زن در هم شکسته درباره زندگی ویران شده اش می گوید: با زندگی ام سر لج افتادم و آن را تباه کردم. 13 ساله بودم که با مردی ازدواج کردم که اصلاً از او خوشم نمی آمد. در واقع قبل از ازدواج عاشق پسر عمه پدرم بودم و قرار بود با هم ازدواج کنیم اما با مخالفت مادرش، سر لجبازی زندگی ام را قمار و با یک نفر دیگر ازدواج کردم. شوهرم معتاد بود؛ نه اخلاق داشت و نه غیرت.

پدرم از همان ابتدا مخالف جدی ازدواج مان بود و بدون مراسم و جشنی پا در خانه بخت گذاشتم. دختری زیبا روی بودم و چندین پسر روستا خواستگارم بودند اما دست رد به سینه همه شان زدم. شوهرم اهل آوردن لقمه حلال نبود و برای یک نفر مواد حمل می کرد و مزدش را می گرفت.

چندین سال کارش این بود تا این که حمل مواد را کنار گذاشت و خودش فروشنده مواد صنعتی و سر این ماجرا هم کریستالی شد و روزگار خودش و من را سیاه کرد. بعد از اعتیادش به مواد صنعتی نه سر کار می رفت و نه خرج زندگی می داد. در این مدت از او صاحب دو فرزند شده بودم و فرزند سومم را هم باردار بودم. شوهرم به شدت من را کتک می زد و وادارم می کرد سر زمین های مردم کارگری کنم تا پول موادش جور شود.

حتی پسر بزرگم را کتک می زد تا از پدر شوهرم برایش پول بگیرد و او خرج نشئه خودش کند. تا حرف می زدم، چوب گهواره جوابم بود و من را با آن خاموش می کرد. به خاطر این که خودم بی خیال دنیا شوم از سر لج به مصرف کریستال روی آوردم تا دیگر حین کارگری برای مردم خجالت نکشم و بهانه ای داشته باشم. میانجی‌گری پدر شوهرم هم جواب نمی داد و شوهر زورگویم حتی پایش را از گلیم اش درازتر می کرد و از من می خواست برای پول موادش تن به هر خفتی بدهم. فرزند سومم معتاد به دنیا آمد و زیاد هم دوام نیاورد. نوزاد شیرخوارم 40 روزه بود که بدنش به علت اعتیاد به مواد صنعتی عفونت کرد تا جایی که چرک و خون از بدنش بیرون می زد و سر این اتفاق وحشتناک فوت کرد.

بعد از فوت او خانه را با حالت قهر ترک کردم و به خانه دایی ام رفتم. در خانه پدرم جایی نداشتم چون او من را سر ازدواج طرد کرده بود. بعد از چند ماه زمانی که با وساطت فامیل به خانه برگشتم دیدم شوهر بی رحمم پسر بزرگم را به کریستال آغشته کرده است تا برایش از پدر شوهرم پول گدایی کند. با هزار بدبختی توانستم بعد از چند ماه پسرم را ترک دهم و سر این ماجرا چه کتک هایی که از دست شوهرم نخوردم.

دوباره چند سال از او دور و آواره کوچه و خیابان شدم. بعد از ترک شوهرم متوجه شدم که او حتی به کلیه خودش هم رحم نکرده و آن را خرج موادش کرده است. در این مدت به یک زن یاغی تبدیل شدم.

مصرف مواد، من را وحشی کرده بود تا جایی که اهالی محله ای که در آن جا تنها زندگی می کردم به من لقب «خفت گیر» و «تیزی کش» دادند. مدام از مردم با چاقو زورگیری می کردم و البته اکثر طعمه هایم مردهای هوس ران بودند که در یک فرصت آن ها را غافلگیر می کردم و با گذاشتن تیزی زیر گلوی شان، جیب شان را خالی می کردم. حتی روزی که سوار یک ماشین مسافرکش آشنا شدم در میانه راه، راننده به من پیشنهاد غیر اخلاقی داد و من هم به شکل شفاهی قبول کردم اما زمانی که به مقصد رسیدیم از شدت ناراحتی با چاقو از پشت سر او را از ناحیه گردن مورد حمله قرار دادم و او را راهی بیمارستان کردم. سر این شرارت ها به زندان افتادم. بعد از آزاد شدن از زندان، از شوهر اولم جدا شدم و به صیغه یک نفر دیگر در آمدم. شوهر دومم هم معتاد و مثل شوهر اولم قاچاق فروش بود و از او هم صاحب دو فرزند شدم.

هنوز فرزند دومم را باردار بودم که شوهرم زندانی شد و بعد از این ماجرا مادر شوهرم بچه اول را از من گرفت و من را از خانه بیرون کرد و آواره خیابان و پاتوق ها شدم. بچه دومم را در داخل پاتوق ها به دنیا آوردم تا این که روزی از سوی یک نهاد دولتی او را از من گرفتند.

هیچ جا اعتبار نداشتم جز در پاتوق ها و خانه های تیمی. بعد از جدا شدن از شوهر دومم به عقد مرد دیگری که او هم قاچاق فروش بود در آمدم . البته شوهر سومم فقط من را به خاطر فروشندگی مواد می خواست نه چیز دیگری. او یک قاچاق فروش عمده بود و به دنبال یک نفر می گشت که برایش مواد آب کند تا خودش درگیر این کار و سابقه دار نشود. از شوهر سومم صاحب یک فرزند شدم و البته همه این بارداری هایم ناخواسته و به خاطر مصرف مواد صنعتی بود. بعد از گذشت مدتی، زمانی که دیدم شوهرم به خاطر قاچاق عمده مواد، مدام تحت تعقیب پلیس است از ترس دستگیری، دست از فروشندگی مواد کشیدم و سر این ماجرا شوهرم من را از خانه بیرون کرد. او فرزند 7 روزه ام را از من گرفت و گفت که به خواهرش تحویل می دهد اما بعد از مدتی فهمیدم او بچه شیر خوارم را به فردی فروخته است و چون خودم خمار و بی اراده شده بودم کاری از دستم بر نیامد و دنبال کار را نگرفتم. دوباره آواره کوچه و خیابان شدم. روزها ضایعات جمع می کردم و شب ها هم زیر کامیون و تریلی های پارک شده در داخل خیابان می خوابیدم و شب را صبح می کردم. این قصه پر غصه من ادامه داشت تا این که روزی داخل یکی از پاتوق ها دستگیر شدم و من را به کمپ آوردند. الان نزدیک دو ماه است که پاک شده ام و تازه کمی مغزم به کار افتاده و گذشته سیاهم را در ذهنم مرور می کنم و افسوس می خورم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

صدیقی

وبگردی