معتادی که ۲۰۰ عنوان کتاب نوشت

تنها چهار بهار زندگی را تجربه کرده بود که اولین پُک به سیگار را روی لبهای کودکانه خود احساس کرد و در ادامه گوش درد شدید، بهانه‌ای شد تا پشت گوشش به نعلبکی آغشته به تریاک توسط مادر آشنا شود و راه فراری از درد آزار دهنده باشد و این، آغاز اعتیاد به مواد مخدر شد.

او کسی نیست جز «شاپور ابراهیمی» معروف به «شاپور الف» که در یکی از آخرین روزهای سرد بهمن ماه در محله مجیدیه در حالی که تعدادی از کتب منتشر شده خود را به همراه داشت، روی نیمکت‌های سرد پارک باهم به گفت‌وگو نشستیم.

متولد ۱۳۳۳ تهران است اما پدرش شناسنامه او را دو سال بزرگتر گرفته است. پدرش فردی خلافکار بود و دزدی می کرد و اعتیاد به الکل داشت و خلاف کردن، کار روزانه‌اش بود.

مادر شاپور به سختی و با کارکردن زیاد آنها را بزرگ کرد. روزهایی که با سختی فراوان گذشت و با گرفتن رایگان بال و پای مرغ از مرغ فروشی‌ها و آبگوشت درست کردن با آن، غذای روزانه‌شان را تأمین می‌کردند و برای تهیه قرص نانی هم وامانده بودند.

برای تهیه نان خوردن به پادگان حشمتیه می‌رفت و نان‌های دور ریز و اضافه سربازان را که بیرون می‌ریختند، برداشته و به خانه می‌آورد تا با خوردن آن زنده بمانند!

ابراهیمی در حالی که عینک دودی بر چشم گذاشته و کلاه سبز رنگی بر سر دارد، می‌گوید: کار به جایی رسید که من هم به دلیل شرایط سختی که داشتم از نانوایی‌ها و مغازه‌ها دزدی می‌کردم! در شش سالگی اولین بار کلانتری را تجربه کردم. وقتی به کلانتری رفتم افسر نگهبان با دیدن من تعجب کرد و گفت "نباید این را با این سن به اینجا می‌آوردید و باید همان جا یک گوشمالی می‌دادید و رهایش می‌کردید."

* کشیدن سیگار و استعمال مواد مخدر از چهار سالگی

برای اولین بار که سیگار را تجربه کرد،‌گوش درد شدیدی گرفت. مادرش برای درمان، با پشت نعلبکی تریاک را پشت گوشش می‌کشد و او به این شکل در سن چهار سالگیاعتیاد به تریاک را نیز تجربه می‌کند.

از چهارسالگی سیگار کشیدن را آغاز کردم و در ادامه آن با کشیدن تریاک به پشت گوش به دلیل گوش درد معتاد شدم.

پدرش یک دزد حرفه‌ای بود که بعدها در تهیه تریاک هم فعال شد و همیشه ژاندارمری محل دنبالش بود. خانواده و همه اقوام شاپور مواد مصرف می‌کردند و مادرش نیز هر از گاهی از مواد به عنوان دارو استفاه می‌کرد.

*مشق نوشتن در کاغذ پاره‌های پاکت سیمان!

کم‌کم شاپور داستان ما به سن درس و مدرسه می‌رسد. دورانی که سختی و مشقت‌های خاص خود را داشته و او را برای تهیه حداقل‌های تحصیل نیز با مشکلات زیادی روبه رو کرده بود.

او صبح ها به مدرسه می‌رفته و بعدازظهرها کار می‌کرده است. محصلی که دفتر مشق‌اش از کاغذ پاره‌های پاکت سیمان بوده و مدادهای مصرف شده و کوچک را از سطل آشغال جمع آوری می‌کرده و تا کلاس پنجم خودکار و خودنویس را حس نکرده بوده است. خودش می‌گوید: در این مدت سیگار و الکل نیز مصرف می‌کردم.

دفتر مشق‌ام از کاغذ پاره‌های پاکت سیمان بود و مدادهای مصرف شده و کوچک را از سطل آشغال جمع آوری می‌کردم.

مدت زیادی در مغازه فروش لوازم بهداشتی کار کرد؛ مغازه‌ای با همه بد شانسی‌های زندگی شاپور فردی دلسوز به نام شاهرخی بر آن مدیریت می‌کرد.

مردی که دلسوز او بوده و علی رغم اصرار پدر شاپور مبنی بر دادن دستمزد پسرش به او و خرج الواتی کردن، چنین کاری را نکرد تا پس انداز خوبی برای شاگرد خود باشد. مقطع اول دبیرستان را که تمام کرد، ترک تحصیل می‌کند؛ آن هم به این علت که پدرش در این زمان مریض شده بود و دیگر نمی‌توانست کار کند و بار زندگی به دوش فرزند ارشد خانواده افتاد.

صاحب کار دلسوز، شاپور را به دبیرستان شبانه اندیشه در خیابان فردوسی می‌فرستد و تمام هزینه تحصیلش را به عهده می‌گیرد. به این ترتیب او تا کلاس نهم درس خواند و بعد در هنرستان «تهران» در رشته تأسیسات ثبت نام کرد.

وقتی شاهرخی فوت کرد، شاپور هم ترک تحصیل کرد و در حالی که تنها دو امتحان دیگر تا گرفتن دیپلم مانده بود، نتوانست دیپلم فنی را بگیرد.

حالا او وارد کار تأسیساتی می‌شود و پیمانکاری می‌کند. استادیوم صد هزار نفری و فردوگاه مهر آباد اماکنی بود که در آنها کار کرد. سال ۵۱ ازدواج کرد؛ آن هم با دختری که او را نمی‌خواست! چون خودش او را ندیده و نپسندیده بود؛ اما حالا همان خانمی که ابتدا دوستش نداشت، قهرمان زندگی‌اش شد! حاصل این پیوند دو دختر و دو پسر است.

شاپور داستان ما الکل زیادی مصرف می‌کرد. وقتی سال ۵۷ انقلاب شد، خیلی خوشحال شد؛ چون مغازه مشروب فروشی‌ها بسته شد و او نیز سال ۵۸ سرو مشروب را ترک کرد. البته این ترک منجر نشد که مواد مخدر را هم ترک کند بلکه به حشیش روی آورد.

در سربازی حشیش مصرف می‌کرد و کار به جایی رسید که تأثیرات بد آن را روی بدنش احساس کرد و فراموشی و تیک عصبی از جمله این صدمات بود. شاپوردر ۳۲ سالگی به سمت مصرف تریاک رفت و این آغاز زمان مصرف تریاک بود.

در سال ۵۳ و ۵۴ وضع مالی خوبی داشت. دو شرکت تأسیساتی، دو فروشگاه و سه تا ماشین از جمله دارایی او بود. آن زمان روزانه صد هزار تومان پول تو جیبی‌اش بود؛ به طوری که نمی‌دانست چطور خرج کند! ۱۳ پیمانکار داشت و لوله کشی بسیاری از مناطق شهر تهران را مدیریت کرد و خلاصه اوضاع مالی خوبی داشت.

وقتی شروع به مصرف تریاک کرد، به خوردن آن روی آورد. کار به جایی رسید که خوردن تریاک او را خیلی اذیت کرد، بعد به پختن آن روی آورد و در ادامه شیره تریاک مصرف می‌کرد.در این زمان بود که همه اعتیاد و مصرف تریاک اورا فهمیدند و اما خانواده‌اش سعی می‌کرد به رویش نیاورد.

از اوضاع و احوال خود خسته شده بود و قصد ترک اعتیاد کرد و در چند مرحله در ۱۰ بیمارستان بستری شد!

البته قرص آمفتامین هم مصرف می‌کرد؛ آن هم به عنوان داروهای اعصاب برای ترک که پزشکان برایش تجویز کرده بودند. چهارده سال تمام تریاک مصرف کرد و حاصل این اعتیاد شدید این بود که همه دارایی و ثروتش از دست رفت و صرف تریاک شد.

در اثر مصرف تریاک مغزش کاملا تعطیل شده بود و در خانه تریاک را می‌خورد. اوضاع بسیار بدی داشت؛ به شکلی که دخترش بالباس و مانتو وصله خورده و کفش پاره روزگار می‌گذراند؛ در صورتی که شاپور در هفته ۵۵ هزار تومان پول قرص می‌داد و می‌توانست تنها با ۵۰ هزار تومان لباس دخترش را سرو سامان بدهد.خانه‌ای داشت که آن را به مکان مصرف مواد تبدیل کرده بود و با دوستانش در آن جمع می‌شدند و مواد مصرف کرده و کار خلاف می‌کردند.

شرایط زندگیش به شکلی شده بود که مصرف مواد هزینه زیادی داشت و مجبور شد خانه را بفروشد و این را هم از دست داد. همه از دستش عاصی شده بودند و حالا کار به جایی رسیده بود که تریاک را می‌خورد. شبها تا صبح سیگار می‌کشید و جدول حل می‌کرد. در نهایت، اوضاع و احوالش طوری شد که از خانه رانده شده و کارتن خواب پارک ملت شد. گدایی می‌کردو از مردم پول می‌گرفت تا بتواند از داروخانه‌ها قرص اعصاب را خریداری کند.

روزهای سرد و تاریک مردی که روزگاری ورزشکار و قهرمان سال ۶۲ کشور در رشته کیوکوشین کاراته بود ادامه پیدا کرد و هر روز نحفیف تر و ناتوان تر می‌شد تا اینکه در پاییز سرد آن سال روی نیمکت پارک اتفاق تکان دهنده‌ای رخ می‌دهد! انگار خدا می خواست کارگر سطل آب به دست پارک را مأمور هدایت او کند! شاپور در حالی که روی نیمکت خوابیده بود توسط یکی از کارگران پارک با یک سطل آب سرد که رویش می‌ریزد از خواب غفلت بیدار شده و این حرکت، هشدار و بیدار باشی برای او در سن ۴۳ سالگی می‌شود.

تصمیم به ترک مواد مخدر می‌گیرد. به خانه برگشته و کار ترک کردن مواد را آغاز می‌کند. دو بار طب سوزنی کردن و تلاش خانواده و دوستان برای نجاتش از دام اعتیاد از جمله کارهای او برای رهایی است. به مرکز بازپروری بهزیستی در پیچ شمیران به عنوان خود معرف مراجعه می‌کند و به کمپی در قرچک می‌رود تا ترک کند. البته او هیچ وقت قبول نمی‌کند که یک معتاد است!

روزهای نگون بختی انگار پایانی ندارد و دچار سرطان استخوان می‌شود و پزشکان به او می‌گویند: "۶ ماه بیشتر مهلت زنده ماندن ندارد!" شاپور از همه جا مانده به این فکر فرو می‌رود حالا که قرار است ۶ ماه بیشتر زندگی نکند و بمیرد، زن و بچه‌اش را بکشد!

برای عملی کردن تصمیم خود و تهیه سم موش به خیابان ناصر خسرو می‌رود ! به رسم معمول خانواده که ناهار روز جمعه را با خوردن آبگوشت دور همی می‌گذارند، یک روز جمعه که همه خانواده جمع بودند مرگ موش را داخل آبگوشت می‌ریزد اما با اینکه همه اعضای خانواده آن را می‌خورند به خواست خدا کسی آسیبی نمی‌بیند و همه زنده می‌مانند!

اما این پایان ماجرای کشتن خانواده نبود و شاهپور مجدداً دو هفته بعد به خیابان ناصر خسرو مراجعه کرده و از فروشنده سم موش قوی تری طلب می‌کند! اما باز هم به خواسته‌اش نمی‌رسد و آن روز هیچ کس هم از این کار مطلع نمی‌شود و این راز را بعد از گذشت چند سال به عنوان خاطره برای خانواده بازگو می‌کند.

دوبار تصمیم به کشتن اعضای خانواده‌ام گرفتم و سم موش را در آبگوشت ریختم اما خدا نخواست و آنها همه زنده ماندند.

بالاخره مهلتی ۶ ماهه‌ای که پزشکان برای مرگ او تعیین کرده بودند با همت او در مسیر ترک مواد مخدر هر روز افزایش پیدا می‌کند و کار به جایی می‌رسد که با تلاش و همت زیاد خود و حضور در گروه «ان.ای» با همه فرازو نشیبها، ۲۸ آبان سال ۷۷ از مواد مخدر پاک می‌شود.

حالا انگار خورشید روزهای خوش زندگیش طلوع دوباره‌ای می‌کند و او در این روزها هفته‌ای سه جلسه در جلسات «ان .ای» حضور پیدا می‌کند و در آنجا معتادانی که در حال بهبودی بودند همراه با راهنمای گروه به او راهکار می‌دهند.

سه ماه بیکار بود اما خانواده همسرش در تأمین هزینه زندگی به او کمک می‌کردند. بعد از سه ماه که پاک شد، دوباره در سال ۷۸ کار تأسیساتی را شروع می‌کند. شاپور اکنون ۲۰ سال است که مواد مخدر را ترک کرده‌ و همه مواد مخدر، سیگار، الکل و قرص‌ها را کنار گذاشته‌ است.

بعد از دوسال مجدداً ورزش را شروع می‌کند و در پارکی به معتادان تمرین می‌دهد و در خانه شروع به نوشتن خاطرات روزانه خود می‌کند.

سه سررسیدی که در آن خاطرات می‌نویسد در سال ۸۲ تبدیل به اولین کتابش با عنوان «ورق پاره‌های خاطرات یک معتاد» می‌شود که در آن سرگذشت خودرا روایت می‌کند. در کنار این کتاب نویسندگی را به صورت حرفه‌ای ادامه می‌دهد و با افراد معتاد زیادی هم صحبت شده و زندگی آنها را در کتابهایش روایت می‌کند.

مرد خموده و پریشان حال دیروز، حالا به یک نویسنده خوش ذوق تبدیل می‌شود و کتب زیادی در موضوع‌های مختلف از جمله اعتیاد و ترک مواد مخدر، سیگار، درمان بدون دارو بیش فعالی، سرطان و... می‌نویسد.

درآمد کتاب‌های فروخته شده را هزینه چاپ کتب دیگر می‌کند. شاپور بعد از گذر از سالها تیرگی و پریشان حالی در مدت ۲۰ سال، ۲۰۰ جلد کتاب و بیش از صد مقاله نوشته است؛اکنون صد جلد از کتابهایش منتشر شده و صد جلد نیز منتشر نشده است؛ ضمن اینکه در دانشگاه رشته مددیاری خوانده‌ و خود به عنوان یک مشاور کار کشته و با تجربه برای جوانان و به بیراهه رفتگان جامعه شده است.

در کنار نوشتن کتاب کار مشاوره انجام می‌دهد و مؤسسه‌ای با عنوان «آواز رهایی» دارد. صدها رهجو در نقاط مختلف دارد و روی تصحیح عادت‌های نادرست فردی کار می‌کند؛ ضمن اینکه روی افکار و رفتار کودکان و نوجوانان کار می‌کند و پیشگیری از اعتیاد و عادت‌های نامطلوب را به آنها آموزش می‌دهد و موسسه‌اش ۱۷ سال است فعالیت می‌کند.

حالا در حالی که دو ساعتی از هم نشینی با او گذشته به نقطه پایانی گفت‌و‌گوی مفصل با این نمونه اراده و پشتکار مثال زدنی می‌رسم. مردی که پس از ۴۵ سال زندگی در مرداب اعتیاد با اراده خود از دام مواد مخدر عبور کرده و امروز به یک نویسنده توانمند و راهنمای صدها انسان بیراه رفته مبدل شده است و درحالی که با او خداحافظی می‌کنم در این اندیشه هستم که به راستی خواستن، توانستن است!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.