به گزارش رکنا، « محمود» پسر نازنینی بود؛ مهربان، دلسوز و واقعاً عاشق غزل بود خیلی می‌ترسیدم احساس می‌کردم دخترم جنبه این همه خوبی را نداشته باشد، دامادم خیلی ساده بود به همین دلیل چند باری مخفیانه با او صحبت کردم و خواستم مراقب حالات روحی و روانی غزل که همیشه در حال تغییر بود باشد. غزل قبل از عروسی امان من و پدرش را بریده بود به اندازه‌ ای کارهای عجیب و غریب داشت که چند باری می‌خواستم از دستش سر به بیابان بگذارم، وقتی عنایت زنده بود باز مرهمی برای دلم وجود داشت با مرگ او هر روز دعا می‌کردم خواستگار خوبی برای غزل گیر بیاورم و او را که یک امانت نزدم بود شوهر بدهم.

دو برادر کوچک‌تر غزل بی‌آزار بودند اما دخترم هر لحظه یک ساز می‌زد دیگر خیالم راحت شده بود وقتی در خانه به جای خالی او نگاه کردم به یاد شیطنت‌ها ، اذیت‌ها، خنده‌ها و جیغ‌زدن‌هایش افتادم، با گریه سراغ آلبوم عکس رفتم عکس غزل را برداشتم و بوسیدم.

چند روزی از غزل خبر نداشتم طبیعی بود او بعد از عروسی در حال شور و شوق مهمانی‌ها بود و طبیعتاً مادر، بی مادر اما بالاخره یادش می‌افتاد که من هم چشم انتظارم و نزدم باز می‌گشت.

«غزل» بعد از این که از ماه عسل برگشت و زن خانه شد هر روز با من تماس تلفنی داشت، یک روز گریه می‌کرد که دلش برای من تنگ شده است، روز بعد با ناراحتی دعوایم می‌کرد که چرا او را شوهر داده‌ام و پس از آن از محمود تعریف می‌کرد و او را شوهر ایده آل خودش می‌دانست.

وقتی دامادم با من تماس می‌گرفت آرام می‌شدم او را نصیحت می‌کردم که مراقب دخترم باشد، او قول می‌داد و برخی از مواقع به گلایه از غزل حرف می‌زد، هر چه می‌گفت حق داشت، دخترم را می‌شناختم و می‌دانستم که چقدر زندگی را می‌تواند زهرمار کند.

هر وقت خانه‌مان می‌آمدند از گل نازک تربه او نمی‌گفتم، در رفتارهایش می‌دیدم که چقدر متکبرانه با محمود حرف می‌زند، بیچاره دامادم فقط می‌خندید و اگر ناراحت می شد از خانه بیرون می‌رفت تا غزل نوع برخوردش را عوض کند بعد به نزد ما برگردد.

خیلی دلواپس این زندگی بودم تا این که شنیدم غزل حامله است و من مادربزرگ شده‌ام. بیشترین بخش خوشحالی ام از این بود که با مادر شدن غزل او در رفتارش تجدید‌نظر خواهد کرد، نوه‌ام که یک دختر چشم آبی بود به دنیا آمد و شد همراه من، بیشتر از دختر و پسرانم دوستش داشتم، روشنک هر روز بزرگ‌تر و متاسفانه غزل هر روز بدتر می‌شد، به اصرار من محمود دخترم را به نزد مشاور و روان شناس برد آنان شخصیت او را شیرین رفتاری دانستند که تصمیمات آنی و رفتارهای عجیب و غریب در این نوع بیماری یک مورد طبیعی بود.

محمود خیلی با او مدارا می‌کرد بعضی وقت‌ها دلم به حال او می‌سوخت، وقتی در آپارتمانی که آن ها زندگی می‌کردند با همسایه‌ها سرصحبت را باز می‌کردم همه از درگیری‌های یک طرفه در خانه دخترم می‌گفتند و غزل را مقصر می دانستند.

روشنک هفت‌ ساله شده بود و اگر محمود را با روز اول ازدواج مقایسه می‌کردید می‌دیدید که انگار 20 سال است او ازدواج کرده است بیچاره نزد دخترم به سختی زندگی می‌کرد، برای او همه چیز خریده بود، همه شهرهای تفریحی ایران و حتی دو کشور اروپایی برده بود اما چه فایده که دخترم عوض شدنی نبود.

یک روز صبح وقتی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، از مردی که خود را پلیس معرفی می کرد شنیدم که اتفاق بدی افتاده است و باید به کلانتری بروم، ابتدا تصورم این بود که پسرانم دسته ‌گلی به آب داده‌اند خودم را سریع به آن جا رساندم دیدم محمود با چشمانی قرمز رنگ و گریان و دستانی در بند روی صندلی نشسته است.

دلم ریخت، فهمیدم اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاده است چند بار از همسایه های دخترم شنیده بودم که هر کسی جای محمود بود این زن را می‌کشت! نمی خواستم چنین چیزی را بشنوم اما واقعیت داشت.

چندساعت بیهوش بودم تا این که با احساس ضربات سیلی به صورتم به هوش آمدم، دو پسرم گریان من را دوره کرده بودند، محمود هم گریه می‌کرد و می‌گفت که ناخواسته بود، غزل داد و فریاد می‌کرد چون روز قبل مدیر ساختمان گوشزد کرده بود که همه از دست ما ناراحتند به سمت او رفتم دهانش را گرفتم که سر و صدا نکند و دیدم او بی‌صدا شد، باور کنید قصدی برای خفه کردن او نداشتم.

دوران کودکی، خنده‌های نمکینش و داد و فریادهایش جلوی چشم من رژه رفتند با کینه به محمود نگاه کردم به سمت او حمله کردم و چند سیلی به سر و صورتش زدم.

از آن روز به بعد ثانیه شماری می‌کردم قاتل دخترم اعدام شود، روشنک را از خانواده محمود گرفته بودم البته دامادم رضایت‌نامه محضری داده بود که نوه‌ام همیشه نزد من بماند، وقتی روز محاکمه شد به ناچار روشنک را با خودم بردم، صدای زنجیر در راه‌پله ها آمد، روشنک پدرش را دید که با چشمانش او را جست‌وجو می‌کند وقتی محمود دخترش را دید به گریه افتاد و دستانش را باز کرد تا او را به آغوش بکشد، روشنک خواست برود که دستش را محکم چسبیدم، نمی‌دانم چرا اما کینه‌ای شده بودم؟ بعد گفتم: تو دخترم را از من گرفتی من هم دخترت را از تو می گیرم.

روشنک به گریه افتاد، آرام به من گفت: «بی بی، بابایی منو ببخش گناه داره! انگار کر شده بودم در دادگاه چندبار دیگر نوه‌ام گفت که محمود را ببخشم! اما نپذیرفتم و قصاص – اعدام – او را خواستم.

از آن به بعد روشنک روز به روز ساکت‌تر می‌شد، من هم چشم خودم را برای هر چیزی بسته بودم هر کسی سراغم می‌آمد با وجود این که می‌دیدم حق با آن هاست و غزل قربانی خصوصیات اخلاقی و رفتاری خودش شده است باز نمی‌پذیرفتم، بعضی وقت‌ها به یاد محمود و خوبی‌هایش می‌افتادم اما نمی‌توانستم قاتل دخترم را ببخشم.

روز اعدام رسید، صبح قبل از طلوع آفتاب بدون این که به روشنک بگویم دیگر پدری نخواهد داشت از خواب بیدار شدم، لباس پوشیدم و به داخل حیاط خانه رفتم هنوز کفش‌هایم را نپوشیده بودم که روشنک را بالای سرم دیدم، او گفت که می‌داند برای اعدام پدرش می‌روم گریه کرد و خواست این کار را نکنم.

با عصبانیت توام با گریه از او خواستم به داخل خانه برود بعد سوار آژانس شدم و به زندان قصر رفتم، همه چیز برای اجرای مراسم اعدام آماده بود، برای آخرین‌بار از من خواستند درخواست قطعی خودم را اعلام کنم، چشمانم را بستم و گفتم فقط اعدام می‌خواهم.

محمود هیچ چیز نگفت، هیچ درخواستی نکرد، او رنجور و پیر شده بود فقط خواست آخرین عکس روشنک را ببیند، کیفم را باز کردم و عکس روشنک را به او نشان دادم، فقط گریه کرد و بعد آن را بوسید و بالای سکوی دار رفت.

حکم قرائت می‌شد، من چشمانم را بستم و به گذشته برگشتم همه چیز داشت برایم تداعی می‌شد، باور نمی‌کردم روزی مرگ داماد مهربانم را بخواهم اما تقدیر این بود.

وقتی قرائت حکم تمام شد فقط صدای دعا خواندن محمود را شنیدم، غزل می‌گفت او هر وقت نماز می‌خواند این دعا را زمزمه می‌کند و می‌گوید برای سلامتی زندگی مان است، من نیز چندباری این دعا را از زبان او شنیده بودم، یاد مهربانی‌هایش افتادم نمی‌دانم چه می‌کردم، آخرین تلنگر جمله کودکانه روشنک بود: بی‌بی بابامو ببخش! قدرت تحمل نداشتم اما این بار به خاطر نوه‌ام تصمیم خودم را تغییر نداده بودم، محمود مستحق مرگ نبود، او شوهری خوب، پدری مهربان و دامادی مودب بود.

صبح که به خانه برگشتم، شیرینی خریدم بعد از مدت‌ها از ته قلب می‌خندیدم و در کوچه به همه تعارف می‌زدم، بعضی‌ها با اکراه شیرینی را بر می‌داشتند و بعضی نیش و کنایه می زدند، وقتی به خانه رسیدم روی پله‌ها نشسته بود او خنده‌ام را دید و جعبه شیرینی را، نمی دانم از کجا فهمید که پدرش را بخشیده‌ام به سمتم دوید بغلم کرد و گریه کرد.

وقتی پرسیدم از کجا فهمیده است گفت: « خنده‌هایت تلخ نیست، تو از ته دل خوشحالی و می‌دانم بابایم را دوست داری!»

حالا 13 سال از آن ماجرا می‌گذرد، پسرانم هر کدام به کشوری رفته‌اند و من ، محمود و روشنک با هم زندگی می‌کنیم، خواب غزل را دیده‌ام که از من تشکر می‌کرد و می گفت او اشتباه کرده است. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی