گزارشی از کارگاه قالیبافی روستایی در زهک سیستان و بلوچستان
9 سالههای قالیباف !
رکنا: دخترک سرخوشانه میانِ دارها اینور و آنور میرود. گاهی از پشت تیرکی سر خم میکند و ریز ریز میخندد: «از من عکس میگیری، پول ساندویچم را هم بده.» این را خجولانه میگوید و سرش را پشت زنی قوز کرده پشت دار قالی پنهان میکند.
محدثه 7 ساله با مقنعه سفید حاشیه دوزی شده و پیراهن و دمپایی سبز، یکی از دخترانی است که در کارگاه قالیبافی روستای «محمد شاه کرم» شهرستان زهک سیستان و بلوچستان مشغول کار است. تازه آمده قالیبافی یاد بگیرد. مدرسه میرود. میگویند کارآموز است. تصور اینکه دختربچه 7 ساله برای کارآموزی آمده دشوار است، اما در سوله بزرگ واقع در ابتدای روستا که دارها در دو ردیف موازی همچون نیمکتهای کلاس چیده شدهاند، دخترهای دیگری هم هستند که قالیبافی را در همین سن آموختهاند و حالا آنجا مشغول کارند؛ کنار مادران و بعضی دیگر از زنهای روستا که در مجموع تعدادشان 150 نفر است. سقف بلند سوله و نوری که ساعت 3 بعدازظهر پاییزی، از دریچههای بالای دیوارها اریب به داخل میتابد، با آن همه رنگ و نقش، فضایی دل انگیز را پیش رو قرار میدهد. ظاهر ماجرا این است: دخترها و زنها با لباسهای رنگی و صورتهای آفتابی رنگ که انگشت هایشان با ظرافت تمام نخها را به تارها گره میزند و رنگها را بر دل نقشها مینشانند؛ یک تصویر زیبا. خودش شبیه یک تابلو فرش است یا یک تابلوی نقاشی. آن طرف این همه زیبایی اما غمی عمیق است.
نجمه 9 ساله جوری با مهارت انگشتها را حرکت میدهد و نخها را گره میزند که انگار استادکاری ماهر است. دو سال پیش قالیبافی را شروع کرده و با مادرش به کارگاه میآید. نجمه جان مدرسه میروی؟ کوتاه میگوید: «بله» و حواسش را به کار میدهد. نگاهش به انگشتها و حرکتشان روی تارهای قالی است. نجمه بعد از مدرسه به کارگاه میآید، برای همین است که جمعیت قالیبافان بعدازظهرها بیشتر است؛ بعضی دخترها وقتی مدرسه تعطیل میشود یکراست میآیند سرکار. بقیه از 7 صبح میآیند و تا 4 سر کار هستند.
بوی نخ و نفس دخترها به هم آمیخته است. کسی دارد آرام آهنگی را زیر لب زمزمه میکند.
عاطفه است. عاطفه 22 ساله که حرکت سریع انگشتها حکایت از مهارت او دارد. از 18 سالگی در این کارگاه مشغول بهکار شده. 4 سال میشود. تا اول راهنمایی خوانده و دیگر ادامه نداده. روستا مدرسه دارد اما عاطفه دیگر دوست نداشته ادامه دهد.
عاطفه جان چقدر درآمد داری؟ عاطفه لبخند میزند و چیزی نمیگوید. صدایی آرام از او شنیده میشود:«خوب است. راضیام.» راضی بودن برای عاطفه ماهی 150 هزار تومان است. فقط همینقدر؟! کم نیست؟! این را من میپرسم و عاطفه باز لبخند میزند. فرشی که میبافی نقشه کجاست؟ مال سیستان است؟ عاطفه نمیداند. نقشهها را به آنها میدهند و دخترها میبافند. عاطفه ازدواج نکرده. دلش نمیخواهد فعلاً ازدواج کند. میگوید الان کار کنم بهتر است.
آمنه کنار عاطفه نشسته. 14 ساله است. 3 سال است در کارگاه کار میکند. تا کلاس پنجم خوانده و دوست ندارد ادامه دهد. دلش میخواهد کار کند. آخرین بچه در خانه است.
از کنار هر ردیف دار که رد میشوم، دخترها با کنجکاوی نگاهی میاندازند و در گوش هم پچ پچ میکنند. سرگرمیشان چیست؟ هیچ. اینجا به ندرت پیش میآید کسی برای بازدید بیاید، به قول حمیده 25 ساله که جزو استادکارهاست و ماهی 170 هزار تومان میگیرد، هیچ کس سراغ ما نمیآید.
انتهای سالن همانجایی است که سارا کنار زنی دیگر پشت دار و با فاصله از زمین نشسته؛ این یعنی فرش دارد تمام میشود. سارا 9 ساله است. سارا جان کلاس چندمی؟ «مدرسه نمیروم.» جوابش مثل پتک میخورَد توی سرم. سارا کلاس اول هم نرفتی؟«نه.» قالیبافی را از کی یاد گرفتی؟ زنی که کنار دستش نشسته، جای سارا جواب میدهد. «از خودم یاد گرفته.» فاطمه 38 ساله است؛ عمه سارا. او سارا را با خودش به کارگاه میآورد. خودش هم مدرسه نرفته و از اول قالیبافی کرده. ازدواج نکرده. خودش قالیبافی را به سارا یاد داده و وقتی به دختر نگاه میکند، انگار کودکی خودش را میبیند. فاطمه میگوید:«اینجا مردها همه بیکارند. قبلاً کشاورزی میکردند اما الان کار نیست. زنها باید کار کنند. همه هم که نه. بعضیها میآیند. از شهرک میآیند.» منظور فاطمه از شهرک همان روستاست که به آن مجتمع مسکونی محمدشاه کرم هم میگویند و حدود 900 خانوار دارد. خانوارهایی که کارشان کشاورزی بوده و گندم و جو میکاشتند اما حالا به قول خودشان سال خشکی است و چیزی درنمیآید. علاوه بر آن طوفان دیگر رمقی برای زمینها نگذاشته. شن، زمینهای کشاورزی را پوشانده و امیدی به رویش مجدد نیست.
مرضیه خیلی وقت است اینجا کار میکند. از باسابقهها است. قدمت کارگاه هم به 25 سال میرسد. 3 تا بچه دارد. بچههایش مدرسه میروند و خودش میآید کارگاه. درآمدش کم است اما راضی است چون مردش درآمد ندارد.
نادیا مانتوی صورتی پوشیده. کلاس پنجم است. از مدرسه میآید اینجا قالیبافی میکند. مدرسه را دوست دارد و میخواهد درس بخواند و معلم شود. از معدود دخترهایی است که مدرسه را دوست دارد. 7سالگی قالیبافی را از مادرش یاد گرفته و میداند در آینده نمیخواهد قالیباف باقی بماند. زکیه هم مثل اوست. زکیه 14 ساله لاغر اندام که کلاس نهم است. درس خواندن را دوست دارد و دلش میخواهد ادامه دهد.
فرحناز و فائزه ریگی اما نظری غیر از این دارند. خواهر هستند. فرحناز 25 ساله است و ازدواج نکرده. تا اول راهنمایی خوانده و دلش نمیخواسته ادامه دهد. مدرسه را دوست نداشته و دوست هم ندارد از روستایشان برود. همینجا بماند و کار کند.
فائزه کلاس هشتم است و هنوز مدرسه میرود اما مدرسه را دوست ندارد. میگوید: «تا موقعی که بتوانم میروم مدرسه اما سخت که بشود نمیروم. تا کلاس نهم میروم دیگر بس است.»
فرحناز دنبال حرف خواهرش میگوید: «اینجا هرکس خودش تا هر موقعی که بخواهد مدرسه میرود و خانواده اجبار نمیکند. برای ازدواج هم اجبار نمیکنند. ما سه تا خواهریم و دوتا برادر. دخترها همینجا میمانند و پسرها بیشتر میروند یزد برای کارگری.»
خان بیبی ریگی حدوداً 50 ساله از طایفه ریگی هم اینجور میگوید: «سال خشکی همه چیزمان را از بین برد. کشاورزی از بین رفت. کسی سری به ما نمیزند. اینجا طایفههای ریگی و شهرکی و نارویی هستند. هرکه توانسته کوچ کرده و رفته. اصفهان و یزد رفتهاند.» بچههای خودت کجا هستند خان بیبی؟ «خودم بچه ندارم.» و سکوت میکند.
فرشها از سوله مستقیم میرود تهران. میگویند فرشها میآید به تهران شما. فرشهایی که 5، 6 ماه طول میکشد تا یکیشان بافته شود. میگویند ما گلیم اصیل سیستانی داریم که در بعضی خانهها پیدا میشود اما این فرشها نقشهاش مال اینجا نیست.
«نقشه فرشها مال قم است و از قم میآید. نقشههای خود سیستان نقشهای قدیمی گلیمی است.» این را زهرا رخشانی، مسئول کارگاه میگوید. خودش اهل همین روستاست. از سال 71 کارگاه را راه انداختهاند. خصوصی است. در زابل آموزش دیده و اول در روستا دو تا اتاق کوچک بود و الان زنها و دخترها در سوله کار میکنند. میگوید:«دستمزدها کم است. البته دخترها خیلیهایشان شاگرد هستند. بیشتریها روزی 7 هزار تومان میگیرند. استادکارها برای یک فرش که تمام شود تا یک میلیون هم میگیرند. بسته به فرش دارد. دخترها دوست ندارند درس بخوانند چون خانوادههایشان پول ندارند.»
قالیبافها دیگر کم کم دارند دست از کار میکشند. نزدیک تعطیلی است. ناهارشان را همانجا خورده و نخورده، وسایل را جمع میکنند و قوز پشت را کمی صاف.
تناقضی غریب است میان صورتهای خندان و قوزپشتها. تناقضی غریب است میان دخترکان کوچک زیبا، میان آن همه رنگ و نقش و نیمکتهایی که از حضورشان خالی میشود. تناقضی غریب است میان قالیبافان ریزنقش 9 ساله و فرش نفیس چندصد شانه. خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید
ارسال نظر