گزارشی از حضور سه ساعته در کلاس نقاشی
یک مهد کودک در قلب پایتخت دنیای کوچک، جهان بزرگ
رکنا: آنها دنیا را به رسم خودشان تعریف میکنند، با نگاه و منطق کودکی. این کودکانه دیدن و زیستن است که دنیا را برایشان قابل درک میکند. اما کنار بچههای مهد کودک، دنیا طور دیگری میچرخید؛ دانستم که ما دغدغهها و رؤیاها را با کلاف بزرگسالی در ذهنشان بافتهایم.
دلمان نمیخواسته، اما در دنیای کودکی آنها دست بردهایم. بچگیشان را دزدیدهایم. آنها در بچگی شیرینشان؛ تلخ، بزرگی میکنند. یکی توی رؤیاهای آنها خط انداخته و زندگی را برایشان مشکلدار معنی کرده.
«یک زن ساده، یک مرد سادهتر و دو تا بچه و یک ساک کوچک. نشسته دور میز.» این نقاشی ساده را مربی جوان مهد میکشد روی تخته. بچهها نشستهاند روی صندلیهای صورتی و قرار است در یک صبح پاییزی هرچه که در مورد این آدمها به ذهنشان آمد، بگویند.
امیرمهدی به زحمت خودش را روی صندلی در حالت نشسته نگه میدارد. انگار میان او و صندلی هزار فرسنگ فاصله است: «این آقاهه بابای خونهس. داره به پسرش میگه که... راستی اسم پسرش ساشاس... داره بهش میگه درسات رو بخون، درسات رو بخون!»
لینا با دو گیس پراکنده و لبهای آلبالویی رنگ، میدود توی حرف امیرمهدی:« نخیر. اینا دارن در مورد دلار حرف میزنن.»
سارینا تند برمیگردد توی صورت لینا و گیس پراکنده آشفتهتر میشود:«دلار چی هست؟»
امیرمهدی فاتحانه توضیح میدهد: «مث پوله. آقاهه میگه زریجون دیدی دلار اومد پایین؟»
امیرمهدی مثل کلاف سفت پیچیده شده دارد تقلا میکند خودش را باز کند:«دیدین ماشین هم چقد گرون شده. بابای منم میخواست ماشین بخره، گرون شد، هی به مامانم میگه تو نذاشتی، تو نذاشتی!»
اسم ماشین که میآید آرین میپرد وسط ماجرا. انگار حرفهای مهمی دارد که منتظر بوده تعریف کند و تا حالا به زور جلوی خودش را گرفته:«لکسوز هم خیلی گرون شده، دایی من یه سیاه خوشگلشو داره. خیلی تند میره، دیشب خورده بود به یه ماشین دیگه اومد خونه ما به مامانم گفت ای وای دیدی بیچاره شدم. داییم میگه اما اشکال نداره، ماشینم گرون شده، پولدار شدم.»
پسرها نقاشی و مربی را ول میکنند. انگار نه انگار، رفتهاند سراغ ماشینها: «من بزرگ شم باید یه لامبورگینی بخرم.»
«اصلاً میدونی چقد پولش میشه؟!»
«قد خدا خیلی خیلی خیلی»
«بابام میگه باید دکتر بشی بتونی از اون ماشینا بخری!»
«دکترا آمپول میزنن...»
«نه نمیزنن!»
«چرا میزنن. همین دیروز یکیشون بهم آمپول زد، ببین جاش رو!»
آرین میخواهد لباسش را پایین بکشد و جای آمپول را نشان بدهد. مربی میآید وسط و بحث را ختم به خیر میکند: «قرار شد در مورد این خانواده حرف بزنیم!»
آفتاب از کنار پرده صورتی میخورد به نگاه آرام باران. باران میگوید: «آفتاب میخوره به چشمم.» مربی میگوید برو پرده را بکش. باران دلخور میگوید: «بچهها نباید پرده بکشن. سخته!» جا به جا میشود و بعد نقاشی را نگاه دوباره میکند: « من فهمیدم. اینا دارن در مورد مادر بزرگشون حرف میزنن.
ببین مامانه چقد ناراحته، ساک رو برداشته بره قهر؛ فکر کنم از دست مادر شوهرشششش ناراحته، ببینید! مرده هم میگه هیچی نگو، هیچی نگو مادرمه!»
آتنا چشمهایش را از توی موها میکشد بیرون: «هممتتتتون اشتباه میکنید. اینا میخوان برن. دارن وسایلشون رو جمع میکنن. میخوان برن پیش خالشون کانادا. زنه میگه دلم برای مامانم تنگ میشه، من نمیام، من نمیام!»
رضا میگه:«نخیرم، مستأجرن که میخوان برن، میخوان خونه رو جا به جا کنن.»
آتنا میگه: «تو فکر من نرو. خودت فکر کن. اگه راس میگی پس چرا نمیرن؟!»
رضا میگه:« پولشون کم اومده نمیتونن.»
حلما که در سکون و سکوت محض فقط گوش میدهد و خیره شده به نقاشیهای ساده، بلند میشود میرود جلو و دست میکشد روی نقاشی دختر کوچک خانواده. دختر کوچک در لحظه پاک و محو میشود.
مربی حلما را برمیگرداند سر جایش: «چرا پاک کردی اونو!!»
حلما بیترس و واهمه میگوید: «نباید کوچیک باشه باید بزرگ باشه.»
مربی در بهت و حیرانی: «چرااا ؟!!!»
حلما همچنان مصمم:« چون مامانش اونو بزرگ به دنیا نیاورده، اگه بزرگ به دنیا آورده بود، لازم نبود بره مهد. مامانا باید بچهها رو بزرگ به دنیا بیارن نه کوچیک.»
مربی میرود سراغ بچه اول خانواده: «هیشکی نمیخواد در مورد این آقا پسر گل که احتمالاً میره مدرسه چیزی به ما بگه؟»
فربد محکم و سنگین میگوید: «ولش کنین اینو. حتماً بیتربیته، بچه بدیه، رفته سیگار کشیده اون پشت کوچه شون. حالا قایمش کرده ببینین تو مشتش قایم کرده، مث داداش من...» بچهها کپ میکنند در لحظه. نگاهها میخورد به فربد. سنگینی فضا فربد را مینشاند روی صندلی. مربی فرمان خروجم را میدهد: «تا کار به جاهای باریک نکشیده شما تشریف ببرید.»خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید
ارسال نظر