مرد جوان نه راه پس دارد و نه راه پیش. از کاری که کرده بشدت پشیمان است و نمی‌داند افتضاحی را که بالا آورده چطور درست کند. حتی جرات ندارد به کلمه طلاق در ذهنش فکر کند، چه برسد به این‌که آن را بر زبان بیاورد. از وضعیتی که با ندانمکاری خودش درست کرده خسته شده و خوب می‌داند دیگر توان ادامه‌اش را ندارد. مهربانی و متانت همسر دست و پایش را بسته و روی آن را ندارد که بگوید بیا از هم جدا شویم، چون زن رویاهایم نیستی.

یک سال از عقد مهدی و افسانه می‌گذرد. با این‌که خانواده‌ها منتظر برگزاری جشن عروسی هستند، اما او هر بار با بهانه‌های مختلفی تاریخ مراسم را عقب می‌اندازد.

مرد جوان که برای راهنمایی شدن به اتاق مشاوره دادگاه آمده، می‌گوید: «فکرش را هم نمی‌کردم این‌طوری ازدواج کنم. من خیلی روی مساله ازدواج حساس بودم، اما همه چیز خراب شد.»

مهدی به‌خاطر عقاید خاصی که دارد، حاضر نبود با هر دختری ازدواج کند و یک شرط برای خانواده‌اش گذاشته بود. مهم‌ترین شرطش هم این بود که طرف مقابلش مذهبی و زیبا باشد. به خواهر و مادر و زنان فامیل سفارش کرده بود که دختری با این مشخصات می‌خواهد و اگر غیر از این باشد قبول نمی‌کند. چند مورد هم پیدا شد که اغلب‌شان باب دل مهدی نبودند و همه را رد کرد.

«یک روز دخترعمه‌ام گفت یکی از دوستانش همین مشخصات را دارد. من هم خیلی روی شرع و عرف حساس بودم و دلم نمی‌خواست خارج از شرع دختر را ببینم، از دخترعمه‌ام خواستم با آن دختر جایی با هم قرار بگذارند تا بتوانم او را از دور ببینم. روز قرار از فاصله دوری دختر را دیدم. وضعیت حجابش خوب بود و خوشم آمد. همان چیزی بود که می‌خواستم. قد و ظاهرش هم به نظرم خوب بود و مشکلی نداشت، اما صورتش را خوب ندیدم. برای همین تصمیم گرفتم دوباره از دخترعمه‌ام بخواهم یک قرار دیگر بگذارد تا صورت افسانه را ببینم. دوباره قرار گذاشت و همدیگر را دیدیم. باز هم صورتش را پوشانده بود و به همین دلیل خیلی خوب نتوانستم ببینم، اما به نظرم آمد صورت قشنگی دارد و پسندیدم. او هم من را پسندید و همان‌جا پیش دخترعمه‌ام که حضور داشت، چند کلمه‌ای با هم صحبت کردیم و بعد با گرفتن شماره تلفن خانه افسانه قرار شد به خواستگاری برویم و همه چیز تمام شود. موضوع را به مادرم گفتم و او هم با مادر افسانه تماس گرفت و قرار گذاشت. روز خواستگاری همه چیز بخوبی پیش رفت و مشکلی پیش نیامد. دو روز بعد قرار شد صیغه محرمیتی بخوانیم و یک ماهی با هم رفت و آمد داشته باشیم تا بیشتر با خلق و خوی خانواده‌هایمان آشنا شویم. صیغه محرمیت که خوانده شد، ته دلم خیلی خوشحال بودم که بالاخره زن مورد علاقه‌ام را پیدا کرده‌ام.

روزهای اول بیشتر با تلفن و پیامک با هم ارتباط داشتیم. اما دوست داشتم با هم بیرون برویم. با افسانه تماس گرفتم و گفتم که دو ساعت دیگر به خانه‌شان می‌آیم. آماده شود تا با هم بیرون برویم. وقتی به خانه‌شان رسیدم، خودش در را باز کرد و برای اولین‌بار بود که او را بدون حجاب می‌دیدم و از دیدنش خیلی جا خوردم.»

اولین بار بود که مهدی چهره همسرش را می‌دید. مات و مبهوت به او زل زده بود و نگاهش می‌کرد. باورش نمی‌شد این همان دختری است که برای زندگی با او زیر یک سقف لحظه‌شماری می‌کرد. انگار که یک سطل آب روی سرش ریخته بودند و نمی‌توانست واکنشی نشان دهد. ظاهر همسرش آن چیزی نبود که فکرش را می‌کرد و کاخ تصورات مهدی یکباره نابود شده بود. دخترک زمین تا آسمان با چیزی که دیده بود فرق داشت.

در ذهنش مدام به دختران خوش‌بر و رویی فکر می‌کرد که خانواده برای ازدواج به او پیشنهاد داده و او براحتی رد کرده بود. حالا چیزی که مقابل چشمش بود، دختری معمولی بود.

«چیزی نمانده بود همان‌جا از شدت ناراحتی بمیرم. خیلی خودم را کنترل کرده و چیزی نگفتم. حالم بد بود و مانده بودم چه کنم. بعد از آن دیگر کمتر سراغ افسانه می‌رفتم و جواب تماس‌هایش را هم یکی در میان می‌دادم. مثل برج زهرمار شده بودم. تصمیم گرفتم همه چیز را تمام کنم، اما هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم دل افسانه را بشکنم. دو ماه بعد مادرم گفت زودتر عقد کنیم. من هم به‌رغم میل باطنی‌ام قبول کردم. بعد از عقد باز هم به افسانه خیلی محل نمی‌دادم و به بهانه‌های مختلف سعی کردم کمتر با افسانه روبه‌رو شوم.

او دختر خوب و مهربانی است، اما هر کاری می‌کنم به دلم نمی‌نشیند. جالب این‌که همه فامیل به مادرم یا خودم می‌گویند که خوش به حالت با این عروسی که نصیبت شده، یکپارچه خانم است، اما این حرف‌ها توی گوشم نمی‌رود. همه می‌گویند اگر طرف زشت باشد اما اخلاقش خوب باشد، خوبی اخلاقش زشتی قیافه‌اش را می‌پوشاند، اما از من برنمی‌آید و نمی‌توانم. خسته شده‌ام از بس فیلم بازی کرده‌ام. بیچاره افسانه بسیار احساساتی و عاطفی است و بارها علاقه‌اش را به من ابراز کرده، اما من هیچ واکنشی نشان نداده‌ام.

دختر بیچاره هیچ اعتراضی هم نمی‌کند. در این یک سال که از عقدمان می‌گذرد، یک بار هم نشده او را بیرون ببرم. می‌دانم که عذاب می‌کشد، ولی بر زبان نمی‌آورد. از این وضع خسته شده‌ام. هر چه بی‌محلی می‌کنم، افسانه و خانواده‌اش باز هم به من احترام می‌گذارند، اما دست خودم نیست. نمی‌توانم با ظاهر افسانه کنار بیایم. قیافه برای من مهم است.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.