عکس / باور می کنید اینجا زندان رجایی شهر کرج است / معجزه در سرنوشت اعدامی ها

می‌گویند قتل نفس آخرت همه جرم هاست. در زندان رجایی‌شهر هم که باشی و هم سلول بزهکارترین خلاف از سرگذاشته ها هم که بشوی وقتی بپرسند به چه جرمی اینجا هستی و جوابت این باشد چند ثانیه‌ای زمان متوقف می‌شود انگار. سنگینی این جرم زندگی محکومانش را چیزی شبیه به زنده به گور شدن می‌کند.

پرواضح است که حتا خود زندانی‌ها هم از کسی که به این جرم حبس شده باشد دوری می‌کنند. می‌گویند متهمان به قتل در خود زندان هم در زندان دیگری به سر می‌برند. یعنی همان‌هایی که از جامعه کنار گذاشته شدند هم از جماعت آن ها پرهیزهایی دارند. پیش فرض‌ها درباره یک قاتل به ما می‌گوید که از چنین آدمی هزار و یک جرم دیگر هم بر می‌آید.

اما لطف و بخشش و کرم در خودش قدرتی دارد که می‌تواند در یک آن روی تمام این پیش فرض‌ها خط باطل بکشد و در چشم به هم‌زدنی همه چیز را از نو تازه و زنده کند. حالا دو هفته‌ای می‌شود که این حرف و حدیث‌ها در بند محکومان به اعدام زندان رجایی‌شهر فقط یک مشت کلمه واهی نیستند. مددکاران زندان می‌گویند فرد نیکوکاری حسابش را برای آزادی 5 محکوم به اعدام خالی کرده تا انسانیت و مردانگی در قصه‌ها نماند دوباره در قاموس بخشندگی معنا و مفهوم عمل به خود بگیرد.

می‌گوید همه چیز از چند حرف آب نکشیده وسط دعوای چند جوان هم محله‌ای اش شروع شده است. اهل قلعه حسن خان است و این صحنه‌ها از کودکی جلوی چشم‌هایش بوده است: «سال 96 و در 18 سالگی به جرم قتل در اینجا زندانی و پس از مدتی به قصاص محکوم شدم. در محله‌مان پارک بزرگی هست که از محله‌های اطراف هم برای وقت‌گذارنی به آنجا می‌آیند. یک روز با بچه‌های محله‌مان در همین پارک نشسته بودیم.

به گزارش رکنا، تعدادی از جوان‌های محله همجوار با موتور و با سرعت از بین بچه‌های کوچک‌تر می‌گذشتند. خلاصه این که برخوردی بین ما و آن ها پیش آمد، اما چون ما تعدادمان بیشتر بود خیلی زود از پارک بیرون رفتند. هنوز چند دقیقه‌ای نشده بود که دیدیم رفته‌اند یار جمع کنند. دوباره درگیری پیش آمد. دعوا و جر و بحث داشت به آخر می‌رسید که یکی از هم محله‌ای‌های ما فحش بدی به آن ها داد و باز درگیری بالا گرفت.

من مست بودم و به خاطر مصرف مواد حال عادی هم نداشتم. یک آن با چاقو به آن جمع حمله کردم و متاسفانه در این حال یک جوان هم سن و سال خودم را کشتم. به شدت ترسیده بودم. آن ها به قصد کشت جلو آمده بودند. تعدادشان زیاد بود و من با آن حال قصد دفاع از خودم را داشتم. یکی از مجروحان به کما رفت اما خوشبختانه به زندگی برگشت اما جوان دیگر فوت کرد و از آن زمان تا به حال من محکوم به قصاص هستم.»

4 برادر و 2 خواهر دارد. می‌گوید یکی از برادر ها به علت سرطان خون از دنیا رفته و مادر پیرش تا همین چند روز گذشته داغ دیگری را انتظار می‌کشیده است: «مستاجر هستیم و وضعیت مالی مناسبی نداریم. از بچگی در این محله همیشه صحنه‌های دعوا و درگیری جلوی چشم‌های ما بود و هیچ وقت فکر نمی‌کردم من هم به سرنوشت خیلی از جوان‌های محله که همیشه در حال شاخ و شانه کشیدن برای دیگران بودند دچار بشوم. پدرم یک مدتی درگیر اعتیاد بود. اما خدا را شکر حالا اعتیادش را ترک کرده است. اما برادرها بیکار بودند و من نمی‌دانستم چه کسی خرج خانه را می‌دهد. وقتی از آن ها دور شدم این فکر ها و نگرانی ها در من بیشتر شد.»

حالا در 22 سالگی تجربه یک مرد پخته میانسال را به دست آورده است آن هم در تنهایی و غربت اندرزگاهی که می‌گوید کار ویژه آن پرده برداشتن از حقیقت‌های پنهان در زندگی اش بوده است: «خانواده‌ام در دادگاه من حاضر نشدند. با خودم گفتم که این ها قید من را زده‌اند. چون ندار بودیم دلم را به گفتن این حرف ها راضی می‌کردم که بهتر. اگر بمیرم یک نان خور از خانواده کمتر می‌شود و شاید بهتر بتوانند زندگی کنند. در همین فکر بودم که به زندان آمدم.

حکم قصاص گرفته بودم و در یک قدمی مرگ ته دلم خالی خالی شده بود. اما تازه همان موقع بود که فهمیدم خانواده‌ام و مخصوصا پدر و مادرم با همه نداری و بدبختی‌های شان تا چه اندازه پیگیر کار من هستند. کمی بعد بود که متوجه شدم عمویم اجازه نداده آن‌ها به دادگاه بیایند. از این نگران بودند که بین آن‌ها و خانواده مقتول درگیری رخ بدهد. در این مدت دیدم که من تا چه اندازه برای آن‌ها پسر بدی بودم و آن ها چشم پوشی کردند و خودشان را به خاطر من به آب و آتش زدند.»

زندان و ندامتگاه برای او حکم مدرسه خودسازی را داشته است: «یقین دارم که اگر بیرون می‌ماندم یا تا به حال در یک درگیری کشته شده بودم یا معتاد و کارتن خواب بودم. اینجا که آمدم تا جایی که توانستم از مواد دوری کردم. دور دعوا و درگیری را قلم گرفتم. به مادرم گفته‌ام که اگر آزاد شوم همه تلاشم را می‌کنم تا از آن محله‌ای که چنین خاطره‌هایی از آنجا دارم به جای دیگری برویم. به شدت از کاری که کردم نادم و پشیمان هستم. امیدوارم من را ببخشند.

من در اینجا عوض شده‌ام انگار خداوند پرده‌ها را کنار کشیده و من حقیقت را فهمیده‌ام. حالا می‌دانم و به چشم دیده‌ام که در زندگی ما هیچ کسی عزیزتر از پدر و مادر نیست. دیگر به دنبال شاخ بازی با رفقایم نمی‌روم. لحظه شماری می‌کنم که از اینجا بیرون بروم و تا آخر عمر نوکری پدر و مادرم را بکنم. از خیران محترمی که به ما کمک کردند تشکر می‌کنم و امیدوارم من هم مثل آن ها در زندگی‌ام اهل بخشش شوم.»

ته لهجه مازندرانی دارد. می‌گوید اهل شهر کوچکی در شمال است و برای کار به تهران آمده و درگیر بزرگترین خطای زندگی‌اش شده است: «خرج خانواده‌مان را می‌دادم. با پدرم رفیق بودم جوری که همدیگر را داداش صدا می‌زدیم. با هم کار می‌کردیم تا خرج خانواده‌مان را جور کنیم. متاهل شدم و برای حقوق و درآمد بیشتر به تهران آمدم. در یک ساختمان نیمه کاره آرماتوربندی می‌کردم و سرپرست 30 کارگر افغانی بودم.»

متولد 1373 است و حالا 6 سالی می‌شود که محکوم به قصاص شده است. خودش می‌گوید مدت‌ها طول کشیده تا بتواند این اتفاق را باور کند: «من عقیده دارم که هیچ‌کسی نمی‌تواند آدمی را بکشد. من توان سر بریدن مرغ یا یک گنجشک را نداشتم. اصلا نمی‌توانستم چنین کاری بکنم اما وقتی عصبانیت و خشم بی جا به سراغ آدم می‌آید هر کاری حتی به بدی قتل هم شدنی می‌شود. یک روز کارگران افغانی با هم درگیر شدند.

من از هم جدای شان کردم. ماجرا تمام شد اما چند لحظه بعد دوباره یکی از آن‌ها آمد و به من فحش بدی داد. حرفش این بود که چرا در درگیری آن ها دخالت کرده‌ام. در همان گیر و دار یکی از آن ها با چوب به پیشانی من زد. چشم هایم سیاهی رفت. جایی را نمی‌دیدم. خونم به جوش آمده بود. دست یکی دیگر شان چاقو دیده بودم. از جا بلند شدم. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. با عصبانیت به طرف‌شان حمله کردم و متاسفانه با یک ضربه من یک نفر جانش را از دست داد. آن لحظه‌ها در آنی تمام شدند اما یک عمر بدبختی و اتفاق‌های پی در پی تلخ برای من باقی گذاشتند.»

در صورتش که باریک می‌شویم رد و نشانی از کار خلاف و بزهکاری نمی‌بینیم. در زبان بدن و الحانش هم فقط و فقط پشیمانی به چشم می‌خورد. می‌گوید بهترین و بدترین لحظه زندگی‌اش در زندان سپری شده است: «وقتی نوجوان بودم کشتی می‌گرفتم. قهرمانی‌هایی هم داشتم. جوان‌تر که شدم از خدا خواستم بعد ازدواج به من پسری بدهد. قربان خدا بروم. به من پسر داد اما من قدر ندانستم. به خاطر یک لحظه کنترل نکردن خشمم مرتکب قتل شدم و به زندان افتادم. لحظه تولد پسرم در زندان بودم. نمی‌دانید تا چه اندازه از همسرم خجالت می‌کشیدم که در این لحظه در کنارش نیستم.»

بغض گلوگیر شده و ادامه حرف زدن را برایش سخت می‌کند. می‌گوید در زندان خبر فوت پدرش شنیده و داغ خواهر بر سینه‌اش نشسته است: «بعد این اتفاق پدرم از کار افتاده و بیمار شد. دیگر نمی‌توانست مثل سابق کار کند. درآمدش کفاف خرج خانواده‌مان را نمی‌داد به همین خاطر بود که وقتی خواهرم دچار بیماری شد دم نزد. چون می‌دانست پدرم خرج درمان او را نمی‌تواند پرداخت کند. خواهرم فوت کرد. کمی بعد از آن پدرم سکته کرد. تاب و طاقت این اتفاق ها را نداشت و دست شان از دنیا کوتاه شد. اصلا نمی‌توانم توصیف کنم که در این لحظه‌ها چه حالی داشتم.»

معجزه در بند محکومان به اعدام

حرف از بخشش و گذشت شاکی‌ها که می‌شود سر به زیر می اندازد و از معجزه می‌گوید: «من نمازخوان نبودم. به زندان که آمدم فقط نماز آرامم می‌کرد. ما را به اینجا آوردند تا هر لحظه منتظر اجرای حکم‌مان باشیم. بگذارید حقیقتی را به شما بگویم. اینجا پاسدار بندها وظیفه دارند که آرامش بند را حفظ کنند. به همین دلیل وقتی کسی را برای اجرای حکم می‌برند به او نمی‌گویند تا بند به هم نریزد. حق هم دارند. لحظه‌های سختی است. محکوم را به بهانه رفتن به بهداری یا ملاقاتی به سلول دیگری می‌برند و آنجا این خبر را به او می‌دهند. محکومان به اعدام هر لحظه در حال عذاب هستند. چون نمی‌دانند زمانی که آن ها را می‌برند به بند بر می‌گردند یا نه. من بارها برای رفتن به ملاقات یا بهداری از بقیه حلالیت خواستم. همه ما شرمنده خانواده کسی هستیم که او را ناخواسته و در یک لحظه غفلت به قتل رسانده‌ایم اما باور کنید خودمان هزار بار اینجا و در این لحظه‌ها قصاص شدیم. بارها با رییس محترم زندان ملاقات داشتیم. در نبود خانواده‌های مان آن‌ها مثل خانواده‌های ما بودند. از همه‌شان تشکر می‌کنم که باعث شدند نیکوکاران به بند محکومان به اعدام نگاه دیگری داشته باشند و باعث آزادی جوان‌هایی شوند که حالا یک دنیا بابت اشتباهی که مرتکب شده‌اند نادم و پشیمان هستند.»

پیش از این که به قتل متهم شود تولیدی داشته و در کار قفسه سازی یکی از بهترین های شهر ملارد بوده است. زندان سبک زندگی او را تغییر نداده است. همچنان بعد از گذشت 14سال سحرخیز است. ساعت 6 صبح از خواب بیدار می شود. همه فن حریف است و در طول روز کارهای بنایی و برق‌کاری و تاسیساتی اندرزگاه را پیش می برد. می گوید با وضع و روزی که ما دچار آن شده ایم اگر سرم به کاری گرم نباشد احتمال دارد زودتر از موعد اعدام کاری دست خودم بدهم: «متولد 1353 هستم. در یکی از شهرستان های خراسان شمالی به دنیا آمدم و برای کار به ملارد رفتم. در آنجا با همسر دومم آشنا شدم. ایشان با دو فرزند از همسرش جدا شده بود. بعد از مدتی همسر ایشان مفقود شد و این اتهام به ما زده شد که با همدستی همدیگر او را به قتل رسانده ایم. فردای روزی که پسرم به دنیا آمد در یک درگیری با برادر خانمم به قتل متهم شدیم و با همسرم به زندان افتادیم. از آن به بعد پسرم به بهزیستی سپرده شد و حالا 14 سال دارد. در تمام این مدت تنها 8 بار توانسته ام او را ملاقات کنم.»

در سال 1393 حکم قصاص او از طرف دادگاه صادر شده است. می گوید روزهای اول خیلی به عذاب روحی و روانی دچار شده است: «امیدم را از دست داده بودم. همه خواسته ام این بود که روزی بتوانم از این بند خلاص شوم. سراغ پسرم بروم و مسئولیتش را به عهده بگیرم و تمام سال هایی که کنارش نبودم را جبران کنم. اما وقتی حکم قصاص را صادر کردند امیدم را از دست دادم.»

درددل های اعدامی هایی که کابوس چوبه دار می بینند

فقط کار و تلاش مداوم در اندرزگاه بود که توانست تا حدودی آرامش را به او برگرداند: «فنی کار بودم و مهارت لازم برای کمک کردن به نیروهای خدماتی و تاسیساتی زندان را داشتم. به همین خاطر خودم را وقف کار کردم. در زندان مبلغی را برای خانواده شاکی جمع آوری کردم که البته بخشی از آن هزینه درمان بیماری نخاع پدرم شد. در هفته های گذشته شنیدم که خیران به این بند آمده اند و با پرداخت دیه قصد کمک به آزادی ما را دارند. ابتدا این خبر را باور نکردم. بسیاری از آدم ها نسبت به کسی که قتلی را مرتکب شده نمی توانند گذشت داشته باشند. فکر می کنند این آدم ها برای اجتماع خطرناک هستند اما این واقعیت ندارد. بسیاری از قتل ها در یک لحظه و در حالتی که فرد عقل خود را از دست داده و دچار جنون و خشم آنی شده اتفاق می افتد. همه ما در تمام مدتی که هر دقیقه اش به اندازه یک سال گذشته احساس شرم و پشیمانی داشته ایم و متوجه ارزش های اصیل زندگی که همان زندگی سالم در کنار خانواده است شده ایم.»

تا دوسال بعد از دستگیری اش حتا خانواده مقتول هم باور نداشتند که قتل مادرشان کار پسرخاله عزیز کرده شان است. نتیجه یک عمر مردمداری و با آبرو روز را به شب رساندن و در مغازه کفاشی بازار ورامین کاسبی کردن این شده بود که بعد از ارتکاب به قتل به او می گفتند که این کار از تو بر نمی آید و حتما در این جرم همدستی داشته ای: «سال 1391 بود. در بازار ورامین کاسبی می کردم و اعتبار داشتم. اما مدتی بیکار شدم. طوری که وضعیت روحی ام به هم ریخت. کم‌کم رو به اعتیاد آوردم. کار به جایی رسید که روزانه یک بسته قرص می‌خوردم و دیگر در حال عادی نبودم. یک روز که تحت تاثیر همین قرص‌ها بودم به منزل یکی از اقوام رفتم و بعد از کشتن او طلاهایش را برداشتم. ظرف مدت کوتاهی دستگیر شدم اما هیچ کس حتا فرزندان مقتول باور نمی‌کردند من این کار را کرده‌ام و مدام می‌گفتند که همدستت را باید معرفی کنی. کار از کار گذشته بود. من در ناباوری خودم و اطرافیانم مرتکب قتل شده بودم.»

مددکاران زندان اشاره می‌کنند که او سنگ صبور زندانی‌های دیگر است و همه برایش احترام ویژه‌ای قائل هستند: «یک دختر و یک پسر خوب دارم. خانمم در همه این سال‌ها من را بخشیده و کنار من بوده است. به خاطر داشتن آن ها هر لحظه شاکر خداوند هستم. در زندان به قرآن و اهل بیت (ع) پناه آوردم. خدا را شکر همین جا مصرف قرص‌ها را قطع کردم و الان 9 سال است که سلامت هستم. سخت ترین لحظه‌ها برای من روزهای ملاقات و روزهایی است که با خانواده‌ام تماس تلفنی دارم. سخت دلتنگ‌شان می‌شوم و از روی آن‌ها شرمنده‌ام.»

حرف‌هایش را با صداقتی باورپذیر پیش می‌برد: «خانواده شکات حق دارند که از ما بیزار باشند. اما می‌خواهیم باور کنند که خیلی از ما ناخواسته و در یک لحظه غفلت مرتکب قتل شده‌ایم. در زندان در هر دقیقه زجر کشیده‌ایم و آروزی‌مان این است که از سوی آن‌ها بخشیده شویم. از این که نیکوکاران به بند محکومان به قصاص توجه نشان داده‌اند خیلی خوشحال هستیم و امیدواریم این روند به لطف خدا و توجه و پیگیری مسئولان محترم زندان رجایی شهر ادامه داشته باشد.»

وقتی می‌پرسیم چرا مرتکب قتل شدی نگاه به زیر می‌اندازد و با حسرت می‌گوید: «سر هیچ و پوچ. سر یک جر و بحث احمقانه.» از این که جوانی‌اش را مفتامفت از دست داده سخت پشیمان است. حدود 34 سال دارد. متاهل است و آروزیش این است که روزی بتواند برای تنها دخترش پدری کند: «من و پسرخاله‌ام با هم بزرگ شدیم و در تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها کنار هم بودیم و رفقای مشترک داشتیم. با این که متاهل بودم خیلی قدر زندگی را نمی‌دانستم و همچنان مشغول وقت‌گذرانی با رفقایم بودم. یک شب در یک جروبحث با پسر خاله‌ام درگیر شدم. رفقای دیگر در این درگیری نقش داشتند. چاقو همراهم نبود اما در ماشین دوستم چاقو دیده بودم. یک آن در یک عصبانیت شدید چاقو را برداشتم و با چند ضربه تنها پسر خاله‌ام را کشتم و به جرم قتل به زندان افتادم.»

آخرین باری که در خانه خودش بوده دخترش چهار دست و پا را ه می‌رفته و حالا قرار است در سال جدید به کلاس سوم ابتدایی برود: «بزرگ‌ترین حسرت من هدر رفت جوانی در زندان است. 7 سال است که اینجا هستم. اولین تولد دخترم را گرفتم و دو ماه بعدش مرتکب این اشتباه وحشتناک شدم. از آن روز تا به حال که دخترم در کلاس دوم ابتدایی درس می‌خواند بزرگ شدن او را ندیدم و برایش پدری نکردم. همسر و دخترم در کنار خانواده همسرم زندگی می‌کنند. می‌دانم خیلی سخت است اما از خاله‌ام می‌خواهم که در حق من گذشت کند. من جوانی کردم. مرتکب اشتباه نابخشودنی شدم و تنها پسرش را از او گرفتم. در زندان مدت‌ها عذاب روحی کشیدم و تبدیل به آدم دیگری شده‌ام. حالا تنها خواسته‌ام این است که آزاد شوم و یک عمر درخدمتش باشم شاید گوشه‌ای از خطای من جبران شود.»

مسئولیت معرفی محکومان به قصاص به خیران، مددکاران اندرزگاه هستند. «مهرآبادی» از مددکارانی است که سابقه‌ای طولانی در این زمینه دارد و حالا مسئولیت بخش مددکاری زندان رجایی شهر به او سپرده شده است: «هر اندرزگاهی مددکار ویژه خود را دارد. خوشبختانه شرایط به گونه‌ای برنامه‌ریزی شده که زندانیان در طول روز به راحتی بتوانند به این بخش دسترسی داشته باشند.»

مهرآبادی می‌گوید مددکارها مثل اعضای خانواده این زندانیان هستند و گاهی در طول خدمت خود در زندان سال‌ها با آن ها رابطه‌ای دوستانه برقرار داشته اند. به همین دلیل به خوبی روحیات و ذات هر زندانی را می شناسند: «مددکاران هر بخش مسئول معرفی محکومان به قصاص به خیران بودند. آن‌ها خیلی دقیق در تمام طول این سال‌ها این زندانی‌ها و روحیات‌شان را رصد کرده‌اند. شاید این باورپذیر نباشد اما من به شما می‌گویم زندانی محکوم به قصاصی داریم که تا به حال کوچک‌ترین جرمی مرتکب نشده است. با این که سال‌ها در زندان و در شرایط سخت بوده است رفتار بسیار انسانی با دیگران دارد. بیشتر این محکومان در یک لحظه و بر اثر عصبانیت شدید دست به اشتباهی زنده‌اند که منجر به قتل شده است اما گاهی برخی از این افراد به مراتب از زندانی‌هایی که به ظاهر جرم‌های سبک‌تری دارند رفتار و ذات بهتری دارند.»

نجات 13 اعدامی از چوبه دار در زندان رجایی شهر

مهرآبادی می‌گوید کمی طول کشیده تا خیران برای کمک به پرداخت دیه محکومان به قصاص پا پیش بگذارند و گره‌گشایی کنند: «مددکاران ما مدت ها تلاش کرده‌اند. با خانواده شاکیان قرار ملاقات گذاشته‌اند و آن ها را متقاعد کرده‌اند. به آن‌ها گفته‌اند که ممکن بوده در این درگیری‌ها عزیز آن‌ها مرتکب چنین اشتباهی می‌شد و همه این اتفاق‌ها در یک لحظه رخ داده و حالا این زندانی‌های محکوم به اعدام از کار خود پشیمان هستند. با تلاش این عزیزان رضایت شاکی ها گرفته شد. اما موضوع اصلی اینجا بود که بسیاری از محکومان در این بند وضعیت مالی مناسبی ندارند. خانواده هایشان نیازمند هستند و بعضا از سوی خیریه‌ها و کمیته امداد حضرت امام (ره) به آن‌ها کمک می‌شود. بدیهی است که آن ها نمی‌توانند دیه‌هایی با مبالغ بالا پرداخت کنند. به همین دلیل ما با فرد نیکوکاری که تا به حال کارهای بزرگی برای زندانیان بندهای دیگر انجام داده بود وارد گفتگو شدیم. در قدم‌های اول پذیرش این که ایشان باعث آزادی تعدادی زندانی متهم به قتل شود برای‌شان سخت بود اما وقتی مددکاران ما درباره ذات پاک این افراد و این که خانواده‌های شان به وجود آن‌ها نیاز دارند صحبت کردند ایشان با رغبت راضی به این کار شدند.»

مسئول بخش مددکاری زندان رجایی شهر می‌گوید با کمک این خیر نیکوکار امسال به لطف خدا 13 نفر از محکومان به قصاص از سوی شاکیان بخشیده می‌شوند و شب عید کنار خانواده‌های شان می‌روند: «ما سال‌ها این عزیزان را رصد کرده‌ایم. فقط یک اتفاق باعث این شده که این جوان‌ها سال‌ها در زندان بمانند. آن‌ها در این جا به خودسازی رسیده‌اند و شایستگی لازم برای این آزادی را دارند. امیدواریم پای هیچ فردی به این بند باز نشود و با کمک خیران و نیکوکاران بتوانیم در آینده شاهد آزادی تعداد بیشتری از این جوان‌های نادم و پشیمان و البته خوشنام در زندان باشیم.»آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.