چرا فرمانده لشگر پشت موتورسیکلت نشست؟ / او شهید شد + جزییات
رکنا: خاک را از روی خودش کنار داد. صدای فرماندهش را نمی شنید. وقتی گرد و خاک فرو نشست، به اطرافش نگاه کرد. اسماعیل را دید که آرام و بی حرکت است. جلو رفت. سعی کرد تکه های بتونی را از روی صورتش بردارد.
به گزارش رکنا، ساعت ۲ بامداد روز ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵، رمز عملیات کربلای ۵ پس از بررسیهای نفس گیر از سوی فرماندهان داده شد. این عملیات از موفقترین و سختترین عملیاتهای دفاع ۸ ساله بود و شهدای آن، جایگاه ویژهای بین شهدای جنگ تحمیلی پیدا کردند. هر ساله، مساجد، هیئات، مدارس، محلات، نهادها، ارگان ها، سازمانها و … از این فرصت طلایی در دی ماه استفاده میکنند تا یادوارههایی برای شهدایشان برگزار کنند. نیمه دوم دی ماه، بهار یادوارههای شهداست و مشرق نیز از این فرصت استفاده کرده و طی ۱۰ روز، عملیات کربلای ۵ را در لابلای ۱۰ کتاب قدیمی و جدید، واکاوی میکند.
در این ۱۰ روز و از این ۱۰ کتاب، پاراگرافهایی را بر میگزینیم که شاید کمتر مورد توجه واقع شده است. ما فقط گرد و غبار فراموشی را از این لحظههای ناب و ماندگار کربلای ۵ کنار میزنیم. کشف و بهره برداری از آنها بر عهده شما...
دومین دَشت را از کتاب «شهید دقایقی» تقدیم تان میکنیم. داستانهایی کوتاه از زندگی فرمانده لشگر ۹ بدر که در جریان عملیات کربلای ۵ و در شلمچه به شهادت رسید.
در آخرین فصل این کتاب میخوانیم:
گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. از آن طرف خط، گوشی را پسرش، ابراهیم برداشت. صدای دخترش زهرا هم به گوش میرسید که میخواست گوشی را بگیرد. ابراهیم بعد از سلام و احوال پرسی، گوشی را به مادرش داد.
- سلام، آقا اسماعیل، چه کار میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
اسماعیل همهی حرفهایی را که باید پشت تلفن میگفت، از خاطر برد. میدانست از سالهای دور و مخصوصاً دوران جنگ، کمتر توانسته است کنار خانواده اش باشد. گاهی احساس گناه کرده بود: «اگر در این سالها خدا به دادم نمیرسید، شاید از شرمندگی نمیتوانستم در مقابل همسر و فرزندم سربلند کنم. اگر همسرم با همهی سختیها که میدانم به جان میخرد و باز هم مشوقم است، در کنارم نبود، چه طور میتوانستم بار سنگین تکلیف الهی را حمل کنم؟!»
- خوبم، میخواستم خواهش کنم اگر میشود به اهواز بیایید.آثار نگرانی را در صدای همسرش حس کرد. اما باید او را میدید. وقتی گوشی را گذاشت، کمی آسوده خاطر شد. ساعت یازده ونیم شب بود که همسرش را دید. رنگ پریده و نگران به نظر میرسید.- دلم هزار راه رفت. چه میخواستی بگویی؟
اسماعیل لبخند زد و گفت: «این دفعه لازم است خودم به جلو بروم. میخواستم رو در رو خداحافظی کنم.
همسر اسماعیل با تعجب به او خیره شد.. خب، حدس میزنم، قبلاً هم جلو میرفتی؟
نمیخواست بگوید میدانم که در هر عملیاتی در خط مقدم هستی. زیرا تا آن شب هرگز نمیخواست حرفی را که همسر رزمنده اش نخواسته بود بگوید، از زبان او بیرون بیاورد. لحظهای هر دو سکوت کردند. دانههای تسبیح فیروزهای رنگ زیر انگشتان اسماعیل بالا و پایین میرفت.
- چه قدر امکان پیروزی عملیات هست؟ یعنی ما باز همدیگر را میبینیم؟
اسماعیل آهی عمیق از سینه کشید و گفت: «من علم غیب ندارم، اما همین قدر میدانم، ما داریم پیروز میشویم.»
همسر اسماعیل به دنبال آخرین کلمات میگشت. آن شب برای او هیچ سخنی نداشت، به جز واژههایی که ناخوداگاه به هم میپیوستند تا خداحافظی آخر را کامل کنند.
- شما فردا به عملیات میروید، درست است؟
اسماعیل خوب به همسرش نگاه کرد. اشک میآمد تا گونه هایش را خیس کند. آرام از جا بلند شد و گفت: دیدار ما در بهشت».خورشید هنوز پنجه به آسمان نکشیده بود که اسماعیل به طرف پادگان رفت. عملیات کربلای ۵ در راه بود و باید گردانهای عملیاتی را آماده میکرد. لشکر بدر ۹ مأموریت داشت، در جزیرهی «صالحیه» به اهداف تعیین شده دست پیدا کند.- آماده باش برای شناسایی مجدد.
اسماعیل بهمئی روز قبل به شناسایی رفته بود، اما اطلاع داشت فرمانده لشکر برای اطمینان بیشتر، پیش از هر عملیاتی آخرین شناسایی را خودش انجام میدهد.
- من آماده ام.
اسماعیل به موتور سیکلت اشاره کرد و گفت: «پس روشنش کن راه بیفتیم.»
بهمئی نگاهی به موتور ۲۵۰ کرد و لبخند زد.
۔ حقیقتاً من با این موتور آشنا نیستم. فکر میکنم، رانندگی ام هم چنگی به دل نزند.
اسماعیل چند گام بلند برداشت و پرید پشت موتور.- بپر بالا که دارد دیده میشود...
اسماعیل پرگاز در پیچ و خم جادهها میرفت و به همه جا خوب نگاه میکرد. خورشید آسمان دی ماه، بی رمق به چهرهی آنها میتابید. با صدای غرشی در آسمان، هردو به بالا نگاه کردند.
- عراقی است؟
اسماعیل سرعت موتور را کم کرد و به خط سیر هواپیما که دور شده بود، چشم دوخت.
- آره عراقی است، ولی گشت مشکوک میزند.
دوباره راه افتادند. اسماعیل سرعتش را بیشتر کرد. ناگهان صدای غرش چند هواپیما به گوش رسید و هم زمان، زمین به لرزه درآمد.
- گفتم اینها توی منطقه دارند گشت مشکوک میزنند.
اسماعیل توقف کرد و گفت: «ما را دیدند». بهمئی به کانال اشاره کرد:- برویم آنجا.
دوباره صدای هواپیما را شنیدند. هر دو دویدند که هواپیما بمبهای خوشهای را رها کرد. بعد همه جا در دود و خاک فرو رفت.
- کجایی بهمئی؟
وقتی گرد و خاک فرو نشست، همدیگر را دیدند. ترکشهای بمب هر دو را به سختی زخمی کرده بود.
- بلند شو، باید خودمان را به سنگرهای بتونی برسانیم.پای اسماعیل به شدت خونریزی داشت. در حالی که زیر بغل بهمئی را گرفته بود، با تمام توان شروع به دویدن کردند. هواپیمای عراقی به حالت شیرجه پایین آمد. حالا هر دو کنار سنگر بودند. صدای سوت راکت کوتاه بود. بهمئی احساس کرد بین آسمان و زمین شناور است. وقتی پایین آمد، همه جا تاریک بود. فریاد کشید: «برادر دقایقی!»خاک و سیمان را از روی خودش کنار داد. صدای فرماندهش را نمیشنید. وقتی گرد و خاک فرو نشست، به اطرافش نگاه کرد. اسماعیل را دید که آرام و بی حرکت است. جلو رفت. سعی کرد تکههای بتونی را از روی صورت او بردارد، اما نتوانست. دست و پایش توان نداشتند. صبح یکشنبه ۲۸ دی ماه بود. صدایی میآمد. کاروان نزدیک میشد و برای رفتن منتظر یک مسافر بود. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
منبع: مشرق
ارسال نظر