داستانک امروز؛ حرمت دار

با دیدن طناب دار، صحنه های آن روز به یادش اومد، وقتی که به رییس کارخانه گفت من زیر بار کار خلاف نمی رم، فریاد زد که اخراجی ... حال دلش خوب نبود؛ وسط کوچه که رسید مهدیه دختر همسایه از دست مزاحمت های پسر عصمت خانوم به او پناه آورد...

نصیحت و تذکر تاثیر نکرد... باعصبانیت هلش داد. چشم که باز کرد خون بود که بر اثر اصابت سر پسر عصمت خانوم به تیزی جدول برکف خیابان جاری می شد... حالا دیگه پاهایش رمق نداشتن، پله های سکوی اعدام را با کمک ماموری بالا رفت. از شرم و حیا جرات نگاه کردن به زن و بچه اش را نداشت...

طناب را که به گردنش انداختند از هوش رفت ... با سیلی ماموری به هوش آمد... صدای صلوات پی در پی پیچید تو سرش ... چشم که باز کرد عصمت خانوم را در مقابلش دید... سرش را پایین انداخت... عصمت خانوم دست برد و طناب را از گردنش برداشت و آرام بیخ گوشش گفت: به حرمت نام فاطمه...

هنوز گیج و منگ حرف های عصمت خانوم بود که چشمش از بالای سکو به دخترش افتاد که دست عصمت خانوم را گرفته بود و می بوسیدش... قطره های اشک امانش را بریده بود. خیلی تلاش کرد تا دهانش را باز کرده و دخترش را صدا بزند اما بغض داشت خفه اش می کرد... آهسته زیر لب گفت: فاطمه...

حمید اندرز چمنی