ماجرا به حدود هفت سال قبل برمی‌گردد. آن زمان به‌عنوان رئیس بخش قضایی مشغول به کار بودم. داخل شعبه در حال مطالعه پرونده‌ای بودم که صدای جر و بحثی از بیرون شعبه به گوش رسید.

داد و فریادی به پا بود و از روی صدا می‌شد تشخیص داد که درگیری میان زن و مردی کهنسال است. ناگهان در شعبه باز شد و پیرمردی عصا زنان وارد شد: « آقای قاضی Judge این زن جانم را به لبم رسانده است! نمی‌توانم دیگر با او زندگی کنم.» این را پیرمرد گفت و صدایی از پشت سرش به گوش رسید که گفت: «عمر و جوانی‌ام را پای تو گذاشته‌ام، حالا که نمی‌توانم فرمایشات ریز و درشت تو را انجام بدهم می‌خواهی طلاقم بدهی؟»

از هر دوی آنها خواستم روی صندلی بنشینند و در آرامش مشکل‌شان را بگویند. پیرمرد شروع به صحبت کرد: «زنم پیر شده و نمی‌تواند کاری انجام دهد، من حوصله ندارم در این سن از یک پیر زن نگهداری کنم. طلاق می‌خواهم، تا حداقل این چند سال آخر عمر را در آرامش زندگی کنم. آخر شما بگویید من چطور می‌توانم با این حالم از او مراقبت کنم؟»

زن سالمند که از شنیدن این حرف‌ها اشک به چشمانش آمده بود گفت: «آقای قاضی جوانی‌ام را پای او گذاشتم، شوهرم مرد پرتوقعی است. دلش می‌خواهد کوچک‌ترین کارهایش را من برایش انجام دهم، من هم پیر شده‌ام و دیگر توانایی دوران جوانی‌ام را ندارم. حالا که می‌بیند خیلی از کارها را نمی‌توانم بخوبی انجام دهم، می‌گوید باید طلاقم دهد.»

حرف‌های مرد سالمند از نظر من منطقی به نظر نمی‌رسید، خیلی با او صحبت کردم که همسرتان جوانی‌اش را در زندگی برای شما گذاشته و بهتر است از تصمیمتان صرف نظر کنید اما بی فایده بود، او طلاق می‌خواست. با این حال صدور حکم را به جلسه بعدی موکول کردم تا شاید در این مدت او از تصمیمش منصرف شود.

مدتی از این موضوع گذشت و باوجود انتظارم در تاریخ رسیدگی به پرونده خبری از زوج کهنسال نبود و با خودم گفتم خدا را شکر که از این تصمیم منصرف شدند. چند روز بعد پسر جوانی به شعبه آمد و گفت: «آقای قاضی من نوه همان زوجی هستم که در سن پیری می‌خواستند از هم جدا شوند.» با دیدن پسر جوان خیلی خوشحال شدم و گفتم: «خدا را شکر ظاهرا پدربزرگ‌تان از طلاق صرف‌نظر کرده است و من از این موضوع خیلی خوشحالم.»

ناگهان پسر جوان سرش را پایین انداخت و گفت: «پدربزرگم تا لحظه آخر راضی به این جدایی بود و به آن اصرار می‌کرد و حتی صحبت‌های بچه‌ها و نوه‌هایش او را از جدایی منصرف نکرد. پدربزرگم دو روز بعد از آن، در خواب سکته کرد و جان باخت. حالا اینجا هستم تا مختومه شدن پرونده را درخواست کنم.»

با شنیدن حرف‌های پسر جوان به فکر فرو رفتم، واقعا انسان نمی‌تواند لحظه بعد خودش را پیش‌بینی کند. آدمیزاد به دمی‌بند است.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.