پسر کوچکی که دستبند نقره ای را بردستان بسته پدر خود می بیند بدترین خاطره تمام عمرش را به ذهن می سپارد. دوست ندارد سرافکندگی و شرمساری پدر را ببیند ،اما چاره ای نیست.

او مادرش را می بیند که روبروی پدر ایستاده و کلافه از این اوضاع بی ریخت زندگی اش به طعنه و گلایه می گوید :چند بار گفتم دور و بر این دوستان تاخلف نرو ،از حلقه آ تش مواد مخدر شان دوری کن و چندبار خواهش و التماس کردم ... .

دیدن اشک های دلتنگی مادر ،دل پسرک را ریش ریش می کند. خسته و کوفته شده است. سرش را روی زانوی مادر می گذارد ،اما هنوز چشم هایش را روی هم نگذاشته به خوابی عمیق فرو می رود.

ای کاش تمام این بدبختی ها خواب بودند . شاید هم پسر کوچولو در عالم خواب ،رویایی شیرین و زیبا ببیند، مثل بچه های هم سن و سال خودش در یک پارک یا کنار ساحلی زیبا و یا در سایه انبوه درختان جنگلی سر سبز دست پدر و مادرش را گرفته و قدم می زند. اما... .

بی شک لحظه ای که دوباره چشم به واقعیت های تلخ زندگی اش باز کند در اولین نگاه ،سراغ پدرش را خواهد گرفت.

پدری که با چند دوست نمای لاابالی به اتهام سرقت دستگیر شده و مشکلی دیگر روی شانه های خمیده سختی های طاقت فرسای زندگی اش گذاشته است.

پدری که بارها و بارها اشک شریک سرنوشت خود را در آورده است. پدری که حتی به احترام فرزند یکی یکدانه اش هم حاضر نشده برای یک بار هم که شده به آ خر و عاقبت کارهای اشتباه خود بیندیشد.

مادر پسرک دل پر دردی دارد می گوید خیری از این زندگی ندیده و خودش را لعنت می کند به خاطر لج بازی با خانواده اش و انتخاب لجوجانه مردی که قرار بود برایش اسب خوشبختی زین کند.

او خیلی زود از این انتخاب و زندگی با فردی که مسئولیت پذیر نبود پشیمان شد اما به قول خودش به خاطر پسرشان دندان روی جگر گذاشت و صبر کرد تا بلکه راه نجاتی پیدا کند.

بگو مگوها و اختلاف های،شان باعث شد مدتی از هم قهر کنند. اما با پادرمیانی یکی از اقوام و وعده ها و قول های مرد جوان به تازگی آ شتی کرده بودند.

پسرک از این بابت خیلی خوشحال بود. ولی این شادی ، دوباره به یاس و ناامیدی تبدیل شد. در نگاه این طفل معصوم ناگفته های زیادی وجود دارد.

مادرش نیز نگرانی تمام وجودش را فراگرفته که با این اوضاع و احوال ،عاقبت چه می شود و دغدغه دارد مبادا پول حرام ،سرنوشت فرزندش را هم تباه کند.

زن دل شکسته می گوید :شوهرم کاری داشت و می توانستیم آبرومندانه زندگی کنیم.

او بارها و بارها به همسرش اطمینان داده که مثل کوه پشتیبان تو هستم و ... .

اما پدر پسرک ، اسیر رفیق بازی شد و ... .

پسر کوچک یک جمله را دوست دارد با تمام وجود فریاد بزند :«بابا بیا برگرد خانه !» و با وجود تمام مشکلات و سختی ها ،این حرف دل مادرش هم هست.

ای کاش زوج جوان زودتر از این حرف ها رفته بودند و از یک مشاوره متخصص برای حل مشکلات خود کمک می گرفتند تا کار به اینجا نمی کشید.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

محصل