نگاه جوانان به تحصیلات دانشگاهی و واقعیتهایی که همه میدانیم
قمقمهفروشی با فوقلیسانس
رکنا: «دوست من با مدرک سیکل، اندازه یک پزشک عمومی درآمد دارد آن وقت من با فوق لیسانس کامپیوتر توی مترو قمقمه میفروشم.» یاد موضوع انشای همه نسلهای دانشآموزان ایران میافتم؛ علم بهتر است یا ثروت؟ خیلی از دانشآموزانی که از پشت میز و نیمکت بلند شدهاند و حالا با زندگی کشتی میگیرند، معتقدند ثروت بهتر است.
لااقل به گفته جوانهایی که امروز با آنها همصحبت شدم، این است که ثروت حتی آدم بیعقل و بیشخصیت را در چشم دیگران اندیشمند و صاحب کمالات جلوه میدهد: «وقتی با یک سال کار توی املاک خانه خریدم، فهمیدم درس خواندن وقت تلف کردن است.» و البته نظر مخالف: «با فوق دیپلم گرافیک کیف و صندل زنانه میفروشم، اگر چشمهام اینقدر ضعیف نبود، درسم را ادامه میدادم و الان بیشتر از این پول درمیآوردم.» درس خوب است اما برای رفتن: «ترم آخر فیزیک دانشگاه سمنان هستم. این رشته را دوست دارم چون با کمک فیزیک راحتتر میتوانم از ایران بروم و وضع و زندگی خوبی به هم بزنم.» همه اینها حرف است: «خواهرم استاد دانشگاه است، اما من با عطر فروشی توی ایستگاه مترو درآمد بیشتری دارم.»
یوسف فروشنده یکی از مغازههای بازار است؛ صندل، کیف زنانه، کیف لوازم آرایش و این جور چیزها. چشمهای روشن و عینک تهاستکانیاش، اولین چیزی است که به چشم میآید. فوق دیپلم گرافیک دارد و این طور که خودش میگوید، با هزینههای دانشگاه آزاد و رشته پرخرجش مشکلی نداشته و به خاطر بالا رفتن نمره چشمهایش دیگر نتوانسته درسش را ادامه بدهد. سه چهار دختر و پسر کمسن و سال هم کنار دستش کار میکنند، اما از کاغذ سفیدی که به شیشه مغازه چسبانده، مشخص است دنبال یک فروشنده دیگر و یک دادزن میگردد. میپرسم روزی چند نفر پی کار میآیند؟ جواب میدهد: «تازه امروز صبح کاغذ را زدم روی شیشه. یک آگهی هم توی روزنامه دادم. دروغ نگویم بیشتر از 200 نفر آمدند یا زنگ زدند، اما تا میشنوند به غیر از بیمه ماهانه یک میلیون و 200 هزار تومن حقوق میدهیم، تلفن را قطع میکنند، از بس که پرتوقع هستند.»
یوسف از امکان کار برای هر جوانی در بازار میگوید و اینکه جوانهای کم سواد پرتوقعتر هستند، در صورتی که خیلی از جوانها را میشناسد با مدرک تحصیلی بالا و خانوادهدار و قد و بالای خوب توی راسته بازار پادویی میکنند، جنس میفروشند یا حتی داد میزنند و رهگذرها را به مغازه میکشانند. با چشم به علی اشاره میکند که دارد با صدای بلند داد میزند «نصف قیمت بازار... همه رنگ شلوار 35 هزار تومن...» علی برای مغازه کناری کار میکند. انواع و اقسام شلوارهای زنانه از 65 تا 115 هزار تومان در رگالها و قفسههای مغازه چیده شده، اما او شلوارهایی را میفروشد که فصلشان گذشته و روی رگال بیرون مغازه چیدهاند. میگوید: «مطمئن باش هر سؤالی بپرسی جواب میدهم برای اینکه خودم چند وقتی برای یک هفتهنامه مطلب مینوشتم و همیشه دوست داشتم آدمهایی برای مصاحبه به تورم بخورند که راحت و خوب حرف بزنند. حیف که پول توش نبود وگرنه خبرنگاری خیلی باحال بود!»
18 ساله است و در خانوادهای ثروتمند زندگی میکند، اما دوست ندارد از پدر و مادرش پول بگیرد. تا 6 ماه پیش برای یکی از املاکیهای غرب تهران کار میکرده و درآمد خوبی هم داشته: «حقوق 4 ماه اینجا اندازه یک ماه کار کردنم توی املاکی نبود، ولی چون پول املاکی شیرین نیست آمدم بیرون. سال سوم دبیرستان یک واحد آپارتمان خریدم و ترک تحصیل کردم. به نظر خودم بهترین تصمیم را گرفتم. همین الان که همکلاسیهای من دارند سال اول دانشگاه را میگذرانند، میبینم چقدر دارند وقت تلف میکنند. من به جای وقت تلف کردن، توی بازار آیندهام را میسازم.»
آیندهای که برخلاف علی به اعتقاد سامان دانشجوی سال آخر فیزیک دانشگاه دامغان با درس خواندن محقق میشود. سامان ترنس است و چهره و قد و بالایش بیشتر به دخترها میخورد. خوشبختانه خیلی راحت و بی مقدمه صحبت میکند. به قول خودش دانشجویی که نتواند صریح صحبت کند و از گفتن واقعیت فرار کند، به درد دانشگاه نمیخورد: «من ترنس هستم. توی شناسنامه مریمم، اما از هم محلهایهام در رشت گرفته تا همکلاسیهای دانشگاه، سامان صدایم میکنند. خیلی وقت است قصد دارم از ایران بروم، اما نه به هر قیمتی. هرجایی جز ایران درآمدم بیشتر است. برای همین میخواهم با امتیاز تحصیلی بروم تا آیندهام را بیرون از ایران بسازم. الان فقط فکر و ذکرم درس خواندن است.»
علیرضا و گلشن برای خرید لباس از ساری آمدهاند تهران. راسته باب همایون را میگردند تا مناسبترین کت و شلوار را برای علیرضا انتخاب کنند. بیست و هشتم همین ماه جشن عروسیشان است. میپرسم دیر نیست برای خرید عروسی؟ علیرضا جواب میدهد: «من و گلی نمیخواستیم از پدر و مادرمان پول بگیریم، خیر سرمان تحصیلکردهایم، اما کار درست و حسابی و درآمد آنچنانی نداریم، برای همین یک کم دیر شد ولی عوضش بُرد کردیم. نزدیک 3 میلیون تومان جلو افتادیم. کت و شلواری که اینجا خریدم 800 تومن، توی ساری کمِ کم باید یک میلیون و 500 هزار تومن پول میدادم.»
علیرضا فوق دیپلم کامپیوتر و گلشن لیسانس ریاضی محض دارد، اما تا از ادامه تحصیل میپرسم علیرضا میگوید: «اصلاً حرفش را نزن. توی شهر ما هر جوانی که وقت گذاشته یک کار فنی یاد گرفته یا پارتی داشته بُرده، وگرنه بقیه یکی هستند شبیه من که با مدرک کامپیوتر، دوربین مدار بسته نصب میکنم یا گلی که با لیسانس ریاضی محض گاه گداری تدریس خصوصی میکند.»
گلشن ادامه حرف او را میگیرد: «با مدرک من که اصلاً کار پیدا نمیشود مگر اینکه صبح تا غروب بروم فروشندگی، آخر ماه هم نهایت 300 هزار تومن حقوق بگیرم. کسر شأنم میشود، ناسلامتی توی مدرسه و دانشگاه به من میگفتند مُخ ریاضی.»
فشار اقتصادی و وضعیت معیشتی جوانها را از تلاش برای درس خواندن دور کرده و جای اینکه به افزایش بار علمی فکر کنند، هم و غمشان شده پول. جواب این سؤال را که چرا دیگر کمتر جوانی پیدا میشود تحصیل را برای بالا رفتن میزان دانش و آگاهی انتخاب کند، امیر میدهد. توی یکی از ایستگاههای مترو عطر میفروشد و حسابی راضی است چون مثل خواهرش وقتش را صرف درس خواندن نکرده: «خواهرم استاد دانشگاه است. این همه سال وقتش را تلف کرد درس خواند، آن وقت من که جای ادامه تحصیل با مدرک فوق دیپلم آمدم سراغ عطر فروشی، درآمدم از او بیشتر است. توی این مملکت دانش و آگاهی به کار نمیآید، فقط باید پول داشته باشی تا پیشرفت کنی. بهت قول میدهم اگر جوانی هم دانشگاه میرود برای دانش و این چیزها نیست، مطمئن باش رشتهای که دنبال میکند پولساز است وگرنه جوانهای عاقل میدانند که پول فقط توی کار آزاد و فنی است.»
محمد هم که با امیر همعقیده است، قصد ندارد برای ترم دوم مکانیک ثبت نام کند برای اینکه هر ترم یک میلیون و 200 هزار تومان شهریه میدهد. از کار کردن نیمه وقت در مغازه زونکن فروشی پدرش هم ماهی یک میلیون و 200 هزار تومان میگیرد که اگر درس نخواند، میتواند همین پول را پسانداز کند و دو سال دیگر ماشین بخرد: «روی تصمیمم مصمم هستم، تازه خانواده هم با من موافق هستند چون جای اینکه دو سال دیگر یک تحصیلکرده بیکار باشم، همین الان درس را رها میکنم و دو سال جلو میافتم تازه مطمئن هستم دو سال دیگر ماشین زیر پام هست.»
به دانشگاه سراسری هم فکر نمیکند، به نظرش وقت گذاشتن برای قبولی در کنکور سراسری یا خریدن مدرک چیپترین کاری است که بعضی از جوانها انجام میدهند. البته همه جوانها مثل محمد فکر نمیکنند. خیلی از دختر و پسرها برای قبول شدن در کنکور سراسری و یک رشته خوب ماهها وقت میگذارند به این امید که آینده روشنی داشته باشند و به عنوان یک جوان تحصیلکرده به پیشرفت کشورشان کمک کنند.
«بابام خلبان بود.بچهتر که بودم، فکر میکردم اگر خوب درس بخوانم، می توانم زحمات او را جبران کنم و با هزار امید و آرزو وارد دانشگاه سراسری شدم.»
اینها را هدی میگوید که 34 ساله است. با کارشناسی ارشد کامپیوتر، در مترو قمقمه آب و جای مسواک و قاشق و چنگال میفروشد و از اینکه وقتش را برای درس خواندن گذاشته، پشیمان است: «اگر عقل دوستم را داشتم الان وضعیتم خیلی بهتر بود؛ مدرک سیکل هم ندارد، اما چند ماه رفت آموزشگاه و SEO را آموزش دید. حالا سایت چندتا شرکت را دست گرفته و هر ماه اندازه یک پزشک عمومی پول میگیرد، آن وقت من با این همه سال درس خواندن کارم شده قمقمه فروشی.»
هدی و همسرش در بخش فروش یکی از محصولات صوتی و تصویری معروف کار میکردند و عایدی خوبی هم داشتند. یک کاپشن حسابی به تن دارد، علامت همان محصول را که روی آن حک شده نشانم میدهد و میگوید: «اصلاً فکرش را هم نمیکردیم از شرکت بیرونمان کنند.»
بالا رفتن نرخ ارز بر زندگی او و همسرش تأثیر مستقیم گذاشت و هر دو بیکار شدند. آن طور که تعریف میکند، با مدرکش برای او کاری نیست و چارهای هم ندارد جز اینکه هرکاری از دستش برمیآید، انجام بدهد تا زندگیشان لنگ نماند. کاری که خیلی از جوانها انجام میدهند و از آنجا که متناسب با رشته تحصیلیشان مشغول به کار نیستند به حال جوانهایی غبطه میخورند که تحصیلات دانشگاهی ندارند، اما درآمدشان چندین برابر تحصیلکردهها است.
برخورد جوانان نسل پیش با کار و تحصیل البته کمی جدیتر یا بهتر که بگوییم خشنتر بود. اول اینکه از همان موقع بچگی همه کودک کار محسوب میشدند و بچه یا نوجوانی که کار نمیکرد و لااقل لوازم التحریر و لباس مدرسهاش را خودش نمیخرید، یک جورهایی ننر محسوب میشد. بعضیها این شانس را داشتند که بروند پیش پدر یا دایی و عمویی و مثلاً تراشکاری یا صافکاری یاد بگیرند و بعضی هم که این شانس را نداشتند، دو جعبه سیب زمینی میریختند توی فرغون و توی کوچهها میگردانند.
اما نگاه این نسل که شامل جوانهای دهه پنجاهی و چهلی میشود، به تحصیل هم همین اندازه خشن و جدی بود؛ از درس خواندن زیر تیر چراغ برق گرفته تا بلعیدن همه کتابهای کتابخانه مدرسه و محله. آنها نگاهی آرمانی به تحصیل داشتند و فکر میکردند اگر قرار است درس بخوانند و پایگاه اجتماعیشان را با تحصیل جا به جا کنند، باید در حد مرگ بخوانند و بدانند و برای یافتن پاسخ سؤالی به معنای واقعی کلمه گدایی کنند. صندلی دانشگاه کم بود و رقابت جانفرسا اما کسی که از سد میگذشت، میتوانستی ندیده و نشنیده گواهی دهی آدم باسوادی است. از آن طرف فضای کار هم برای جذب آدم باسواد باز بود. حالا اما توی خوابگاههای دانشجویی، چیزی که یافت می نشود، کتاب است و آنچه در جامعه یافت می نشود کار.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
سهیلا نوری
ارسال نظر