نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز کرده و من رو می بلعید! هر بار که بهت می گفتم :" نسترن از مدرسه چه خبر؟ "می گفتی: "هیچی مامان! همه چیز رو به راهه، دارم حسابی درس می خونم، تا مثل همیشه شاگرد ممتاز بشم."
می رفتی تو اتاق و کتابت رو جلوی صورتت می گرفتی. من بدبخت هم، هر ساعت برات آبمیوه آورده و می گفتم:" دخترم باید تقویت بشه!" دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی، به درست توجّه می کردی الان این گونه دسته گل به آب نمی دادی! می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟! درسته، شاید کوتاهی از من بوده، امّا خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم، بعد هم خودت می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره و به همین دلیل هم، دیگر وقت سرخاروندن هم ندارم، امّا نیامدن من به مدرسه هیچگاه نباید دلیلی برای درس نخوندن تو باشد.
نسترن! تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی، این سقوط حتما دلیلی داره! باید همین حالا دلیلش رو بگی و گرنه خودت خوب می دونی که با بابات طرف خواهی بود! نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم بسیار آدم بداخلاقی نبود، امّا در مواردی قلق خاص خودش را داشت.
می دانستم که اگر مادر حرفی به پدرم بزند، روزگارم ناباورانه در چشم برهم زدنی سیاه خواهد شد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم، جمع و جور کرده و به سمت مادر که دست به کمر، در آستانه اتاقم ایستاده بود، رفته و با صدایی بغض آلود گفتم: "تو رو خدا به بابا حرفی نزن! بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید آورده ام، بی تردید بیچاره ام خواهد کرد.
خب، مادر جان اندکی هم باید به من حق بدهی! به دلیل آن که هنگامی که داداش به دنیا اومد، حسابی توجّه شما و بابا رو معطوف خودش کرد، به گونه ای که دیگر اصلا، انگار نه انگار، که نسترن هم هست. از ذوق این که بعد از پانزده سال، دوباره بچّه دار شدید و این بار بچّه تون مورد دلخواه شما و یه پسر کاکل زری بود، دیگر به تمامی من را فراموشم کردید!
بعدش هم که اسباب کشی کرده و به خونه جدیدآمدیم ، خب، انتظار داشتید که در چنین شرایطی، درس خونده و مانند همیشه، شاگرد ممتاز بشم؟! درآن لحظه هایی که داداشم روبه بغلتون گرفته و حتی یه لحظه هم او را زمین نمی گذاشتید، من پیوسته به او حسادت کرده و روحیه ام روز به روز، خراب و داغون می شد. آن وقت فکر می کنید که با این شرایط ، هیچ حس و حالی برای درس خوندن، برام باقی می موند.
این جمله آخری را که گفتم، بغضم ترکید با سر دادن گریه، دیگر نتوانستم به درد و دلم ادامه دهم. خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم، هیچ کدام از این حرف ها که زدم نبود و فقط برای این که مادر به پدرم حرفی نزند، این گونه فیلم بازی می کردم تا او را به هر طریقی که شده، مجاب و قانع کنم!
حرف هایم که تمام شد، با دقّت به چهره مادر خیره شده و می خواستم تاثیر حرف هایم را در چهره اش بیابم. حالت نگاه مادر به تمامی تغییر کرده و دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن، هیچ خبری نبود. با این وجود امّا در حالی که سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد، گفت:"من به بابات چیزی نمی گم، امّا وای به حالت اگه نشینی سردرست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی!"
مادرتا سخنانش تمام شد، چونان قویی، شادمان به سوی آغوش پر مهرش، پرواز و صورتش پر مهرش را غرق بوسه کرده و گفتم: "چشم مامان، قول میدم!" مادر دیگر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت و من نیز از این که تونسته بودم مادر را فریب دهم، بسیار شادمان بوده و دیگر سر از پا نمی شناختم!
خودم خوب می دانستم که علت افت شدید درسی ام هیچ ربطی به موضوع به دنیا آمدن برادرم و محبّت های بی وقفه پدر و مادرم به او نداشت، امّا خب، حقیقت را که نمی توانستم به مادرم بگویم! چون اگر پدرم بویی از حقیقت ماجرا می برد، بی تردید سرم را گوش تا گوش می برید.
همه چیز از خرید خانه جدید و نقل مکان به آنجا شروع شد و یا بهتر است بگویم از زمانی شروع شد که مادرم به پدر گیرسه پیچ داد که: "مردحسابی! حوصله مون تو خونه سر رفت، الان دیگه همه ماهواره دارند!" و بدین ترتیب، ماهواره عضوی ثابت از خانواده ما شد.
دیگر تماشای سریال های ماهواره ایی بخشی جدا ناپذیر از زندگی ما شده بود و همگی تحت هر شرایطی سعی می کردیم که تماشای برنامه های ویران و گمراه کننده آن را به هیچ عنوان از دست ندهیم. بدبختی من نیز درست از همین نقطه آغاز شد!
هنوز یکی دو هفته بیشتر ازرفتنم به مدرسه جدید نمی گذشت که پسری که تقریبا هر روز به هنگام رفت و برگشت از مدرسه، او را در جلوی در مغازه موبایل فروشی می دیدم، توجّهم را به خود جلب کرد. چون من یکی از طرفداران سر سخت، یکی از سریال های شبکه های ماهواره ای بودم و حتّی اگر آسمان به زمین می آمد، باید بی هیچ تردیدی، هر روز آن سریال را تماشا می کردم!
شاید برایتان خنده دار باشد ولی حقیقت ماجرا از این قراربود که من به راستی، عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده و حالا پسر جوانی که از نظر چهره و تیپ ظاهری بی نهایت شبیه آن هنرپیشه بود و با او مو هم نمی زد، سر را هم ظاهر شده بود!
خب! از دختری نوجوان آن هم در سن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری می رفت؟! دختری که خودش را در عالم خیالات و رویاهای عاشقانه، جای دوست دخترهنرپیشه آن سریال در نظر گرفته و دلش می خواست به زودی، جوانی همچون او، عاشقش شود؟!
هر چند هیچگاه، آن قدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک رفته و احساسم را به آن پسر صاحب مغازه بگویم، امّا هر وقت او را می دیدم، بسیار به او خیره می شدم، تا این که تقریبا یک هفته بعد، هنگام برگشتن از مدرسه، او راهم را سد کرد و گفت:"ببخشید خانم، شما چرا این طوری به من زل می زنید؟!"
این اوّلین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام شده و حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم که چه جوابی به او بدهم. من و من کنان گفتم: "هیچی... هیچی... همین طوری، یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم!" پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد و گفت: "یعنی عین تمام این یک هفته رو، منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودید! اگه شما جای من بودید این سخن رو باور می کردید؟!
دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پایین انداخته و به آرامی از کنارش گذشتم، امّا هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: "کارتم رو بگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!" نمی دانستم چه عکس العملی از خود نشان بدهم. فوری کارت را گرفته و شتابان به سوی خانه روانه شدم.
همین که به خانه رسیده و دریافتم که پدر و مادرم، برادر تازه متولّد شده ام را به مطب دکتر برده اند و هیچکس جز من در خانه نیست، وسوسه شدم که هر چه زودتر با او تماس گرفته و حرف هایش را بشنوم، امّا جرات نمی کردم، چون می دانستم که اگر پدرم از ماجرا با خبر شود، بی تردید دمار از روزگارم، در خواهد آورد.
سرانجام آن قدر دل دل کرده وغرق در احساسات شدم که تا به خودم آمدم، دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان، شماره او را می گیرم. از ترس، به سختی عرق کرده و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم: "من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادید!" پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: "می دونستم زنگ می زنی! منتظرت بودم. راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای همیشه زیبا و معصومت!"
پسرجوان که حالا دیگرمی دانستم نامش "باربد" است، حرف های قشنگ و جذاب فراوان دیگری نیز برایم زد که تا آن هنگام ، تمامی آنها برایم تازگی داشت و گویی در جهان دیگری وارد شده بودم. به راستی که تمای حرف ها و تعریف هایش، بوی عشق ، محبّت و یکرنگی می داد.
حال و روزم در آن لحظات بسیار دیدنی بود و از اینکه عاشق پسری به زیبایی آن بازیگرسریال ماهواره ای، شده بودم، بسیار به خود بالیده و افتخارمی کردم!
دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد.او با سخنان و زمزمه های عاشقانه ای به مانند "تو دختر رویاهای من هستی!" و یا "من عاشقت شدم، چون می دانم بی تردید، تو تنها کسی هستی که در کنارش، خوشبخت خواهم شد!" چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم به آسانی ان را خاموش کنم.
باربد و حرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد. باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم، حالا دیگر بی هیچ واهمه ایی پیوسته به بهانه کلاس های فوق برنامه و رایانه و... از خانه بیرون رفته و با باربد در جاهای مختلف قرار می گذاشتم.
درست همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنّا از مادرم خواستم که به پدرم چیزی نگوید. اگر پدرم از شرایط درسی ام با خبر می شد، حتما به سختی کنترلم کرده و دیگر در آن صورت، هیجگاه نمی توانستم به آسانی و در کمال آرامش، باربد را ببینم.
برای این که شک پدر و مادرم برانگیخته نشود، سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود. باربد دیگر به تمامی دین و دنیایم شده بود و او را تا حدِ پرستش دوست داشتم. نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم! ایمان داشتم به این که هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد.
این گونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان در کمال ناباوری، با وجود آن که او دامان پاکدامنیم را لکه دار کرده بود، بازهم به وعده های فریب آمیز باربد که می گفت "یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت." دل خوش کرده بودم! زیرا من خود را به راستی همسرباربد دانسته و در برابر تمامی خواسته هایش تسلیم محض بودم! انصافا که او هم بلد بود که کلمات را به خوبی به بازی گرفته و من را با هنر پیشگی تمام ، خام سخنان پوچالی خود بکند!
با بودن در کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دیگر، دختری در دنیا نیست، اما هزاران افسوس که عمر این خوشبختی خیالی بسیار کوتاه بود و سرانجام، خورشید حقیقت از پس ابرهای هوس طلوع کرد.
تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت، امّا باربد هنوز برای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و پیوسته بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذّت بخش بودنش، برایم هراس آور شده بود و حس درونیم در وجودم، چنین بانگ بر آورد بود که باربد قصد ازدواج با من را نداشته و تنها پیوسته مرا فریب می دهد! هر چند هنوز آن قدراو را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی، به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم!
تا این که روزی سرانجام، دل را به دریای خروشان زندگی زده و قاطعانه از باربد خواستم که به خواستگاری ام آمده و به زندگیمان رنگی از حقیقت بدهد، او رذالت و پلیدی خود را نشان داد!
در آن روز با التماس های فراوان، از باربد خواستم تا تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند.امّا او در جوابم گفت: "عزیزم! آخه مگر این دوستی چه ایرادی داره و ازدواج به چه درد می خورد؟! ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت، در صورتی که من و تو اکنون شاد و بی خیال از همه چیز، در کنار یکدیگر و با هم هستیم!"
از شنیدن حرف های باربد حسابی جا خوردم. ابتدا تصوّر کردم که شوخی می کند، امّا وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد، فهمیدم که دیگر از شوخی های احمقانه همیشگی خبری نیست! بهت زده و با خشمی فرو خفته در نگاهم گفتم: "یعنی چی باربد؟! پس عشقمون چی می شه؟! اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟! تو به من قول ازدواج داده بودی و من به تو اعتماد کرده بودم!"
باربد با لبخندی از سر تمسّخر، در حالی که یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:" خب، خودت خواستی که به من اعتماد کرده و با من رابطه داشته باشی و می دونی که هیچگاه، هیچ اجباری در کار نبوده است! بعدش هم، چرا این قدر ناراحت هستی؟! من و تو می توانیم همچنان با هم دوست بوده و همان گونه که تا کنون، پدر و مادرمان چیزی از رابطه امان نمی دانند، پس از این نیز، مطمن باش، چنین خواهد بود وهیچ جای نگرانی نیست!.."
نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زده و گفتم: "خیلی پستی باربد! تو هیچ بویی از انسانیت نبرده و یه حقّه باز به تمام معنایی! فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!"
تمام وجودم می لرزید. امّا باربد عین خیالش نبود و با خونسردی از جایش بلند شده و رایانه اش را روشن کرد و گفت: "پس قبل از این که به بردن آبروی من فکر کنی، این فیلم رو نیز نگاه کن! چون اگه پا روی دمم بذاری درعرض سه سوت، این فیلم رو در سرتا سر فضای مجازی پخش کرده و یه نسخه از اون رو هم برای بابات فرستاده و در آن هنگام است که او دیگر در خواهد یافت که دخترش چه دسته گلی به آب داده است!"
خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم، به یکباره گویی دنیا بر سرم خراب شد. باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم، هوسمان شده بودم، با پست فطرتی و شیطان صفتی تمام، فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم: "تو یه نامرد واقعی هستی، آشغال!»
باربد با خونسردی کامل، تنها لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: "خودت می بینی که خوشبختانه بی آنکه متوجّه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده، پس بهتره حواست رو جمع کنی و گرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هم هر وقت که خواستم، باید به اینجا بیای! حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت!"
شرارت و ناجوانمردی از نگاه او می بارید. به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین برده و با آبروی بر باد رفته ام بیش از این بازی نکند، امّا باربد بدون اندک توجّهی، همچون زباله ای، مرا از خانه اش بیرون انداخت.
دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه شدم. آتشی در وجودم شعله ور و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود. به هر بدبختی بود خود را به خانه رسانده و دیگر از حال رفتم. هنگامی که پس از مدّتی بار دیگر به هوش آمدم، پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند.
دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده است. از تب به شدّت می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم به مدرسه بروم. آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات تنها یک کابوس تلخ شبانه بود!
اما صد افسوس که همه آن حوادث چیزی جز حقیقت نبود! حقیقتی تلخ که خودم با حماقت های فراوان ، آن را بوجود آورده بودم! دیگر به راستی چونان دیوانگان شب و روزم را گم کرده و نمی دانستم به که پناه برده و از چه کسی کمک بخواهم؟!
درون مردابی به راه افتاده بود که دیگر هرگز رهایی از آن امکان پذیر نبود. از یک سو باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم، فیلم را پخش می کند و از طرفی دیگر یقین داشتم که اگر جریان را برای پدر و مادرم گفته و از آنها کمک بخواهم، با دستانم، گور خود را کنده ام!
هیچ کس نمی توانست حال و روزم را در آن شرایط درک کند و بسیار سرگردان ، آشفته و پریشان احوال بودم. به زور به مدرسه رفته و در سرکلاس می نشستم، در حالی که تمامی حواسم در جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کرده و چونان همیشه بازهم خود را خوب و سرحال نشان بدهم.
تصمیم گرفتم برای رهایی خود به هر شکلی که شده باربد و آن فیلم لعنتی را از بین ببرم، به همین دلیل هنگامی که او بار دیگر تلفن زد و گفت: " امروز عصر پدر و مادرت رو به یک بهونه، بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم و اگر هم نیایی ، خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت در همه جا پخش خواهد شد!" بسیارشتابان چاقوی تیز پدر را از بین وسایلش برداشته و به خانه باربد رفتم و درست در لحظه ایی که او سرگرم عیش و نوشش خودش و درعالم دیگری بود ،با سنگ دلی تمام، چاقو را تا دسته در قلبش فرو برده و جسم پلید او را نقش بر زمین کردم .
هنگامی که از نفس نکشیدن باربد، کاملا مطمئن شدم، به سوی رایانه او رفتم تا آن فیلم ویرانگر را از بین ببرم، امّا به ناگاه، سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکرغرق در خون باربد، مانع فرارم شده و با پلیس تماس گرفت .
آری، اکنون چند سالیست که به جرم قتل در پشت میله های زندان، هر لحظه از زمان را به سختی گذرانده و دیر یا زود، ناباورانه منتظر اجرای حکم قصاص و نابود و نیست شدن در راه بی بازگشت و مرداب هوس گونه زندگی خود هستم.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
ورود ماهواره به خانه را می توان به منزله ورود یک فرد نامحرم و لاابالی دانست که دوست ناباب برای فرزندان است، درصدد اختلاف افکنی بین زنها و شوهرهاست، به ناموس افراد چشم طمع دارد، دین افراد را می گیرد، مرزها و حریمهای خانواده را می شکند و به آسانی حقیقتهای سیاسی و اجتماعی را وارونه جلوه می دهد
یکی از برنامه ها و سیاست های جهان غرب برای مبارزه با باورهای دینی و از بین بردن نگاه تقوایی در جامعه، طراحی رسانه در عرصه بین الملل و ایجاد یک فضای مخرّب در بین افراد است. برنامه ریزی جهان غرب در جهت هویّت زدایی، دین زدایی، خانواده ستیزی و خانواده گریزی است و بر اساس این محورها به تولید فیلم و برنامه می پردازد.
شبکه های ماهواره ای تلاش می کنند با نابودی شخصیت گروه های هدف، خانواده ها را ازهم فروپاشیده و نسلی بی بند و بار را برای آینده پرورش دهند.
از بهترین راه مقابله با آسیب های ماهواره و ابزار رسانه ای، تقویت فرهنگ خودی، بومی، ملی و دفاع از ارزش های ملی، ارتقای سطح آگاهی خانواده، برنامه ریزی مناسب برای اوقات فراغت جوانان، ترویج الگوهای رفتاری مناسب در خانواده و اجتماع است.خانواده باید با آگاهی بخشی و فرهنگ سازی به موقع و صحبت پیرامون آثار مثبت و منفی این ابزار رسانه ای سعی کند فرهنگ و اعتقادات مذهبی را به فرزندان آموزش دهد.
نویسنده: "سید مجتبی میری هزاوه" خبرنگار اداره اطّلاع رسانی معاونت اجتماعی استان مرکزی

وبگردی