سعید حقیقت را نگفت و من با یک سیلی زندگی جدیدی را یافتم !

بعد از فوت پدر، من و مادر و خواهرم بی‌پشت و پناه ماندیم. پدرم شغل آزاد داشت و بعد از او وضعیت مالی‌مان بد شد. من و خواهرم هنوز به سن کار کردن نرسیده بودیم و درس می‌خواندیم. مادرم هم تا قبل از مرگ پدر، خانه‌دار بود، اما کم‌کم احساس نیاز مالی به او اجازه نداد خانه‌دار بماند.
او در یک آرایشگاه زنانه شروع به کار کرد، اما باز هم حقوقش کفاف زندگی‌مان را نمی‌داد تا این‌که من هم تصمیم گرفتم کار کنم. دیگر دیپلم گرفته بودم و سدی مانع درس‌خواندنم نمی‌شد.
به دوست و آشنا سپردم هر جا کاری پر درآمد پیدا کردند که با شرایط من جور باشد خبرم کنند. یک روز دوستم سعید گفت کاری پیدا کرده که به درد جفتمان می‌خورد، فقط باید به خانه یک پیرمرد برویم و از او مراقبت کنیم. گفت حقوق بالایی ندارد، ولی از بیکاری بهتر است. قرار شد صبح‌ها من از پیر‌مرد مراقبت کنم و شب‌ها سعید.
وقتی وارد خانه شدیم هوش از سرمان پرید. پیرمرد در خانه زندگی نمی‌کرد. قصر داشت. وسایلش همگی قدیمی و گرانقیمت. همه چیز آن‌طور بود که در فیلم ‌ها می‌دیدیم. من خودم را جمع کرده و به سعید نگاه کردم که هنوز داشت با چشمانش خانه را قورت می‌داد. آن روز گذشت و ما پس از مصاحبه اولیه توانستیم کار را بگیریم. از فردای آن روز هم مشغول به کار شدیم.
حدود یک ماه از حضورمان در آن قصر می‌گذشت و هنوز همه چیز برایمان جدید بود. از همه جالب‌تر این‌که پیر‌ مرد بسیار شوخ و دوست‌ داشتنی بود و برخلاف چهره‌اش دل بسیار جوانی داشت. او مرد سرحال و سرپایی بود و نمی‌دانم، چرا برایش پرستار گرفته بودند. او کارهایش را خودش انجام می‌داد و ما بیشتر در نقش مشاور و همصحبتش ظاهر می‌شدیم.
یک روز سعید با من تماس گرفت و گفت دیگر تحمل ندارد ببیند و استفاده نکند. گفت ما در قصری کار می‌کنیم که اجازه دست زدن به وسایلش را نداریم. گفت اگر دو سه تکه از وسایل کم شود برای مرد فرقی ندارد، ولی زندگی ما را زیر و رو می‌کند.
تا صبح به حرف‌های سعید فکر کردم. به خواهر مدرسه‌ای و مادرم هم فکر کردم. وقتی زندگی آن مرد را می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم که سهم خواهر و مادر من زندگی در سختی نیست.
صبح به سعید زنگ زدم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد هر بار تکه‌ای از وسایلش را برداریم. طوری که جلب توجه نکند.
فعالیت خود را شروع کردیم. اولین بار خیلی ترسناک بود. دهانم خشک شده بود. دستانم می‌لرزید. حس می‌کردم پیرمرد در گوشه‌ای ایستاده و من را نگاه می‌کند. دو بار خواستم از کارم منصرف شوم، اما فکر کردن به وضعیت زندگی‌مان دلم را قرص می‌کرد. دومین بار کار آسان‌تر شده بود. برای بار ششم یا هفتم بود که دیگر مانند آب خوردن وسیله را بر‌می‌داشتم.
مادرم به من مشکوک شده بود و می‌گفت چه شده که آن‌قدر پول خرج می‌کنی؟ می‌دانست حقوقم کمتر از این حرف‌هاست. برای همین سریع متوجه کارم شد. اتاقم را گشت، هنوز دو یا سه تکه از وسایل خانه پیرمرد در اتاقم بود که نفروخته بودم. مادرم آن‌قدر گریه کرد که من خجالت‌زده شدم. او خودش را مسئول تربیت بد من می‌دانست. او از پدرم گفت که با نان حلال ما را بزرگ کرده و از خودش که به‌خاطر ما سرکار می‌رود. آن‌قدر گفت که من فهمیدم کارم اشتباه است. قرار شد با پیرمرد صحبت کنم استعفا دهم و پول وسایل را به او باز‌گردانم.
اول با سعید تماس گرفتم و هدفم را به او گفتم. او با من دعوا کرد. داد زد. وقتی دید من از کارم منصرف نمی‌شوم گفت پس از من حرفی نزن.
پیش پیرمرد رفتم و همه چیز را به او گفتم. او ابتدا ناراحت شد و یک سیلی به گوشم زد. بعد هم از من قول گرفت که تا تمام شدن بدهی‌ام در خانه‌اش کار کنم و حالا بعد از سه سال من در شرکت پیر‌مرد کار می‌کنم و با او رفت و آمد خانوادگی دارم.
از سعید هم خبر ندارم. آقای صمدی فهمیده بود سعید هم مثل من از خانه‌اش سرقت می‌کند و منتظر بود که او هم اظهار پشیمانی کند، اما سعید فقط به کارش ادامه داد. آن‌قدر که پیرمرد تحمل نکرد و او را دست پلیس داد.

دیگر از آن به بعد از سعید خبر نداشتم تا این‌که ماه گذشته اتفاقی در خیابان دیدمش. نمی‌دانم خودش بود یا نه، اما مرد معتادی که کنار خیابان و با سر و صورت خوابیده بود، خیلی شبیه او بود.
زندگی پرفراز و نشیب بود، اما سرانجام خوبی داشت. شهامت گفتن واقعیت خیلی بهتر از دروغ است. من وضعم خوب نشد و مجبور شدم دو سال بدون حقوق برای جبران خسارت کار کنم، اما یاد گرفتم به پول مفت عادت نکنم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی