گریه های خانم منشی جوانی که تازه استخدام کرده بودند ! + عکس

فردای آن روز وقتی مقام محترم مرا در گوشه خیابان به انتظار مسافرکش خطی دید، دلش سوخت و بر اتومبیل «پاژرو»ی خود سوارم کرد، قول مساعد داد که تقاضایم را با نظر موافق در اولین جلسه هیأت مدیره مطرح خواهد کرد.

 آبدارچی دیس نیم خورده میوه و شیرینی و بشقاب‌های مصرف شده را از سالن هیأت مدیره صندوق بازنشستگی بیرون آورده با دست دیگرش یادداشت کوچکی را روی میز حسابدار گذاشت و در یک مکث کوتاه سراپای این فقیر را ورانداز کرده خارج شد. آقای حسابدار یادداشت را خوانده با دلسوزی موذیانه‌ای گفت: معذرت می‌خوام استاد بزرگوار! هیأت مدیره به اتفاق آرا با تقاضای شما مخالفت کرده، چون طبق مقررات...

 دست خودم نبود... چشم‌هایم را بسته دهانم را باز کردم: خجالت بکشید! حیا کنید! اگر حالا به داد من نرسید پس کی؟ مرده شوی مقررات‌تان را ببرد! اگر نتوانید در سختی‌ها به داد افراد برسید چه صندوقی؟ چه تعاونی؟... وقتی چشم باز کردم همه اعضای هیأت مدیره و کارمندان بخش‌های مختلف دورم جمع شده بودند. با دیدن مدیرعامل زخم دلم تازه شد: آقا چرا روز روشن دروغ می‌گویید. چرا سر مردم را شیره می‌مالید؟ استاد استاد به چه درد من می‌خورد؟ اگر نتوانید یک قرض‌الحسنه کوچک به من بدهید که ضرورتِ اساسی خودم را رفع کنم، پس چکاره‌اید؟ حالا باید به داد من برسید. پس از مرگم مجلس ختم باشکوه و یادبود و سوگواره به چه درد من می‌خورد... چطور است که خودی‌ها و «جِنِّ نیک‌»ها بدون اینکه حتی عضو اداره باشند وام‌های میلیاردی پس ندادنی می‌گیرند، بدون تصویب هیأت مدیره و... و... و... می‌خواهم هزارسال سیاه من را سوار «پاژرو»ی خود نکنید!... شلیک خنده کارمندان بی‌رحمانه منفجر شد و از ته دل ادامه پیدا کرد... همچنان که در صحنه تئاتر اتفاق می‌افتد. خنده‌های به اوج رسیده فروکش کرد... و کف زدن‌های پراکنده! سکوتی سنگین برقرار و سپس حاضران سرهاشان را پایین انداختند.

 در سکوت سرگردان صحنه، از گوشه‌ای صدایی برخاست. به‌طرف صدا نگاه کردم. خانم منشی جوانی که تازه استخدام کرده بودند هق هق گریه می‌کرد. خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید