من جوانی 25 ساله هستم که دچار کمی خشم و عصبانیت هستم اما جنس عصبانیتم با دیگران فرق میکند و بیشتر از نوع فکری است تا اینکه مثلا ذاتی یا ارثی باشد (البته خودم اینگونه احتمال میدهم) برای اینکه از سنین نوجوانی که پسر تقریبا آرامی بودم در جامعه و خانواده مورد بعضی خشونتها قرار گرفتم و از همان سنین تصمیم به مبارزه و پاسخ بدرفتاریها را به همان شکل دادن گرفتم، مشکل اصلی من با خانوادهام در کودکی بود، برادر بزرگترم میخواست که حرف گوشکن باشم اما من هیچوقت مطیع و حرف گوشکن نبودم و فکر میکردم باید هر تصمیمی را خودم بگیرم و نه کسی به من دستور دهد حتی از خانوادهام هم حرفی را به صورت امری قبول نمیکردم و میگفتم که هر چیزی را باید خودم بسنجم که انجام دهم، با اینکه کوچک بودم و قدرتی برای دفاع از خود در برابر برادرم نداشتم اما هرگز تصمیمهایم را عوض نمیکردم حتی زیر بار کتک و از آن روز تاکنون متاسفانه حس میکنم انرژی خود را گاهي بیمورد مصرف کردم و باید گذشت بیشتری داشته باشم و نباید استقلال فکریم را به راحتی و خوشحالی ترجیح میدادم و کمتر با خودم و دیگران لج کنم، یکی از مشکلات فکری که باعث ناراحتیم میشود لجاجت است که کم و بیش این مشکل را در خود میبینم، اما سوال اصلی من این است که برای عصبانیتهایی که منشا فکری دارند مثل من، آیا داروی خاصی تجویز میشود و با دارو خوب میشوم و یا اینکه باید به صورت ریشهای و فکری درمان بشوم؟ در هر صورت لطفا توضیح دهید برای اینکه آرام باشم چکار باید بکنم.
تنها هستم و دوست دارم دوستم داشته باشند.
من پسری ۱۸ ساله هستم عاشق دختری ۲۳ ساله شدهام اما نمیدانم چکار کنم میترسم اگر بگويم همین ارتباطی هم که بین ما هست از بین برود. وضع مالی ما هم خوب است و براي خودم خانه و ماشین دارم ۲ ماه دیگر هم کنکور دارم. آن دختر هم پزشکی میخواند من حتی اگر پزشکی هم قبول نشوم خانوادهام میتوانند به راحتی ساپورتم کنند. لطفا کمکم کنید که چکار کنم؟
شوهرم به طور تقریبی در یک ماه با بهانهگیری جر و بحث را شروع میکند و با گفتن از تو بدم میاد و دیگر نمی خواهم باهات زندگی کنم و تکرار در چند روز دعوای شدید راه میاندازد و در آخر به کتککاری میرسد و فحاشی و آبروریزی من چه باید بکنم؟
من در سن 15 سالگی عاشق پسرعمهام شدم البته عشقمون دوطرفه بود قرار بود بعد قبول شدن در دانشگاه ازدواج کنیم خیلی پسر خوبی بود طوری که در این دو سال حتی خونه ما هم نمیآمد و فقط رابطه تلفنی بود تا اینکه مامانم ماجرا را فهمید و گفت که به فامیل دختر نمیدهد به زور مرا به یکی از خواستگارانم دادند و من هم رفتم پی زندگیم الان هفت ساله ازدواج کردم پسرعمهام هنوز ازدواج نکرده و خیلی عذاب وجدان دارم، من خودم را مقصر میدانم با اینکه زندگیم خیلی خوبه و شوهرم خیلی خیلی خوبه اما هنوزم هر روز فکر و ذهنم پیش پسرعمه ام است. نمیدانم چکار کنم؟