آتش‌نشانان با «عزمی راسخ» و «شجاعتی مثال‌زدنی» همیشه گوش به زنگ و آماده جان‌فشانی هستند، آنها در هر برهه از تاریخ دِین خود را ادا کرده‌اند، از دوران جان‌فشانی در هشت سال دفاع مقدس تا اکنون که غیرت‌مندانه برای تداوم زندگی‌ها، همچنان به دل آتش می‌زنند، می‌سوزند و «در راه خدا متاع جان را بی‌چند و چون عرضه می‌کنند».
بازخوانی خاطراتی از خودگذشتگی‌ها و جان‌فشانی‌های این غیورمردان خاموش خالی از لطف نیست. روایتی از لحظات سخت مأموریت و عملیاتهای نفسگیر را از زبان آتش‌نشانان می‌خوانید:
نزدیکی‌های ظهر بود؛ زنگ گروه نجات ایستگاه یک به صدا درآمد، آتش‌نشانان به سرعت خود را به خودروهایشان رساندند. فرمانده گروه با اعلام کد حرکت، منتظر اعلام حادثه Incident و نشانی آن از ستاد فرماندهی شد؛ با پایان پیام فرمانده، ستاد اعلام کرد فردی در خیابان ملت، خیابان اکباتان داخل چاه سقوط Fall کرده است.
در مسیر محل حادثه از میدان حسن آباد تا خیابان ملت هنوز به خیابان ملت نرسیده بودیم؛ گفتم: آقا جمال جزئیات بیشتری از شرایط حادثه از ستاد فرماندهی نمی‌خواهید؟ جمال که هم مراقب بود که هر لحظه با آژیر و بلندگو مسیر حرکت را باز کند و هم در حال پوشیدن لباس عملیات بود، هنوز جوابی به من نداده بود که ستاد فرماندهی با اعلام کد گروه ما؛ گفت: آقای تبریزی، در حادثه مورد نظر دختری در چاهی به عمق هفت متر سقوط کرده است.
با شنیدن این اطلاعات ابزارها و تجهیزاتی که برای عملیات باید استفاده کنیم را در ذهنم مرور کردم؛ سیلندر هوا، قرقره، طناب،‌ هارنس، کارابین، آیفون و...
به تقاطع خیابان ملت و اکباتان که رسیدیم مرد میانسالی با حرکات دست ما را به محل حادثه راهنمایی کرد.
از خودروی پیشرو که پیاده شدم، اورکت عملیاتی را پوشیده و به سرعت خودم را به خودروی تجهیزات حوادث Accidents چاه (نیسان چاه) رساندم. قرقره را برداشته و به سر چاه رفتم. جمال تبریزی فرمانده و منصور خانبابایی (معاون فرمانده) آنجا بودند.
منصور: کسی سیلندر هوا نیاورد؟ عمق چاه حداقل بیست متر می‌شه، حادثه دیده هم دختر جوانی است.... . سعید سیلندر هوا چی شد؟
هنوز چند لحظه‌ای از حرف‌های منصور نگذشته بود که علیرضا سیلندر را آورد و یکی از بچه‌ها طناب ابریشمی پنجاه متری را. مصطفی با گره بارل سیلندر هوا را محکم بست و شیر آن را اندکی چرخاند و باز کرد. هوای ملایمی از سیلندر خارج می‌شد.
در همان زمان که مصطفی سرگرم محیا کردن سیلندر هوا بود؛ بهروز و سعید نیز پایه‌های قرقره را آورده و بر روی دهانه چاه آماده عملیات کردند. در این مدت من برای آوردن طناب یدک از داخل خودروی پیشرو رفته بودم؛ قرقره را که دیدم به منصور گفتم: آقا پایه‌های قرقره را 90 درجه بچرخانیم تا فضای کافی برای عملیات داشته باشیم.
منصور بلافاصله قبول کرد. من و حبیب قرقره را چرخانده و بر روی چاه محکم کردیم.
مصطفی از طناب گرفت، سیلندر هوا را بلند کرد و به آرامی به داخل چاه فرستاد؛ طناب آن را با گره شکاف دار به میله قرقره بست.
میکروفن، آیفون، آدامپتور و سیم قرقره را عمو حسن و حبیب با خود آورده و چند قدم آن طرف تر گذاشته بودند.
جمال: بچه‌ها آیفون را راه انداختید؟... حداقل بیست متر سیم باز کنید. مواظب باشید سیم گره نخوره!
حبیب موتور برق خودروی تجهیزات چاه (نیسان چاه) را روشن کرده بود. علیرضا سیم رابط را به موتور برق وصل کرد و سر دیگر آن را آورد تا به جعبه تقسیم دستگاه آیفون وصل کند.
آداپتور را به جعبه تقسیم و میکروفن را به انتهای سیم و آیفون را به ابتدای قرقره آیفون وصل کردیم.
جمال: حتما آزمایشش کنید!.... قطعی نداشته باشد!... . صدا را هم تنظیم کنید.
امیر حسین لباس یک تکه را پوشید و کلاه ایمنی زرد رنگ را روی سرش گذاشته و در دهانه چاه آماده بود تا به داخل چاه برود.
منصور: امیر حسین!‌هارنس نپوشیدی؟... . بچه‌ها! سریع یک‌هارنس بیاورید.
مصطفی‌هارنس را به تن امیر حسین کرد. کارابین را به قلاب هلی کوپتری‌هارنس انداخت و طناب را با گره هشت تعقیبی به کارابین بست.
منصور رو به من کرد و گفت: طناب حمایت چی شد؟
به طنابی که از پیشرو آورده بودم اشاره کردم و گفتم: این رو ببندیم؟
منصور: این طناب کوتاهه، عمق چاه بیشتر از بیست متره،.. . علیرضا! یک طناب دیگه داخل پیشرو هست اون رو بیار.
جمال آیفون را به گردن امیر حسین انداخت و گفت: یک لحظه هم صحبت کردن با ما را قطع نکن! لحظه به لحظه شرایط خودت، مصدوم و انتهای چاه را تشریح کن.
امیر حسین: چشم آقا!
علیرضا طناب را آورد و مصطفی دو تکه طناب را با گره مربع به هم بست و یک طرف آن را نیز با گره هشت به حلقه پشتی‌هارنس محکم بست.
منصور: امیر حسین! آماده‌ای؟
بچه‌ها پشت طناب بنشینید!
مصطفی نفر اول نشست و پاهایش را به دو طرف میله قرقره تکیه داد و پشت او بهروز نیز پشت سر من نشست و علیرضا سرپا ایستاد؛ هم طناب حمایت و هم طناب نجاتگر را محکم گرفتیم.
امیر حسین به آرامی در کنار چاه قرار گرفت.
منصور: امیر حسین!... آهسته!... مواظب باش به دیواره‌های چاه برخورد نکنی!... مواظب باش به سنگ ریزه ایی، چیزی برخورد نکنی!
امیر حسین دستهایش را از میله قرقره گرفت و به آهستگی در داخل چاه آویزان شد. ما طناب‌هایی که به او بسته بودیم را محکم گرفته بودیم.
منصور: یواش یواش! طناب را آزاد کنید.
امیر حسین به آرامی دستهایش را از روی میله قرقر برداشت و در حالی که تنها تکیه گاهش طنابهای توی دست‌های ما بود؛ به طور کامل در داخل چاه قرار گرفت. جمال با آیفون با امیر حسین در تماس بود.
جمال: امیر حسین رسیدی؟
امیر حسین: نه هنوز، پنج الی شش متری مونده!
امیر حسین: طناب رو نگه دارید.
منصور رو به ما که طناب را گرفته بودیم کرد و با بلندی گفت: طناب رو محکم بگیرید!
جمعیت زیادی پشت نرده‌های عمارت مسعودیه جمع شده بودند که هر کدام نظر کارشناسی خاص خود را داشتند و پیوسته با شیرین کاری و بعضی‌ها هم با داد و فریاد سعی می‌کردند که به ما کمک کنند!
جمال: امیر حسین! چکار می‌کنی؟ رسیدی؟
امیر حسین: نه آقا! چهار متری مونده که برسیم. صدای مصدوم واضح به گوش می‌رسد. آه و ناله می‌کند!
جمال: با مصدوم صحبت کن. شرایط جسمانی اش را ازش بپرس.
امیر حسین قبل از آنکه به طور کامل به انتهای چاه برسد از مصدوم پرسید: جایی از بدنت خونریزی کرده یا نه؟
مصدوم: نه
امیر حسین: دست‌ها و پاهایت را می‌توانی تکان بدهی؟
مصدوم: آره
امیر حسین: آقا! طناب رو کم کم آزاد کنید.
منصور در بالای چاه رو به ما کرد و گفت: آهسته طناب را بدهید پایین
هنوز چند متری طناب را پایین نداده بودیم که منصور با شنیدن صدای امیر حسین از انتهای چاه؛ فریاد زد: بس! بس! طناب رو نگه دارید!
جمال که با آیفون مدام با امیر حسین صحبت می‌کرد؛ گفت: امیر حسین چکار می‌کنی؟ شرایط انتهای چاه به چه صورتی است؟
امیر حسین: آقا! مصدوم شکستگی استخوان و خونریزی نداره. فقط بدنش به دیواره‌ها چاه برخورد کرده و خراش‌های پوستی شدید برداشته و در تمام قسمت‌های بدنش کوفتگی شدید احساس می‌کند.
جمال: فضای کار در انتهای چاه چطوره؟
امیر حسین: آقا! اینجا خیلی تنگه. من پاهایم رو به دیواره‌های چاه تکیه داده ام. انتهای چاه خاک نرم و یک حفره کوچک وجود داره که مصدوم داخل حفره فرورفته و فقط کتف و سر و گردنش بیرون مانده.
جمال فضای بستن‌هارنس به تن مصدوم وجود داره؟
امیر حسین: نه آقا! فقط طناب کنفی حلقه دار رو بفرستید.
منصور: حبیب! سریع طناب حلقه دار رو از پشت نیسان چاه بیار.
امیر حسین تا رسیدن طناب خاک و سنگ ریزه‌ها را از روی سر و صورت مصدوم کنار زد و به آرامی او را اندکی از حفره بالا کشید و با رسیدن طناب حلقه‌ای؛ طناب را در زیر کتف‌ها و شانه‌های مصدوم انداخت وگفت: آقا جمال! خیلی آهسته طناب کنفی را بکشید.
منصور رو به علیرضا کرد و گفت: علیرضا طناب حمایت و طناب نجاتگر را محکم نگه دار.
منصور سپس رو به ما کرد و گفت: خیلی آهسته طناب کنفی را بکشید بالا!
مصطفی، من و بهروز؛ طناب کنفی را به آهستگی و آرامی بالا کشیدیم تا آنکه مصدوم به دهانه چاه رسید.
منصور: محکم طناب رو نگه دارید.
ـ حبیب بیا اینجا... سعید تو هم بیا، مصدوم رو بگیرید.
ـ بچه‌ها کمی طناب رو آزاد کنید.
جبیب، سعید و منصور با احتیاط کامل مصدوم را از دهانه چاه بیرون آورده و بر روی برانکاردی که نیروهای اورژانس آماده کرده بودند؛ گذاشتند.
نیروهای اورژانس وارد عملیات شدند و به معاینه الهه 26 ساله دانشجوی معماری پرداختند که روز بیست و سوم آبان سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت را برای تماشای بنای عمارت قجری مسعودیه اختصاص داده و چنان محو تماشای عمارت شده بود که هنگام حرکت به سمت عقب به داخل چاه افتاده و از ساعت یازده تا دوازده و چهل دقیقه کسی متوجه افتادنش نشده بود و بالاخره ناله‌هایش را یکی از سرایدار‌های عمارت شنیده و به آتش‌نشانی اطلاع داده بود.
جمعیتی که از پشت نرده‌های عمارت مسعودیه داد و بیداد و بد و بیراه به ما می‌گفتند؛ این بار با صلوات و کف و سوت ابراز احساسات می‌کردند.
پس از معاینه‌های سرپایی اورژانس، من و حبیب و حسن و بهروز چهار طرف برانکارد را گرفته و الهه را به داخل آمبولانس اورژانس انتقال دادیم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی