کشد ، کودکی ای پر از امید و آرزو و خسته نشده از خستگی های زندگی .

کودکانی که به تو درس امید و دور نشدن از آرزوهایت در حتی در تلخترین روزهای زندگیشان می دهند.

آنها در غم، نداری، از دست دادن عزیزان، در تنهایی های پنهانشان بازی می کند، هدف دارند و وقتی از آرزوهایشان می گویند صورتشان لبریز باور به رسیدن می شود. درها را بر غصه و افسردگی بسته اند.

سلاح آنها در برابر  نداری و بی کسی ، بی سوادی ... امیدی ست که با اینکه هر آنچه داشتند را توانسته اند از آنها بربایند ولی نتوانسته اند این امید پر امید را از آنها بدزدند و  با آن جثه های کوچکشان می ایستند روبروی همه غم ها و سختی های  عالم.

در این بهشت آنها شیطنت های کودکان را هدیه می دهند و حالت را خوب می کنند. گذر زمان اینجا معنا ندارد. از پاهای دونده تا لم دادن جلوی تلویزیون شان هم بامزه است.

صدای گنجشک ها در درخت های اینجا نمی پیچد اما صدای خنده این کودکان سکوت رنگی وبی غل و غش این خانه را می شکند...

  کودکانی که فقط احترام می طلبند تا تمام دارایی شان را به پایت بریزند تا زندگی جاری شود در این سرای پر نور. اینجا سرای نور طلوع بی نشان ها است... جایی که پسران نونهال و نوجوان بی خانمان را دور هم جمع کرده تا آینده ای بسازند بی نظیر برای ایران زمین.

 

«دست نیاز و شکر و سپاس از کرم خداوند بی نیاز، تو را سپاس از داده ات که نعمت، نداده ات که حکمت و گرفته ات مزید بر علت... هر سه را شکر و سپاس می گوییم.»

این دعایی که دست های کودکان سرای نور را به آسمان می برد و آمین ها پشتش روان می شود.

کودکان اینجا در همه کارها مشارکت دارند. میزبان یک سینی برمی دارد و تمام وسایل و لیوان های روی میز را جمع می کند. آشغال ها را در سینی می ریزد، جارو می زند و صندلی ها را روی هم می گذارد کنار دیوار. آشپزخانه را تمیز می کند. میزبان ما حسین بود که از بم به تهران آمده است.

امیرمحمد دیگر پسری است که آنجا زندگی می کند ، 17 ساله است و از همدان آمده ، او امروز کمک ظرفشو است و می گوید: «من شغلم ظرفشو نیست! اینجا نوبتی ظرف می شوییم.» او تا کلاس نهم درس خوانده و قرار است که پرونده اش را بگیرد و در سرای نور ادامه تحصیل دهد.

پدر و مادر امیرمحمد جدا شده اند و او و برادرش در خانه عمه زندگی می کرد اما از شرایط زندگی در سرای نور بیشتر رضایت دارد.

امیرمحمد می گوید: «اینجا به ما گیتار و آرایشگری یاد می دهند. من دوست دارم آینده خوبی برای خودم رقم بزنم.

در همدان بنایی و جوشکاری را به صورت حرفه ای انجام می دادم به همین دلیل می خواهم در رشته معماری در دانشگاه درس بخوانم.»

من کار می خواهم

امیرحسین پسر شیرازی سرای نور است. او درس نخوانده و می گوید: «درس نخواندم، تا به حال یک کلاس هم نرفتم. من مصرف کننده موادمخدر بودم و همه چیز (شیشه، تریاک و...) مصرف می کردم. یکسال است که پاک هستم.

می گوید: درس خواندن  را دوست ندارم. دوست دارم بوکسور شوم. اگر مربی پیدا بشود حرفه ای بوکس را ادامه می دهم و مسابقه میدهم. مکانیکی بلدم و یک مدتی در مکانیکی کار می کردم ولی وقتی سراغ مواد رفتم دیگر نتوانستم کار کنم . دلم می خواهد دوباره کار کنم. تا کی می توانم اینجا بمانم و کار نکنم؟»

با لامبورگینی بروم سربازی

با شیطنت می گوید: «من ابوطالب از سرای نور با شما صحبت می کنم. 14 ساله هستم و سه تا آرزو دارم. اول آرزو دارم پلیس بشوم. یک زانتیای خوشگل موشکل و یک لامبورگینی بخرم! یکی در گاراژ باشد و با زانتیا این ور و آن ور بروم. با لامبورگینی می روم سربازی! لامبورگینی را کنار خیابان پارک می کنم و می روم داخل پادگان و سربازی!»

دوست دارم  مامان بابای خوب داشته باشم

ماهان 11 ساله می گوید: «دوست دارم دکتر قلب و کلیه بشوم. مادرم طلاق گرفته بابام هم زندان است. دوست دارم یه مامان بابای خوب داشته باشم. الان یک داداش دارم و دوست دارم یک خواهر داشته باشم.»

آرزو دارم مامانم برایم دوچرخه بخرد

مرتضی 12 ساله می گوید: «من درس نمی خوانم. دوست دارم سنگ تراش بشوم. آرزویم این است که مادرم برایم دوچرخه بخرد.»

می خواهم تنیسور شوم

محمد مهدی 12ساله می گوید: «درس می خوانم و درسم هم خوب است. توانستم سال ششم را سه ماهه تمام کنم و منتظرم تا بروم کلاس هفتم. دوست دارم یک تنیسور بزرگ شوم.»

دوست دارم مربی بوکس شوم

امیرعلی 11 ساله است و می گوید: «درس می خوانم و کلاس هفتم هستم. دوست دارم مربی بوکس شوم و شغلم مربی بوکس باشد.»

دلم می خواهد راننده تاکسی شوم

حسین 10 ساله می گوید: «سه هفته است به سرای نور آمده ام. مامانم سرای مهر و بابام سرای امید است. دوست دارم وقتی بزرگ شدم راننده تاکسی شوم. آرزویم این است که همه بیماران خوب بشوند.»

می خواهم آتش نشان شوم

امیر حسین کوچک ترین پسر این سراست و با شیطنت راه می رود و آرام و قرار ندارد. او می گوید: «دوست دارم آتش نشان بشم! چون آتش نشانم!»

می خواهم موتورساز شوم

رضا نیز می گوید: «من کلاس چهارم هستم و دوست دارم موتورساز بشوم.»

انشالله ننه ام آزاد شود!

حسین می گوید: «من کلاس دوم هستم اما باید کلاس سوم باشم. اول دوست دارم همیشه سرپا باشم و پلیس بشوم. یک آرزو دارم از همه بزرگتر است اما خجالت می کشم بگویم. (با اصرار می گوید) انشالله ننه ام آزاد بشود.»

آینده ای پر از امید

پسران سرای نور آنقدر ساده و رها از رویاهایشان می گویند که ناخودآگاه می روی به آینده شان. چقدر ایده آل است که هر کدام لباسی که در آرزوهایشان دوخته اند را به تن کنند.

واقعیت سرای نور اما این است که پسرانش تنها هستند، اما مردان کوچک این خانه مغلوب و تسلیم زندگی هایشان نشده اند. مقاوم بودن آنها اما نباید سبب شود من رسانه ای، شمای مسئول در هر مقامی و کسوتی، حتی شمای شهروند یادمان برود دلیل وجود این بچه ها در سرای نور چیست؟

 یادمان نرود این کودکان ، این گوشه از شهر به زندگی غرق در مشکل و دغدغه و تنهایی و نداری به زندگیشان امید می دهند به زندگیمان امید می دهند اگر یادمان نرودشان... اینان آیندگان ما هستند، یادمان نرود....

 

خبرنگار: پریسا هاشمی

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.