داستان خیالی
روح صاحب باغ در شب بارانی به دیدن سگش آمده بود!
رکنا: چند ماهی میشد که از شهر زده بودم بیرون و توی باغ نسبتاً بزرگی که وسطش کلبه کوچکی بود زندگی میکردم. روستای زیبایی بود و آرامشی که داشت میتونست خیلی حالم رو بهتر کنه. صبح و شب کارم شده بود، نوشتن. هرچیزی که اتفاق میافتاد و هر چی که از قبل توی ذهنم بود رو، روی کاغذ میآوردم.
سر ماه کل خرت و پرتهایی که لازم داشتم رو میخریدم و تقریبا در طول ماه دیگه از خونه بیرون نمیرفتم. کسی هم به دیدنم نمیاومد و به جز من و سگ بزرگی که توی باغ بود و شبها، نگهبانی میداد، موجود دیگهای اون اطراف زندگی نمیکرد. مثل شهر نبود که خونهها به هم چسبیده باشن و مجبور باشی آروم حرف بزنی که همسایه دیوار به دیوارت، صدات رو نشنوه.
اونجا یه خونه کم کم، هزار متری باغ داشت در نتیجه فاصله هر خونه با خونه بغلی اونقدری بود که حتی اگه فریاد هم میزدی به سختی به گوش همسایهها میرسید. یک شب که بارون عجیبی میبارید و آسمون رعد و برقهای وحشتناکی میزد، سگی که توی باغ بود شروع کرد به زوزه کشیدن. درست شبیه به گرگ زوزه میکشید. فضای ترسناکی شده بود که دوستش داشتم، چیزی که هیچ وقت توی شهر برام اتفاق نمیافتاد.
رعد و برق و بارون و زوزه، اون هم توی باغ تاریک و پر درختی که کمی ترسناک به نظر میرسید. سگ مدام زوزه میکشید و هر بار بلندتر از قبل این کار رو میکرد. ساعت تقریباً 2 نصفه شب بود. با خودم فکر کردم حتما از رعد و برق ترسیده که اینطوری زوزه میکشه.
رفتم بیرون که هم یه سر و گوشی آب بدم هم چند دقیقهای کنار سگ بمونم، تا شاید کمتر بترسه و دیگه سر و صدا نکنه. تا از خونه رفتم بیرون، متوجه شدم که کسی بشدت داره در باغ رو میکوبه، یک کمی ترسیده بودم، نمیتونستم حدس بزنم که چه کسی میتونه پشت در باشه، ماه تا ماه کسی به من سر نمیزد، چه برسه توی همچین هوایی و همچین ساعتی! چوب بلندی که کنار پله گذاشته بودم رو برداشتم و به سمت در باغ حرکت کردم. وقتی نزدیک در شده بودم، میتونستم صدای مردی که پشت در بود رو بشنوم. مدام به در میکوبید و فریاد میزد باز کنید.
چوب رو گرفتم پشتم و آروم در رو باز کردم. مردی پشت در بود که زیر بارون خیس خیس شده بود و مثل دوش آب، از موها و ریشهای بلند و سفیدش آب میچکید. بریده بریده حرف میزد و انگار لکنت زبون داشت. به نظر میرسید از چیزی ترسیده باشد. پشت سر هم و سراسیمه میگفت: «سگه داره زوزه میکشه، یکی داره میمیره، یک کاری بکنین.»
سعی میکردم آرومش کنم، بهش گفتم سگ از صدای رعد و برق ترسیده که زوزه میکشه اما باز حرف خودش رو تکرار میکرد و میگفت: «شماها هیچی نمیدونین. یکی داره میمیره.»
هرچی بیشتر میگذشت، صدای زوزه سگ بلندتر میشد، همیشه کوچیکترین صدایی رو که میشنید با پارس میرفت به سمتش، ولی اون لحظه معلوم نبود صداش داره از کجای باغ میآید. پیش خودم فکر کردم، نکنه براش اتفاقی افتاده باشه.
به مرد گفتم همونجا صبر کنه تا من برم و برگردم. در رو بستم و رفتم به سمت صدای زوزه. کنار باغ، رودخونه باریکی رد میشد، سگ بالای رودخونه نشسته بود و زوزه میکشید، وقتی سعی کردم سگ رو با خودم ببرم، بیشتر زوزه میکشید.
ترسیده بودم، فکر کردم شاید چیزی رو توی رودخونه دیده. وقتی به سمت در باغ رفتم، مرد رفته بود، ولی سگ هنوز داشت زوزه میکشید. بیش از حد خسته بودم، وارد کلبه شدم، گفتم هرچی باشه به من ربطی نداره و صبح مشخص میشه که چه اتفاقی افتاده. اون شب سگه تا صبح زوزه کشید، جوری که صبح وقتی برای غذا دادن بهش رفتم توی باغ، خیلی بیحال افتاده بود همونجایی که دیشب نشسته بود.
بعدازظهر اون روز برای خرید رفتم سمت بازارچه روستا. کنار قهوهخونه صاحب باغ بغلی رو دیدم. بهم گفت: «دیشب چرا اینقدر سگت زوزه میکشید؟» گفتم: «نمیدونم حتماً از صدای رعد و برق بود.» بهم گفت: «فقط یکبار دیگه اینطوری زوزه میکشید. اون هم وقتی که صاحب بیمارش توی رودخونه باغ مرده بود. یکدفعه برق از چشمام پرید.» پرسیدم: «یعنی همون مردی که قبلا صاحب باغ بوده؟» گفت: «آره، بنده خدا قبل از اینکه بمیره همیشه میاومد اینجا، آخه قهوهخونه مال برادرشه. خدا بیامرز یک روز پاش لیز میخوره و میافته توی رودخونه، چون سرش به سنگ میخوره بیهوش میشه و نمیتونه شنا کنه، سگه بیچاره چند ساعتی زوزه میکشه تا همسایهها، میرن و اونجا و بدن بیجون صاحبش رو از آب میکشن بیرون.»
نفسم توی سینهام حبس شده بود، بهش گفتم: «دیشب یکی اومده بود دم در باغ و اون هم همین جریان رو میگفت.» وقتی از قیافه و سر و وضعش تعریف میکردم، همه کسایی که توی قهوهخونه بودن با حالت متعجبی به حرفهام گوش میدادن. یکی از اونهایی که کنارم ایستاده بود با صدای بلندی به صاحب قهوهخونه گفت: «عکس برادر خدابیامرزت رو داری؟» جواب داد «آره» و لحظهای بعد با عکسی توی دستش اومد سمت من. قلبم داشت توی سینه میایستاد و نفسم در نمیاومد، وقتی همون مردی رو توی عکس دیدم که دیشب اومده بود دم در باغ، اون هم با سگی که کنارش نشسته بود و به نظر تولگی همون سگی بود که الان مدتهاست توی باغ منه.
کاوه م. راد
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
چالش رقص خیابانی کار دست دختر جوان داد +فیلم
آخرین خبر از پرونده قضایی ثامن الحجج / سهم 2 مجری تلویزیونی چقدر است+ عکس
مردان شیطان صفت کبری 14 ساله را محاصره کردند! + عکس
گذرنامه عجیب شهرام جزایری +عکس و سند
رشد 2 دست نوزاد روی شکم یک دختربچه! + عکس های عجیب
صدور کیفرخواست برای مهرداد میناوند !
جواب بله دختر 19 ساله تبریزی برای صیغه شدن / 100 جوان به دام افتادند!
روش خندهدار یک زندانی برای فرار از زندان + تصویر
تجاوز گروهی وحشیانه به دختر 17 ساله در استخر خصوصی
دار زدن کبری رضایی 14 ساله با چادر در مقابل خانه اش + عکس
تجاوزهای سریالی به 2 پسر در مکانی مقدس!+ عکس
تجاوز وحشیانه برادر شوهر به عروس جوان / این زن در جنوب تهران قتل عام به راه انداخت + عکس
ارسال نظر