گزارشی از زندگی در همسایگی قبرفروشهای تهران + فیلم
رکنا: آدرسش سرراسته؛ تقریباً میشه دیوار به دیوار قبرستون؛ روبروی راسته سنگ قبر فروشها؛ ریز میخندد و زیرلب استغفرالهی میپراند و ادامه میدهد: اصلاً از هرکدوم از سنگ قبر فروشهای اون راسته بپرسی، آدرس دقیق «پیرزن پیرمردا» رو نشونت میدن؛ با کروکی.
از جاده قدیم قم آدرس میدهد؛ سیگارش را از بین تارهای قطور سبیلش، گوشه لب میچپاند و با دست، درختهایی که توی خط افق قد کشیدهاند را نشان میدهد و میگوید:
_ سرراسته؛ کافیه همین مسیر رو راست شکمت بگیری و بری...
(انگار میفهمد هنوز گیجم و دوزاریم درست نیفتاده) دوباره کام میگیرد و سیگار فیلتر قرمزش را از لابهلای سبیلهای پرپشتش بیرون میکشد و میگوید:
«اون درختا رو میبینی؟ اونجا قبرستونه؛ تقریباً میشه دیوار به دیوار قبرستون؛ روبروی راسته سنگ قبر فروشهاس؛ اصلاً از هرکدوم از سنگ قبر فروشهای اون راسته بپرسی، آدرس دقیق «پیرزن پیرمردای کهریزک» رو نشونت میدن؛ با کروکی.»
جملهاش که تمام میشود بیخود و بیجهت لبخند تلخی تحویلم میدهم و لب های کبودش از لابهلای تارهای سبیلش پیدا میشود؛ زیرلب لاالهالاالله و استغفراللهی میپراند و در جهت عکس، راهش را کج میکند؛ میرود و زیر لب زمزمه میکند: «سنگ قبرفروشها» و ریز ریز میخندد...
میگویند همان 45 - 40 سال پیش، وقتی رئیس اتوکشیده و کراواتی بیمارستان فیروزآبادی تهران سه چهار پیرمرد و پیرزن سالخورده و بیجا و مکان را مقابل بیمارستان دید، فکر راهاندازی چند اتاقک برای نگهداریشان به سرش میافتد؛ آنقدر جدی، که شال و کلاه میکند و میآید بیابانهای جنوب تهران؛ درمانگاه متروکه مرحوم امینالدوله کهریزک؛ قدیمیها میگویند اینجا آنقدر متروکه بوده و دست دکتر حکیمزاده پنجاه و خوردهای ساله آنقدر تنگ، که خود دکتر فُکل کراواتی دست به کار میشود و پاچه شلوار بالا میزند و شروع میکند گل لگد کردن؛ دست تنها؛ نقل است از بعضی قدیمیهای کهریزک که وقتی دکتر کراواتی آمده بود کهریزک، جای این سنگ قبر فروشها، آجر فروشها بودند؛ دکتر سراغ یکیشان میرود و میگوید یک کامیون آجر میخواهم برای خانه سالمندان؛ آجر فروش میگوید پول داری؟ دکتر اتوکشیده کراواتی هم که دستش خالی بود، فقط سر تکان میدهد که یعنی ندارم؛ آجرفروش هم آب پاکی را میریزد روی دستش که آجر مفتی نداریم؛ خوش گلدی؛ به سلامت؛ دکتر اما دست در جیبش میکند و یه دوزاری درمیآورد و میگیرد جلوی آجر فروش؛ که یعنی به اندازه این دوزاری به من آجر بده؛ آجرفروش هم که هاج و واج مانده بود، نگاهش میکند که یعنی چی؟ حکیمزاده هم میگوید «بنّا سرِ زمین است؛ بهش قول دادهام با آجر برگردم» خلاصه یک آجر میگیرد و میزند زیر بغلش و راه میافتد سمت زمین؛ آجرفروش که از این کار دکتر کراواتی جا خورده بود، دو دو تا چهارتایی میکند و خلاصه دلش رضا میدهد یک کامیون آجر بدهد به دکتر اتوکشیده؛ یک بار آجر برای آسایشگاه؛ میگویند وقتی کامیون آجر میرسد سرِ زمین، میبینند همان دکتر اتوکشیده کراواتی لباس کارگری تن کرده و بنایی میکند... قدیمیها میگویند برکت نیت خالص و دل پاک آن دکتر کراواتی بود که تک آجر این آسایشگاه را به جایی رساند که امروز بیشتر از 1700 پیرزن و پیرمرد و معلول و از کار افتاده و ام اسی را در خود جا داده؛ تک آجری که تبدیل شد به آسایشگاهی 420 هزار متر مربعی؛ به پناهگاه بیپناهترینها؛ به مأمن از همه جا راندهها؛ محلی برای درماندهها؛ تک آجری که برکاتش تا دنیا دنیاست مضاعف میشود به نیت خیر همان دکتر کراواتی؛ حتی بعد از مرگ...
به قول پیرمردی که کنار در مؤسسه نشسته: «هشت؛ یک ربع کم» است که میرسیم جلوی میلههای آهنی ورودی «کهریزک»؛ «آسایشگاه خیریه کهریزک»؛ همان دری که مقابلش با فونت درشت نوشته: «نیکوکار گرامی و عیادت کننده ارجمند خواهشمند است به جای چیپس، پفک و تنقلات شور که برای سالمندان بسیار ضرر دارد از مواد جایگزین سالم مانند شیر، لبنیات، میوه و سبزیجات و مغزهای خشکبار خام و بینمک تهیه نمایید».
با اینکه 8 صبح است و قاعدتاً باید نصف پیرمرد و پیرزنها این ساعت خواب باشند، بلندگوهای محوطه، موزیک تندی را پخش میکنند؛ آنقدر تند و بلند که تک و توک پیرمرد و پیرزنی که پای پیاده یا روی ویلچر از محوطه رد میشوند، ناخواسته با ریتم موزیک هماهنگ میشوند و تکان تکانی به خودشان میدهند و ریز ریز میخندند و یواشکی چشمک میزنند؛ به یاد روزهای نه چندان دور جوانی...
وارد بخش که میشوی پیش از هر چیز، مگسهای معلق آویزان از برچسبهای بیرنگ نگاهت را جلب میکند؛ برچسبهایی که جلوی در ورودی هر اتاق از سقف آویزان شدهاند و هر کدام دهها مگس را شکار کرده و اجسادشان را به همدیگر چسبانده؛ بخش ساکت است و هر از گاهی صدای ویز ویز دست و پا زدن مگسی تازه شکار شده سکوت راهرو را میشکند؛ پیرمردی در گوشه یکی از سالنها مشغول بافتن تابلو فرش است؛ صورتش را از ته تراشیده و شق و رق روبروی دار کوچکی نشسته؛ از روی نقشه کامپیوتری که یک مشت عدد را کنار هم نوشته، نخهای رنگی را از بین شیارهای دار قالیچه رد میکند و آرام و لرزان گره میزند. کندی انگشتهایش داد میزند که تازه کار است؛ با ذوق، چند رج آخر را نشان میدهد و میگوید «اینها را میبینی؟ توی سه ماه بافتمش؛ خوبه نه؟» لبخند یخی میزنم و به نشانه تأیید استعدادش، سر تکان میدهم؛ میگوید: «اینجا کلاس تئاتر و موسیقی هم میرم؛ عالیه»؛ ناخودآگاه دوباره لبخندی سرد تحویلش میدهم و بدون هیچ فکری میپرسم:
- رجهای قبلی رو چند وقته بافتی؟
_ اونا رو من نبافتم؛ تازه یاد گرفتم گره بزنم.
_ (بیخود و بیجهت میپرسم) خب کی اونا رو بافته؟ الان کجاس؟
_ (از بالای عینک فریم کائوچویی نگاهم میکند) این اواخر چشماش دیگه نمیدید؛ یه مدت بافتن رو گذاشت کنار ولی بعدش مُرد.
دستپاچه سعی میکنم حرف تو حرف بیاورم؛ میفهمد و خونسرد میگوید: «من سعی میکنم روحیه خودم رو حفظ کنم؛ اینجا آدما با هم فرق دارن؛ باید سعی کنی روحیه خودت رو حفظ کنی» دوباره با همان ذوق زدگی میگوید: «من از اینجا راضیم؛ رسیدگیشان خیلی خوب است...» این را میگوید و خیلی رسمی خداحافظی میکند و مشغول گره زدن میشود.
از این آدمها اینجا زیادند؛ پیرزنی که بدون عروسکش خوابش نمیبرد و نمیتواند باور کند که بچههایش دیگر کنارش نیستند؛ پیرمردی که وقتی کنارش مینشینی، قد یک ایرانگردی، خاطرات تعریف کردنی دارد؛ بیماران ام اسی که خیلیهاشان هنوز شوکه بیماریشان هستند و معلولانی که بیشتر از هر آدم سالمی، قدر یکایک اعضای بدنشان را میدانند. آدمهایی که به واسطه فقر یا بیکسی یا ناتوانی خانواده در مراقبت از آنها، تک تک روزهایشان را اینجا شب میکنند و شبهایشان را روز؛ اما در مقابل هم کم نیستند انسانهایی که با هر وسع و توانی سعی میکنند گوشهای از نیازهای این فرشتگان زمینگیر شده را فراهم کنند و دری از امید را به رویشان بگشایند؛ از تیمهای هفت هشت نفرهای که پنجشنبه هر هفته همسر و فرزند و زندگی را رها میکنند و تمام ساعتهای آن روزشان را وقف شستن و تر و خشک کردن افتادهترین بیماران این مرکز میکنند تا آدمهایی که کرور کرور پول میدهند تا لبخندی بر لب این فرشتگان بنشیند و دست دعایی به آسمان بلند شود.
یکی از مسئولان کهریزک میگوید از کارخانهدار، بازاری، وکیل و پزشک تا کارگر و خانهدار و استاد دانشگاه جزو خیرینی هستند که هر چه در توان دارند به این مددجویان کمک میکنند؛ میگوید: «یک سال پیش بود که یکی از بازاریهایی به نام تهران آمد به مؤسسه؛ آنقدر آمد و رفت تا یک روز به ما گفت «تصمیم گرفتم هر ماه حداقل 50 میلیون تومان به حساب کهریزک واریز کنم» ماه به ماه این مبلغ را واریز کرد تا اینکه بعد از یک سال، سند 100 مغازه را به نام این مؤسسه زد؛ میگویند «آنقدر برای کمک به این پیرزن و پیرمردها مصمم است که به اطرافیانش گفته اگر یک ماه این پول به حساب این پیرزن پیرمردها واریز نشد بدانید عمرم قد نداده ...»
با تمام خدمات توانبخشی، درمانگاهی، مراقبتهای ویژه، فیزیوتراپی، کارگاهی و ... هزینه ماهانه میانگین 2.5 میلیون تومانی برای هریک از مددجویان این مرکز، کهریزکیها میگویند: بدترین خانهها از بهترین آسایشگاهها، بهتر است و هیچ لبخندی جای لبخند و نوازش فرزند، خواهر و برادر را نمیگیرد و هیچ دریای محبتی در قیاس با ذرهای از محبت خانواده، ناچیز است. محبتی که خیلی از این پیرزن و پیرمردها محتاجش هستند و بسیاری از اهالی کهریزک آرزو به دل آن ماندهاند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر