سرنوشت عجیب یک دختر بعد از خائن شدن مادرش به پدر
رکنا: دوست دارم خواهر کوچک ترم را در آغوش بگیرم و با او بازی کنم اما نامادری ام اجازه نمی دهد. وقتی به مهدیه نزدیک می شوم فریاد می زند: «به دخترم دست نزن تو دختر همان جادوگر پیر هستی که زندگی ام را به آتش کشیده است.» معنی حرف هایش را نمی فهمم اما پدرم می گوید او از دست مادرت ناراحت است.
به گزارش رکنا، دختر 10 ساله که به همراه پدرش به دایره اجتماعی کلانتری مراجعه کرده بود، در حالی که با زبان کودکانه از رفتارهای نامادری اش گلایه می کرد این گونه به شرح داستان غم انگیز زندگی اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری شفا گفت: «وقتی خیلی کوچک بودم پدر و مادرم همواره با یکدیگر مشاجره داشتند. گاهی اوقات که پدرم از سر کار به منزل می آمد، مادرم من را داخل اتاق می برد و در را به رویم قفل می کرد.
پس از گذشت چند دقیقه صدای مشاجره و سپس داد و فریاد پدر و مادرم به گوش می رسید. با دستانم دستگیره در را فشار می دادم اما نمی توانستم آن را باز کنم. سعی می کردم از شکاف کلید در، بیرون را نگاه کنم اما چیزی نمی دیدم. وقتی صدای گریه ها و جیغ های مادرم را می شنیدم، از ترس عروسکم را در آغوش می گرفتم و در گوشه اتاق می گریستم تا این که مادرم چمدانش را بست و خانه را ترک کرد. به دنبالش دویدم تا مرا با خودش ببرد اما او مرا به گوشه ای هل داد و گفت: «برو پیش پدرت.» پدرم برای این که آرامم کند مرا بیرون برد و برایم پشمک و بستنی خرید.
پس از گذشت مدتی به همراه پدرم به دادگاه رفتم. مادرم هم آن جا بود باز مثل همیشه با یکدیگر مشاجره کردند. نمی دانم چگونه در شلوغی های راهروهای دادگاه گم شدم. خیلی ترسیده بودم و گریه می کردم. خانم مهربانی مرا پیش پلیس برد و چند ساعتی در کلانتری منتظر بودم تا پدرم به دنبالم آمد. تا او را دیدم در آغوشش پریدم و گریه کردم. پدرم در حالی که مرا در آغوشش می فشرد ،گفت: «دخترم گریه نکن، من هیچ وقت تو را رها نمی کنم. فقط می خواستم تا ابد در ذهنت بماند که مادرت تو را رها کرد. او به من و تو خیانت کرده است این را فراموش نکن!!» اما من معنی خیانت را نمی فهمیدم... از آن روز دیگر مادرم به خانه نیامد. پس از مدت کوتاهی من و پدرم وسایل مان را جمع کردیم و به منزل مادربزرگم رفتیم.
مادربزرگ و پدربزرگم را خیلی دوست داشتم چون هر دو خیلی مهربان بودند. مادربزرگم برایم غذاهای خوشمزه درست می کرد و پدربزرگم گاهی مرا به پارک می برد تا بازی کنم. هر وقت دلم برای مادرم تنگ می شد، پدرم می گفت: «مادرت طلاق گرفته و دیگر نمی خواهد تو را ببیند. سعی کن فراموشش کنی!!» اولین روز مدرسه را هیچ گاه از یاد نمی برم. پدرم برایم کیف و لوازم تحریر زیبایی خرید. از این که می خواستم به مدرسه بروم خیلی خوشحال بودم. دوست داشتم در اولین روز مدرسه مادرم هم در کنارم باشد. با اصرار از مادر بزرگم خواستم که با مادرم تماس بگیرد. گوشی را گرفتم و وقتی صدای مادرم را شنیدم خیلی خوشحال شدم. از او خواستم فردا به دنبالم بیاید تا با هم به مدرسه برویم و او هم قبول کرد. از خوشحالی دیدار مادرم شب خوابم نبرد، اما صبح روز بعد هرچه منتظر شدم مادرم نیامد.
با پدربزرگ و مادربزرگم به مدرسه رفتم و آن روز فهمیدم که مادرم دیگر مرا دوست ندارد!! کلاس دوم ابتدایی بودم. مشق هایم را که نوشتم مادربزرگم برایم میوه پوست کند و در حالی که یک تکه سیب را در دهانم گذاشت گفت: «دخترم دوست داری یک مادر مهربان داشته باشی؟» من هم پاسخ دادم: «من که مادر دارم.» مادربزرگم گفت: «اگر پدرت ازدواج کند، تو صاحب یک مادر خوب و مهربان خواهی شد.» روز بعد پدرم به سفر رفت و پس از چند روز در حالی به خانه بازگشت که زن جوانی همراهی اش می کرد. مادربزرگ گفت: «این زن همسر پدر توست و باید به او احترام بگذاری!!» با ازدواج پدرم آن ها در طبقه بالای منزل مادربزرگ ساکن شدند. دوست داشتم در کنار پدرم باشم اما مادربزرگ اجازه نمی داد. فقط گاهی وقت ها پدر به طبقه پایین می آمد تا مرا ببیند.
یک بار یواشکی به طبقه بالا می رفتم تا پدرم را ببینم اما نامادری ام دعوایم کرد و گوشم را کشید و از خانه بیرونم کرد. من هم به تلافی موهایش را کشیدم و کفش هایش را از پله ها پایین انداختم!! وقتی پدرم فهمید خیلی عصبانی شد و به شدت دعوایم کرد. قبل از این که پدرم ازدواج کند هر وقت صدای ماشین اش را می شنیدم به سمت در می دویدم، به استقبالش می رفتم و خودم را در آغوشش می انداختم. او نیز مرا غرق بوسه می کرد اما اکنون وقتی پدرم از سر کار می آید به طبقه بالا می رود. پدرم می گوید: نامادری ات حساس است. اگر ببیند تو را در آغوش گرفته ام و می بوسم ناراحت می شود!! دوست داشتم وقتی ظهر از مدرسه به خانه می آیم، با پدرم ناهار بخورم و اتفاقات مدرسه را برای او تعریف کنم. ولی هرگاه پدرم به طبقه پایین می آمد و با من بازی می کرد، ساعتی بعد صدای مشاجره نامادری و پدرم شنیده می شد.
او در این مشاجره ها حرف های زشتی به پدربزرگ و مادربزرگ می زند. مادربزرگ هم گوش هایم را می گرفت تا من چیزی نشنوم. مدتیبعد مادربزرگم گفت: من صاحب یک خواهر کوچک و دوست داشتنی شدم وقتی این حرف را شنیدم خیلی خوشحال شدم همیشه آرزو داشتم که خواهری داشته باشم وقتی برای اولین بار مهدیه را دیدم، نقاشی اش را کشیدم و به نامادری ام نشان دادم اما او نقاشی را پاره کرد و گفت مهدیه خواهر تو نیست... من خواهرم را خیلی دوست دارم آرزو دارم روزی بزرگ شود تا بتوانم با او بازی کنم. نمی دانم چرا نامادری ام مرا دوست ندارد...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ارسال نظر