آبروی دختر بی گناه و پسرهمسایه بعد از مرگ رفت / دروغگو کی بود!

به گزارش رکنا، زنان همسایه در هر کوچه بار دیگر به رسم قدیم، گله به گله بر گلیم کهنه ای که پشت در یک خانه پهن می کردند، دور هم می نشستند و همراه با رقص دست ها و چرخش میل های بافتنی، جنبش چانه های حریص از غیبت را شروع می کردند و از راست و دروغ «چل تکه ای» رنگین می بافتند. نقل زنان کوچه نشین در باره خانواده ها بود، یکی از ولنگاری زن جوان سورچی پیر آبادی می گوید، آن یکی لای دو انگشت شست و اشاره دستش را گاز می گیرد و به نشان توبه نگاهش را به آسمان می گیرد و گواه می آورد که «پالان» بیوه جوان همسایه شان تازگی ها «کج» شده دیگری نقل می کند تنگ غروب دختر ترشیده قهوه چی را دیده که برای جوانکی عشوه شتری می آمده و سرانجام زنان کوچه نشین، بساط شان را بر می چینند تا به فکر شام شب باشند...

کوچه های مراد آباد آرام و خلوت است. دو رهگذر هرگاه بهم می رسند با فاصله ای از هم می‌گذرند و هر یک از دیگری فاصله می گیرد که مبادا آنکه از روبه رو می آید ، زخم سگ هاری را پنهان بر تن داشته باشد. در میدان اصلی، دختران و زنان جوان به نیت گشایش بخت با جلب مهر شوهر، نواری از پارچه های رنگین را بر سر شاخه های درخت مراد می بندند و یا در دل توخالی این درخت دعا نوشته‌هایی را که از رمالان و دعانویسان گرفته اند در حفره هایی پنهان می کنند خرکچی‌ها و رمه دارانی که پس از چرای گوسفندان به آبادی برگشته اند، به خانه‌ها بر می‌گردند.

دو رمال پیر دوره گرد پای درخت حاجت و مراد به روی ریشه های برآمده‌اش نشسته‌اند تا به نوبت برای چند زن دعا و عریضه ای بنویسند.

مادری، دختر نوجوان بیماراش را آورده که چهره‌ای زرد و نزار دارد. هر دو روبه‌ روی پیرزنی کولی که سربندی با حاشیه ریشه‌دار به سرش بسته و پیراهنی با گل‌هایی رنگارنگ بر تن دارد نشسته‌اند تا برای شفای دختر سرکتاب باز کند. مادر سکه‌ای بر کف دست کولی فالگیر می‌گذارد و با حال زاری می‌نالد:

-طفلک دختر نازنینم دارد از دست می‌رود، دستم به دامنت خانم جان. پیرزن کولی انگشتان دست تبدار دخترک را در دست می‌فشارد. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند در چشم‌هایش زل می زند و آنگاه رو به مادرش می‌گوید: طلسمش کرده اند خانم بعد در گوشش زمزمه می‌کند:

-خانم جان دختر بینوای‌تان عاشق یکی از جوان‌های همسایه شده. اما جوان نامرد با همه وعده‌هایش به این دختر خیانت کرده و دل از او بریده و طلسمش کرده. مادر با حال زاری تمنا می‌کند:

-دستم به دامنت خانوم جان. باید دخترم را نجات بدهی، هر چه بخواهی توی دامنت می‌ریزم.

فالگیر پیر می‌پرسد:

-سفارش کرده بودم از سر احتیاط یک مرغانه (تخم‌مرغ) بیاری!

مادر می‌گوید: آورده‌ام قربانت.

و از زیر چادر نمازش تخم‌مرغی در می‌آورد و به دستش می‌دهد.

دختر با چشم‌های بسته سر به سینه مادرش گذاشته و می‌نالد.

فالگیر کولی با اشاره چشم به زن می‌گوید:

-باید پسرهای همسایه‌ را یک به یک اسم ببری تا روشن کنم که کدام جوان دختر نازنینت‌ را چشم زد و به این حالش انداخته!

فالگیر پیر تخم‌مرغ را در میان انگشتان یک دستش می‌گیرد و مدادی از جیب جلیقه‌اش در می‌آورد.

-حالا یک به یک اسم ببر!

و مادر با پریشان حالی اسم هر جوانی را که می‌خواند کولی پیر آن اسم را روی تخم مرغ می‌نویسد و بعد پوسته تخم‌مرغ‌ را میان انگشتان می‌فشارد.

-حسن... اژدر... رجب... قاسم...غلام... و... پیرزن با نوشتن نام غلام روی پوست تخم‌مرغ، با فشار انگشتانش، تخم‌مرغ ناگهان در هم می‌شکند و زره و سفیده‌اش روی دامن پیرزن کولی می‌پاشد.

و مادر حیرت‌زده با خشم و کینه زیر لب می‌گوید:

-آه... غلام نامرد...! به حسابت می‌رسم. ای خیانتکار بی‌وجدان!

و کار دو همسایه به جنجال و آبروریزی کشید بی‌آنکه دختر و پسر مرتکب گناهی شده باشند. دخترک نوجوان پس از دو شبانه روز تحمل درد مرد و دکتر صادقی در جریان کالبدشکافی علت مرگ‌‌اش را ترکیدن آپاندیس تشخیص داد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

محمد بلوری/ روزنامه نگار