از کارتن‌خوابی تا روزنامه‌نگاری / چند برش از زندگی آقای میم

آقای میم چند سالی است که در یکی از روزنامه‌های صبح ایران خبرنگار است و چندین بار از جشنواره‌های مختلف مطبوعاتی جایزه گرفته. این بار هیجان خبرنگاری، انتهای راهی سخت و طولانی بود که آقای میم بعد از دوره چند ساله اعتیادش به کراک و کارتن‌خوابی در خرابه‌های بلوار آزادگان و کانال خوابی زیر پل‌ها، تجربه کرد. او هیچ وقت نتوانست محبت‌های دختری به نام مهری را که در شب‌های سرد و بی پناه کارتن‌خوابی از پدرش پول قرض می‌گرفت و برایش می‌آورد جبران کند و حالا وقتی نام او را به زبان می‌آورد اشک امانش نمی‌دهد.

آقای میم 40 سال دارد و در یکی از شهرک‌های حاشیه‌ای غرب تهران به دنیا آمده است. پدرش کارمند بود و مادرش خانه‌دار. آنها بعد از ازدواج از کاشان به تهران مهاجرت کردند تا پدر آقای میم بتواند در یکی از ادارات دولتی مشغول به کار شود و همین اتفاق هم افتاد. اما حالا از آن روزها یادش باقی مانده. از مادر و پدری که به عقیده آقای میم می‌توانستند او را از اعتیاد نجات دهند و ندادند: «من همیشه پدرم را موجود مقتدری می‌دیدم که باید از او ترسید و مادرم شخصیتی خنثی داشت که از روی غریزه مادری‌اش به ما محبت می‌کرد، درحالی که هیچ وقت سعی نکرد به ما نزدیک شود. پدرم کارمند بود و در سن 30 سالگی توانسته بود برای خودش خانه‌ای بخرد. من بچه بزرگ خانواده‌ام و یک خواهر و برادر دارم.»

شروع اعتیاد آقای میم مانند تمام کودکان و نوجوانانی که در مناطق حاشیه‌ای زندگی می‌کنند با تعارف دوست و رفقایش شروع شد: «بالاخره یک روز دعوت رفقایم را قبول کردم و مواد مصرف کردم. برادر کوچکم در کوچه گاهی می‌دید که با بچه‌های دیگر مواد می‌زنم اما برایم مهم نبود چون می‌گفتم کوچک‌تر از من است و اشکالی ندارد. اما بعد از مدتی او هم مثل من معتاد شد. آن موقع بچه‌ها هرچه دست‌شان می‌رسید می‌کشیدند ما بیشتر گراس یا غبار می‌کشیدیم. اولین باری که مواد مصرف کردم 11 ساله بودم. یکی از دوستانم توی کوچه مشغول کشیدن حشیش بود که به من تعارف کرد و کشیدم؛ از حشیش خوشم نیامد اما تا 16 سالگی تفننی مصرف می‌کردم تا وقتی تریاک بهم دادند.»

پوست صورت آقای میم تیره است و هنوز لکه‌هایی دارد که از دوران کارتن‌خوابی و مصرف کراک یادگار مانده. پیراهن قهوه‌ای به تن دارد و شلوار جین آبی. میم درباره اولین تجربه مصرف تریاکش که 16 سالگی بود، می‌گوید: «یک شب یکی از دوستانم که پدر و مادرش سفر رفته بودند به خانه‌اش دعوتم کرد. عموی دوستم تریاک مصرف می‌کرد و من هم می‌دانستم. هنوز چند دقیقه ننشسته بودیم که دوستم پیشنهاد داد سراغ تریاک‌های عمویش برویم. گفت عمویم تریاک‌هایش را بسته‌بندی می‌کند و آمارش را دارد اگر از آنها برداریم، متوجه می‌شود و لو می‌رویم. اما به سوخته‌های تریاک کاری ندارد و می‌توانیم مصرف کنیم. سوخته‌های تریاک در یک قوطی شیرخشک بود و ما تا صبح بخش زیادی از آن را مصرف

کردیم.» بعد از آن تجربه آقای میم اعتیاد را به طور کامل تجربه کرد تا آنجا که مجبور به خرید شد و دیگر در 18سالگی یک معتاد حرفه‌ای بود چون اگر مصرف نمی‌کرد، استخوان درد به سراغش می‌آمد و نمی‌توانست روی پایش بایستد. اما خرید مواد خرج داشت و با پول تو جیبی نمی‌شد چنین خرج سنگینی را تأمین کرد. باید کار می‌کرد اما چه کاری؟ از آنجا که قلم خوبی داشت از همکلاسی‌ها سفارش‌هایی برای نوشتن نامه‌های اداری و عاشقانه می‌گرفت و آنها هم پول خوبی می‌دادند و همین هزینه مصرفش را تأمین می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم با پیکان پدرش از مسیر آزادی تا تهرانسر مسافر جابه‌جا می‌کرد. او همچنان از کمبود محبت از طرف خانواده‌اش در آن روزها می‌گوید. از وقت‌هایی که با ترس و لرز سر سفره غذا می‌نشست و می‌ترسید که پدرش او را به هر بهانه‌ای به باد کتک بگیرد. از اینکه هیچ وقت نتوانست با مادرش ارتباطی عاطفی هرچند سطحی بگیرد. این‌ها همه گره‌هایی بود که کم کم جمع شد تا او ارتباطش را با دنیای اطراف از دست بدهد. وقتی حرف‌هایش درباره خانواده تمام می‌شود یک دستش را با دست دیگر فشار می‌دهد و رو به فضای بیرون کافه می‌گوید: «من در اوج روزهای مصرف و اعتیاد وقتی کارتن‌خواب شده بودم همیشه از خودم رضایت داشتم. احساس می‌کردم دارم از خانواده و پدر و مادرم انتقام می‌گیرم.»

خوشحالی قبول شدن دانشگاه هم برای آقای میم با خماری و درد تریاک همراه بود: «وقتی رشته حسابداری قبول شدم، روزانه 6 نخود تریاک مصرف می‌کردم. اما وقتی اسمم را بین قبولی‌ها دیدم چند نخود اضافه زدم. یک سال از درسم بیشتر نگذشته بود که همه استادها به اعتیاد بیش از حدم پی بردند چون سر کلاس چرت می‌زدم. وقتی عذرم را خواستند، ترجیح دادم انصراف بدهم چون توی دانشگاه آبرویی برایم نمانده بود. وقتی خدمت رفتم همان شب اول که خمار شدم یکی از بچه‌ها به من نوشابه‌ای داد که در آن تریاک حل شده بود و حالم بهتر شد. بعد از آن دیگر مطمئن شدم که نمی‌توانم ترک کنم و این آزارم می‌داد. درد خماری شبیه به بدترین آنفلوانزا و استخوان درد جهان است.»

بالاخره آن روزهای تلخ تمام شد آقای میم حالا در چند مرکز ترک اعتیاد کار می‌کند و در کنار خبرنگاری و نوشتن برای روزنامه به معتادانی که قصد ترک داشته باشند مشاوره می‌دهد. وقتی از آدم‌هایی حرف می‌زند که آنها را از اعتیاد رهانده صورتش غرق شادی می‌شود و لبخندی شیرین به لب‌هایش می‌آید. اندکی سکوت می‌کند تا بغضش را فرودهد و سیلاب اشک را کنترل کند: «سال 85 بود که مصرفم از تریاک به هرویین رسیده بود. هرویین نایاب شد، کراک را وارد بازار کردند. من با 4هفته مصرف احساس کردم به طور کامل به آن وابسته‌ام و هر 5ساعت یک بار باید مصرف می‌کردم. یک سال و هشت ماه کراک مصرف کردم. بدنم بشدت می‌خارید. بعد می‌دیدم جای خارش زخم عمیقی شده. از خانواده و اجتماع جدا شده بودم و راهی جز کارتن‌خوابی نداشتم. شب‌هایی بود که در سرمای استخوان‌سوز درحالی که کلید خانه در جیبم بود و می‌توانستم بروم و بخاری اتاقم را روشن کنم نمی‌رفتم. پول نداشتم و مدام منتظر کسی بودم که بیاید و بگوید من مواد می‌خواهم تا راهش را نشانش دهم و بعد از اینکه موادش را خرید، من هم کنارش مصرف کنم.»

آقای میم وقتی به چشم خبرنگار آدم‌های آن دوره از زندگی‌اش را به یاد می‌آورد، می‌گوید: «من مردان و زنان زیادی را دیدم که با ماشین آمدند زیر پل مواد خریدند و 15 روز بعد ماشین‌شان تبدیل به موتور شد و بعد از یک ماه کارتن‌خواب شدند. چند نفر از دوستانم همان جا زیر پل و جلوی چشم‌های خودم خودکشی کردند. بیشتر از میزان مصرف‌شان مواد تزریق می‌کردند که با اوردوز بمیرند. بچه‌هایی بودند که با سرمای شدید می‌مردند. معتادها به من می‌گفتند هری پاتر. متن روزنامه‌های باطله‌ای را که پیدا کرده بودم با صدای بلند می‌خواندم.»

دزدی و تحمل سرما و گرسنگی امان آقای میم را بریده بود. از وضعیتش زجر می‌کشید تا اینکه تصمیمش را گرفت تا به زندگی طبیعی برگردد: «بعضی‌ها سال‌ها و گاهی تا آخر عمر به کارتن‌خوابی و اعتیاد ادامه می‌دهند اما من نتوانستم. من از اعماق وجودم در روزهای آخر می‌خواستم ترک کنم. نمی‌توانستم هر روز سرما و گرسنگی را تاب بیاورم. بالاخره معجزه اتفاق افتاد.»

دست‌های شفا دهنده‌ای در شهر هستند که در کنار غذا دادن به معتادان به آنها محبت هدیه می‌دهند. کنارشان می‌ایستند و با چشم‌هایی سرشار از مهربانی به آنها نگاه می‌کنند. یکی از این آدم‌ها روزی مقابل آقای میم قرار گرفت و از او پرسید می‌خواهی ترک کنی؟ آقای میم سرش را به نشانه تأیید تکان داد و همراه مرد راه افتاد تا به پارکی رسیدند که مردانی خوش پوش و با ظاهری موجه دور هم نشسته بودند. آقای میم با خودش گفته بود نکند اینها مأمور هستند و می‌خواهند من را ببرند؟ خب ببرند چه فرقی می‌کرد؟ ناگهان یکی از داخل جمع فریاد زد: «من اصغر، یک معتاد» آقای میم تعریف می‌کند: «من آن مرد را می‌شناختم. تا چند ماه قبل معتاد بود و باهم مواد مصرف می‌کردیم. همه داشتند اعلام پاکی می‌کردند و من تماشا می‌کردم. ناگهان کنار دستی‌ام به من گفت: «نمی‌خواهی اعلام پاکی کنی؟» در حالی که من یک ساعت قبلش تا خرخره مواد مصرف کرده بودم دستم را بالا بردم و گفتم: «من میم؛ یک معتادم»

ماجرا به اینجا که می‌رسد صورت آقای میم غرق اشک می‌شود. بغض‌ راه گلویش را می‌بندد. روایت آن چشم‌ها که خیابان بیرون کافه و عبور و مرور آدم‌ها را تماشا می‌کرد روایت زندانی‌ای است که برای همیشه از قفس گریخته بود و حالا سبکبال به هر چه می‌خواست، می‌توانست برسد: «همه برایم دست زدند و آن دست‌ها برای من معجزه کرد. می‌دیدم که من به عنوان یک معتاد با آن سر و وضع برای عده‌ای دوست داشتنی هستم. من را تشویق می‌کنند و این یک نمایش نیست.»

اما ترک کردن خیلی سخت بود. آقای میم 12روز پلک نزد و حسرت یک لحظه خوابیدن را داشت: «اگر روزهای اول در را باز می‌کردند فرار می‌کردم. اما بعد از یک هفته درد برایم عادی شد. روز دوم احساس می‌کردم یک تیغ ماهی بزرگ توی گلویم گیر کرده و راه نفسم را بند آورده. هر وقت آب دهانم را قورت می‌دادم، انگار آن تیغ بیشتر در گلویم فرو می‌رفت. یوسف هم‌اتاقی‌ام گفت نمی‌توانی نفس بکشی؟ گفتم نه. من را کشان کشان جلوی آب خوری اتاق برد و چند قطره آب توی گلویم ریخت. همان جا بالا آوردم. یوسف با لبخند گفت داری خوب می‌شوی. داری زردآب بالا می‌آوری. این حرف یوسف مثل آبی بود که روی آتش بریزند. دلگرمم کرد که من از این درد نمی‌میرم. بعد از یک هفته ترک کردم.

روزهای کمپ و ترک و زندان هم تمام شد و آقای میم درحالی که چندین کیلو به وزنش اضافه شده بود، راهی خانه شد. در راه با اندک پولی که داشت برای خودش گوجه سبز نوبرانه خرید و به خانه رفت: «مادرم همین که در خانه را باز کرد و من را دید، بغلم کرد و شروع کرد به اشک ریختن. من هم گریه کردم بیشتر برای اینکه تا آن موقع خیلی کم مادرم بغلم کرده بود. برادر و خواهرم هم آمدند و آن روز زندگی ما رنگ خوشی گرفت. اما باید دنبال کار می‌رفتم. اول کارگر چاپخانه شدم اما کارم را دوست نداشتم. کم کم در جلسات شرکت کردم. از همان جا شروع به نوشتن کردم و یکی از شعرهایم را فرستادم روزنامه و چاپ شد. سردبیر به دوستم گفته بود باز هم برایشان شعر بنویسم تا اینکه دوستم من را به دفتر نشریه برد و با سردبیر آشنا شدم. کم کم درآمدی پیدا کردم و در یک روزنامه اقتصادی شروع به کار کردم.»

حرف‌های آقای میم تمام می‌شود و مانند سرباز خسته‌ای که در جنگی بزرگ پیروز شده، از پنجره کافه به بیرون خیره می‌شود و به سوژه گزارش بعدی‌اش فکر می‌کند.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

هدیه کیمیایی