داستانک واقعی از مامور وظیفه شناس

یک ساعتی باقی مانده بود تا پستش را تحویل بده . ماشین مشکی دنا بدون توجه به علامت ایستش وارد مسیر ممنوعه تردد ویژه شد . نفس عمیقی کشید و تمام قد جلویش ایستاد و گفت : شما نمی توانید عبور کنید ، راننده دنا سرش را از شیشه اتومبیل بیرون داد و گفت ایشان نماینده مجلسه برو کنار ...

سماجت کرد و گفت : دیگه بدتر؛ باید مجوز داشته باشین. تازه من از صبح تا الان تو این هوای آلوده و سرما ایستاده ام که قانون مصوب ایشان را اجرا کنم ، آنوقت ... با شنیدن حرف های سرباز از اتومبیل پیاده شد و محکم زد زیر گوشش و گفت : وقتی بهت میگه من نماینده ام بگو چشم ، سلسله مراتب مگه یادت نداده اند احمق ...

دلش شکست و مزد یک روز از صبح تا شب خدمتش را از نماینده مجلس گرفت. عصبانی رفت سمتش و با اقتدار بهش گفت : ببین حاجی یادت باشه هر وقت به جای بندگی خدا باورت شد نماینده ای پس شک نکن بازنده ای.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

 حمید اندرزچمنی