باز خدا را شکر که مامان قدری از فوت و فن خیاطی بهره برده بود و گاهی وقت ها به شیوه خیاط های قدیمی، برایم لباس می دوخت و گرنه که واویلا!!... کیف و کفش و مانتو را هم از " نازنین " دختر آقای سماواتی که تاجر فرش بود و در مجتمعی که پدرم سرایدار آنجا بود، زندگی می کرد، با کلی خواهش گرفتم.
همه بدبختی های من از آنجا شروع شد که "مهسا"ٰ، یکی از هم دانشکده ای هایم مرا به جشن تولدش دعوت کرد. همانجا بود که با " سامان " آشنا شدم. سامان پسر خوبی بود و دوست برادر مهسا بود. از همان ابتدای مهمانی سامان رفت تو نخ من! این را از گردش چشم هایش که مدام این سو و آن سوی خانه مرا می پایید و گاهی هم لبخند خریدارانه می زد، فهمیدم.
وقتی میز شام را چیدند و میهمان ها را برای خوردن غذا، به سر میز دعوت کردند، سامان بشقاب و قاشق و چنگال به دست به طرفم آمد:
بفرمایید... اینها را برای شما آوردم. غمزه ای کردم و نجوا کنان گفتم: اوا... چرا شما زحمت کشیدین؟!
او زل زد توی چشم هایم و با صدای مردانه و لحن متین گفت: چه زحمتی خانم؟ حالا بفرمایید چی میل دارید تا براتو بکشم؟
من که همیشه عادت داشتم برای مردم کلاس بگذارم و موقعیت خودم را از آنچه که هستم بالاتر نشان دهم گفتم: خیلی ممنون از لطف شما. راستش من عادت ندارم شب ها شام بخورم. معمولا من غروب کمی میوه می خورم و حداکثر یه لیوان شیر با یک قطعه نان تست.
موقع ادا کردن این جملات، سعی کردم مثل دخترهای بالای شهری کمی توی دماغی و کشدار و مثل آدم هایی که تازه فارسی حرف زدن را یاد گرفته اند و زبان شان سنگین است صحبت کنم. سامان با نگاه تحسین آمیزی سر تا پای مرا ورانداز کرد و با شیطنت گفت: اینکه کاملا معلومه. اگر آدم پرخوری بودین که اندامی به این زیبایی نداشتید.
داشتم از خوشحالی می ترکیدم! اما با ناز چشم هایم را به زمین دوختم و گفتم: شما لطف دارید.
و در دل گفتم: خبر نداری که هیچ کدوم از ما تو خونه مون یک شکم سیر غذا نمی خوریم و گرنه من هم الان تپل بودم و اینطور شکمم به کمرم قفل نمی شد!
مهسا خرامان خرامان مثل کبک به طرفمان آمد. لبخندی میهمان لب هایش بود. وا...! چرا شماها این گوشه وایستادین؟! چرا هیچی نمی کشین؟ این را گفت و با پشت دستش به آرامی مرا هل داد به طرف میز شام. شش، هفت رقم غذا با تزیین های مختلف و زیبا روی میز خودنمایی می کردند. دلم داشت برای یکی یکی آنها ضعف می رفت. چشم هایم می دید و اسید معده ام به شدت درحال ترشح بود.
اگر موضوع کلاس گذاشتن و با چنگال غذا خوردن و لب و لوچه را به آرامی تکان دادن نبود، دلم می خواست آن دیس های پر از غذا را جلوی دستم بگذارم و آنطور که بهم می چسبد دلی از عزا درآورم اما... خب ... حالا که وقت این کارها نبود. سرانجام با اصرارهای مهسا و " جون من از این غذا بکش و جون من از دیس غذا بردار گفتن هایش "، بشقابم را پر از غذاهای جورواجور کردم.
از باقالی پلو و مرصع پلو وشیرین پلو بگیر تا شنیسل مرغ و جوجه کباب و ماهیچه و میگو سوخاری... دلم داشت بال بال می زد تا این بشقاب پر ازغذاهای خوشمزه وارد خندق بلا شود. با چنگال شروع کردم به نوک زدن غذاها. یکی از یکی خوشمزه تر.
وسط های غذا خوردن بودم که یاد چشم های گرسنه خواهر و برادرهایم افتادم. کاش می شد یک جوری از این غذاها برایشان می بردم تا آنها هم برای یک بار که شده بتوانند یک دل سیر غذا بخورند.
بعد از شام یکی از دوستان برادر مهسا برایمان گیتاز زد و یک ساعت بعد دوباره میز دسر چیده شد. دسرهای رنگارنگ با طعم های مختلف، از کیک و ژله و کارامل گرفته تا بستنی ساده و میوه ای و سنتی و زغفرانی. با اینکه در حال ترکیدن بودم اما هیچگاه دلم نمی آمد که از این فرصت به دست آمده و این دسرهای خوشمزه دل بکنم.
آخر شب که شد سامان خیلی اصرار کرد که مرا برساند اما من قبول نکردم. نمی خواستم کسی از محل زندگی ام خبر داشته باشد. با ناز گفتم: از لطف شما ممنونم اما " ددی جون " خودشون می یان دنبالم یا راننده شون رو می فرستن.
این را گفتم و چانه ام را بالا بردم و سرم را یک وری کردم و ژست دخترهای پولدار را گرفتم و زیر چشمی سامان را پاییدم. سامان از جواب من ، وا رفت. کمی این پا و آن پا کرد و با نگاهی مشتاق و یک عالمه حرف نگفته با من خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او، میهمان ها یک یک از جایشان بلند شدند.
مهسا جون... مهمونیت واقعا معرکه بود... به ما که خیلی خوش گذشت. مهسا جون...یه شب فراموش نشدنی بود. از حالا منتظر جشن تولد سال دیگه ات هستیم.
داشتم با خودم فکر می کردم که حالا این وقت شبی چه جوری برگردم خانه. لبخندی زدم و گونه هایم را به گونه های مهسا کشیدم:
اوه عزیزم... معرکه بود... همه چیز عالی بود... از حالا بگم حتما تو هم باید تو جشن تولد من شرکت کنی...
چشم های درشت وسیاه و براق مهسا برقی زد و با خوشحالی گفت: حتما... حتما... «نگین» جون خیلی خوشحال هم می شم.
برادر مهسا که کنارش ایستاده بود هم گفت:
نگین خانم... ما هم دلمون رو صابون بزینم یا نه؟ پشت چشمی نازک کردم. نیمچه ادا و اطواری درآوردم:
اوا.. بدون شما اصلا نمی شه! در دلم به ساده لوحی آنها خندیدم و با خودم گفتم: اون قدر منتظرتولد من بمونید تا خسته بشید!
میهمان ها همه در حال خداحافظی بودند و به غیر از من و چند نفر دیگر، کسی در سالن خانه نبود. ناگهان فکری به نظرم رسید. به کیف دستی ام اشاره کرده و خالی بستم: اوه مهسا جان... شارژ موبایلم تموم شده. می تونم از تلفن خونه تون استفاده کنم؟
مهسا دستش را با مهربانی دور کمرم حلقه کرد: آره عزیزم... حتما.
این را گفت و تلفن بی سیم را به دستم داد. گوشی را به دست گرفتم و شماره تلفن خانه مان که مدت ها به علت بدهی مسدود بود را گرفتم و فیگوری گرفته و دهانم را به گوشی نزدیک کردم که یعنی دارم صحبت می کنم!
لحظاتی بعد تلفن را به مهسا داده و گفتم: ددی هنوز گرفتارن مهسا جون، مثل اینکه جلسه مهمش هنوز تموم نشده و نمی تونه بیاد دنبال من. می شه خواهش کنم به آژانس تلفن کنی تا ماشین برای من بفرستن؟
برادر مهسا مودبانه گفت: نگین خانم...خودم شما رو می رسونم. آژانس برای چی؟
دلم هری ریخت پایین.همینم مونده بود که اونها بدونند من کجا زندگی می کنم و آن هم با چه شرایطی. سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم. هر جور بود نباید جلوشون کم می آوردم:
اصلا حرفش رو هم نزنید. شماها از صبح تا الان روی پا بودید و حسابی خسته شدید. حالا هم با این اوضاع و احوالی که ما تو خونه تون راه انداختیم بهتره برید و استراحت کنید. مطمئنم که فردا با این همه ریخت و پاش، روز پرکاری دارید.
آنقدر اصرار کردم تا بالاخره مهسا مجبور شد با آژانس تماس بگیره. وقتی توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم اما وقتی دست به کیفم بردم و پول چندانی در آن ندیدم دوباره حالم گرفته شد.
خوشبختانه آخر شب بود و از ترافیک همیشگی تهران خبری نبود و گرنه اعصابم حسابی به هم می ریخت. وقتی راننده آژانس جلوی در مجتمع مسکونی نگه داشت پرسیدم:
جناب چقدر تقدیم کنم؟ مبلغی که او گفت، سه برابر پولی بود که در کیفم داشتم. لبخندی میهمان لبم کردم و گفتم:
جناب می شه چند لحظه منتظر باشید. من الان از خونه براتون پول می یارم. نگاه سرد و مردد او، دلم را لرزاند و با عجله از ماشین بیرون پریدم.
صدای تق تق کفش های پاشنه بلند نیلوفر سکوت شب را می شکست. ناچار کفش هایم را از پا درآوردم و پابرهنه از حیاط به سمت خانه دویدم. خانه پر از سکوت بود. همه خوابیده بودند. پاورچین پاورچین به سوی آشپزخانه رفتم. می دانستم مامان پول هایی را که بابت سبزی پاک کردن از خانم های همسایه و محله می گیرد در کشوی سوم کابینت قایم می کند.
دستم را بردم و در تاریکی یک مشت از پول ها را برداشتم واز زیرزمین بیرون زدم. زیر نور چراغ های حیاط پول ها را شمردم و مبلغی را که راننده خواسته بود به او دادم و دوباره پاورچین پاورچین به خانه برگشتم و یکراست به سمت رختخوابم رفتم.
صبح با سر و صدای مامان بیدار شدم: آهای " نجمه " ذلیل مرده... باز تو رفتی سراغ پول های من؟
غرولندکنان چشم هایم را باز کردم و داد زدم:
اولا نجمه نه و نگین... صد بار گفتم دوست دارم نگین صدام کنین... ثانیا قراره تا دو، سه روز دیگه خانم ارجمندی همونی که واحد هیجده می شینه بابت درس دادن ریاضی و شیمی به اون دختر منگلش بهم پول بده. هر وقت داد پول شما رومی ذارم سرجاش. حالا تو رو خدا بذار بخوابم.
مامان سفره بزرگ پلاستیکی گلدار را وسط اتاق پهن کرد و دسته دسته سبزی های جورواجور را ریخت وسط آن. هنوز هم داشت غرغر می کرد.
هزار بار هم بگی نگین، بازم من می گم نجمه. آخه اسم به این قشنگی رو چرا عوض می کنی؟! حالا هم زود پاشو بیا کمک من و خواهرت. عصر که شد اگه مشتری بیاد ببینه سفارشش حاضر نیست عصبانی می شه ها...
تنم چسبیده بود به رختخواب و اصلا دلش نمی خواست از آن جدا شود. لگن پلاستیکی را پر از آب گرم کرده و دست هایم را درون آن فرو بردم. مامان سرش را تکان تکان داد وبازهم غرولند کرد:
مگه مجبوری برای دو، سه ساعت مهمونی رفتن، ناخن مصنوعی بذاری که حالا اینطوری بیفتی به دردسر! از دست حرف های مامان حسابی عصبانی بودم، با غیظ گفتم:
چه کار داری به کار من؟! توقع داری با ناخن هایی که از بس سبزی پاک کردم، رنگش سبز شده برم جشن تولد دوستم؟!
مامان کوتاه آمد و لحنش مهربان شد. خب هر وقت چسبش باز شد بیا کمک کن.
دردسر اصلی من از هفته بعد از تولد مهسا شروع شد. مهسا مدام زیر گوشم می خواند: ببین نگین جون، سامان پسر خیلی خوبیه. مهندسه و وضع مالی شون عالیه. ما هم کاملا می شناسیمشون. پدرش پزشکه و مادرش هم متخصص زنان و زایمانه. خانواده اصیلی هستن. خب حالا چی می شه چند باری با هم برید بیرون تا بیشتر با هم آشنا بشید. اون چشمش تو رو گرفته و قصد ازدواج با تو رو داره.
هر چه فکر کردم که چه طوری به مهسا بفهمانم که بابا من اونی نیستم که شماها فکر می کنین، عقلم به جایی نرسید! بالاخره قرار شد من و سامان توی کافی شاپ نزدیک دانشکده با هم ملاقات کنیم.
وقتی سامان از من خواست که در اولین فرصت خانواده های مان با هم آشنا شوند، مو به تنم راست شد و هزاران بار بر بخت بد خودم لعنت فرستادم! راستی راستی داشتم سکته می کردم. آخر پدر و مادر من کجا و پدر و مادر اون کجا؟!
دوباره از رو نرفتم و ژست بچه پولدارها را گرفته و با لحنی کشدار گفتم: می دونید ددی قراره برای بستن یه قرارداد مهم به فرانسه بره. مامی هم احتمالا باهاش میره.
سامان دستی به چانه اش کشید وگفت: باشه قبول. پس قرار خواستگاری رو می گذاریم برای بعد از برگشتن شما و خانواده تون از مسافرت. فکر می کردم با گفتن این دروغ شاخدار، قضیه به خوبی و خوشی ختم به خیر شود اما سامان دست بردار نبود و تقاضای خواستگاری اش را مدام تکرار می کرد تا اینکه...
یک شب در مجتمع مسکونی محل زندگی مان که پدرم سرایدارآن ساختمان بود، قرار بود میهمانی بزرگی برگزار شود. من روسری و چادر به کمر بسته داشتم همراه مامان توی حیاط مجتمع صندلی های فلزی با رویه های مخمل قرمز را در کنار هم می چیدم و بابا داشت حیاط را آب و جارو می کرد.
خواهر و برادرهایم میوه ها را می شستند و برادرهایم آنها را خشک می کردند و داخل دیس های چینی سفید می‌چیدند که ماشین آخرین مدلی وارد پارکینگ شد. دقایقی بعد پسر جوانی از آن پیاده شد که کارگری هم همراه او بود و داشت جعبه های بزرگ شیرینی را حمل می کرد.از دیدن آن پسر جوان خشکم زد.
او که متوجه من نشده بود به کارگر می گفت: می خوام مهمونی امشب به بهترین شکل ممکن برگزار بشه. خودت که می دونی "ناصر"- پسر خاله م- چقدر برام اهمیت داره. دلم می خواد این جشن که جشن تاسیس شرکت من و ناصره هیچ عیب و ایرادی نداشته باشه...
و حرفش را قطع کرد وقتی چشمانش به من افتاد. هیچ فکر نمی کردم روزی سامان مرا با این شکل و شمایل ببیند. من شرمنده بودم از اینکه خودم را جز آنچه بودم نشان دادم و سامان چه بزرگوارانه اشتباهات مرا بخشید.
آری، اینگونه بود که ناگهان که خورشید بر فراز آسمان حقیقت خودنمایی کرد، سامان برای همیشه رفت و دیگرهیچگاه پشت سرش را نگاه نکرد وباز من ماندم و حسرت غم بار دروغ هایی که به دلیل احساس حقارت، پس از اندکی چون روز برای همگان آشکار شد و باز طبل رسوایی من را در فراسوی روزگار نواخت. آیا به راستی هرگز زدن نقابی ظاهری بر چهره حقیقی، راه به جایی خواهد برد؟!
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی:
یکی از مسائل مهمی که نسل جوان و نوجوان با آن روبه رو است، احساس خود کم بینی و داشتن عقده حقارت است. علی رغم میل باطنی جوانان به تشخیص طلبی و ابراز شخصیت و حس برتری جویی، احساس حقارت از طریق اسباب طبیعی و بیماری ها و عوامل تربیتی و شرایط اقتصادی و غیره دامن گیر آن ها می شود و اگر آنان به فکر درمان نباشند و خود را از فشارهای سنگین روحی رهایی نبخشند، به عوارض گوناگون آن مبتلا خواهند شد.
از این رو بر اولیا و مربیان و دست اندکاران امر تعلیم و تربیت است که نسبت به این موضوع مهم و اساسی، توجه و عنایت خاص مبذول دارند و به حکم «علاج واقعه، قبل از وقوع باید کرد» به راه های پیش گیری از این آفت بزرگ روحی بیندیشند و بر این باور باشند که به همان مقدار که تکبر و خود بزرگ بینی مانع رشد و تکامل انسان است، خود کم بینی و احساس حقارت نیز موجب عجز و ناتوانی او برای رسیدن به مقاصد عالی زندگی است.
زمانی که عقده حقارت در فرد شدت یافت، او برای کاهش و پیشگیری از خطرهای احتمالی آن به مکانیزم های دفاعی جبران، متوسل می شود. حال گاه جبران، واقعی و حقیقی است که موجب کاهش عقده حقارت و دستیابی به تعادل می گردد، ولی در بسیاری از موارد، جبران ها، انحرافی و کاذبند که در این صورت احساس حقارت در یک دور باطل، نه تنها کاهش نمی یابد، بلکه به صورتی ویرانگر و مخرب تشدید می شود.
کسی که گرفتار عقده حقارت است و خود را پست و ناچیز می بیند، همواره ضمیری آشفته و نگران دارد و نسبت به کسانی که او را با چشم خواری و اهانت می نگرند، همیشه عصبی و خشمگین است، از این رو نسبت به مقررات و قوانین اجتماعی و آداب و معاشرت با دیگران بی اعتنایی می ورزد و چنین تصور می کند حال که از انظار مردم افتاده است و در محیط خانواده و اجتماع مقام و منزلتی ندارد، چرا خود را از قید و بندهای اجتماعی و محدودیت های قانونی و اخلاقی آزاد نکند. بنابراین این طرز تفکر او را به اعمال انحرافی چون ظاهرسازی ودروغگویی در برابر دیگران واداشته و به راه شر و گناه سوق می دهد.
سید مجتبی میری هزاوه