وقتی امید آمد عروس 30 روزه بودم، وقتی امیدم را سر راه گذاشتم صدایی به من زندگی داد

حامد رفته بود به دنبال دوستان و اعتیاد. او مانده بود و جای خالی مرد. هنوز با این مشکل کنار نیامده بود که مشکل دیگری هم اضافه شده بود. او باردار بود. چند بار سراغ حامد رفته بود. حامد بی اعتنا به او و فرزندی که در راه بود از او روی برگردانده بود.

«چه می خواهی از من. بگذار در حال خودم باشم. بگذارم زندگی ام را کنم. خودت راهم نمی خواهم چه برسد به بچه ات».

به خانه برگشته بود. چند روزی گریه کرده بود و آخر به ادامه زندگی با تنها یادگار 30 روز خوشبختی فکر کرده بود. در این مدت کار پیدا کرده بود و خوشحال بود که با کار و تلاش می تواند زندگی هر دو تایشان را به خوبی بگذارند.

امید که به دنیا آمد. دیگر در پوست خودش نمی گنجید. دیگر احساس تنهایی نمی کرد ولی وقتی مرخصی اش تمام شد و خواست سر کار برگردد جمله ای را شنید که برایش تلخ بود.

بچه تان کوچک است و شما ناچار هستید که برای او وقت بیشتری بگذارید به همین علت نمی توانید به خوبی در اینجا کار کنید.

برای کار کردن در اینجا باید تمام وقت و تا زمانی که مدیر دوست دارد، مشغول باشید. بیکاری برایش سخت بود. با این حال فکر می کرد با مقدار پس اندازی که دارد ببتواند مدتی را سر کند، شاید در این فاصله کاری برایش پیدا شود.

چند هفته گذشته بود. به هر دری زده بود، به هر جا که مراجعه کرده بود، بعد از اینکه شنیده بودند بچه کوچک دارد، جوابش کرده بودند. همه می گفتند: باید شوهرت مدتی بیشتر کار کند، می گفتند این بچه دست و پاگیر است، می گفتند باید به بچه ات برسی. می گفتند...

بچه را سوار کالسکه کرده و مدت ها در خیابان ها می چرخید. چند روز پیش به صورت اتفاقی از جلوی آن ساختمان گذشته بود. ساختمانی بزرگ و بلند. احساس می کرد که ساکنان این خانه آنقدر پول داشته باشند که...

از این فکر گریه اش گرفته بود. اما حالا بعد از چند روز گرسنگی راه دیگری برای خودش پیدا نکرده بود.

کالسکه را جلوی خانه مجلل گذاشت و آرام آرام دور شد.

آهای خانم! صبر کن.

چه کسی او را دیده بود؟ سر برگردانید. زنی سالمند از میان پنجره نگاهش می کرد.

برگرد؟

برگشت. پیرزن لیوان شربت را به دستش داد. سال ها پیش تنها دخترم با نوه کوچکم در دریا غرق شدند، حالا تو آمدی و من فکر می کنم آنها برگشته اند. آن اتاق، اتاق دخترم بود!

وبگردی